در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

725

نمی دونم تو این اوضاع و احوالِ وضعیت پای شکسته ی مامان کافه رفتن مون چی بود!

یه کافه ی باحال با یه عالمه جمعیت که یادم نیست برای چی جمع شده بودن... مامان و بابا پشت یه میز نشسته بودن و من پشت یه میز دیگه که انگار یهو متوجه شدم سر میز من سروص هم نشسته!... گهگاه به مامان و بابا نگاه می کردم و میدیدم که مشغولن و خیالم راحت میشد.

سر میز ما غیر از سروص فکر می کنم یه خانوم  هم بود که نمی دونم کی بود...

از اینکه اونجا بودم متعجب نبودم... شاید برای اینکه دیگه از چیزی متعجب نمیشم...

من کسی نبودم که بتونم تو بحث با سروص وارد بشم اما اینکه چرا اونجا نشسته بودم و سر میز شخص خودش جالب بود!

حس دلنشینی بود... ولی فقط همین... شاید چون خیلی این روزا درگیرم و فقط سعی می کنم اروم باشم که بگذره...

کم کم متوجه توجه خاص سروص به خودم شدم... خیلی کم... گفتم مثل همیشه گذراست... تو این سن و سال و با روح و جسم خسته ی من کسی کاری به من نداره که...

مامان و بابا رو نگاه کردم... حالشون خوب بود... مشغول بودن...

آخر صحبتها یهو سروص من رو خطاب قرار داد و به شوخی چیزی گفت که یادم نیست چی بود و بعدش گفت اگر کاری داشتی یا سوالی بهم زنگ بزن... شماره مو که داری؟

دهنمو باز کردم که بگم نه که یهو یادم افتاد قبلا (یه موقعی که تا اون لحظه یادم نبود ولی دقیقا همون موقع یادم افتاد و تو یه موقعیتی تقریبا شبیه همین موقعیت) شماره شو رو یه کاغذ نوشته و بهم داده... منم گذاشتمش تو جیب کوچیک جلو کیفم... ولی هیچ وقت سراغش نرفتم...آخه کاری نداشتم باهاش... برای همینم از ذهنم رفته بود...

گفتم باشه... خندید و بلند شد و رفت... 

نگاه کردم سمت مامان و بابا... نبودن... جمعیت همه بلند شده بودن و داشتن می رفتن... رفتم ببینم کجان! وقتی رسیدم تو راهرو دیدم مامان و بابا اروم اروم دارن میان سمتم... و مامان داشتن بدون ویلچر و واکر خودشون راه میرفتن! هم تعجب کردم هم کلی خوشحال شدم... آخه موقع اومدن با ویلچر اومده بودن!

اروم بین جمعیت رفتیم سمت خروجی... تو همون شلوغی گوشیم زنگ خورد... نگاه کردم... دیدم یه شماره ی ناشناسه... اما من مطمئن بودم خودشه... بی اینکه بدونم... جواب دادم... با همون لهجه و لبخندی که ازش جدا شده بودم شروع کرد صحبت کردن... با شوخی و خنده حرف میزد... اینش برام عجیب بود که اون شماره شو به من داده بود نه من به اون! شماره ی من رو از کجا داشت!

یه کم حرف زد و چون خیلی شلوغ بود و درست نمیشد صدا رو شنید بعد از کمی صحبت خداحافظی کردیم... اما مطمئن بودم بازم زنگ میزنه...

همونطور که به صفحه گوشی و شماره نگاه می کردم دستمو بردم تو جیب کیفم و اون کاغذ کوچولوی یادداشت رو دراوردم... همون شماره بود... همون شماره ای که من سراغش نرفته بودم...


بیدار شدم... 

خواب یه دختر مجرد چهل و چهار ساله... تو یکی از بدترین دورانهای زندگیش... 

شیرین بود... همین...



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد