* خیلی چیزا تغییر کرده. دارم یه جورایی اهداف زندگیمو تغییر میدم. سعی می کنم بیشتر مشغول باشم تا خیلی چیزا یادم نیاد. به هر حال صددرصد هم نمیشه فرار کرد. مثل همین دیشب که با دیدن اون شعر یهو بغضم ترکید. اما بیشتر وقتا رو حس می کنم شبیه یه لاکپشت شدم. آروم و سنگ و سرد و بی حس، با حرکتهایی آروم و ملایم...
* ارتباطم با میم خیلی عادی شده. یعنی فقط و فقط کاری. و فقطم میگم خداروشکر که بیشتر از این طول نکشید.
* اون دختره عوضی رو ولش کردم و با وجود اصرارهای ضمنی میم که اونم به خاطر ترسش از کولی بازیهای دختره ست حالیش کردم که من هیچ اقدامی نمی کنم تا خودش نخواد. کار دنیا که برعکس نشده که! اگه خواست ادامه بده و تماس گرفت که با اکراه ادامه می دم اگرم نه بره به جهنم!
* از وقتی دو تا مربی به جمع هنرجوهام اضاف شدن یه کم اعتمادمو از دست دادم. یعنی بهتره بگم این عدم اعتمادی که وجود داشت پررنگ تر شد. برای همین شروع کردم تحقیق کردن. هم تو نت و هم تو کتابا. یه کتاب خیلی خیلی خوب پیدا کردم که شدیدا هم بهش وابسته شدم و هر جا می رم همراهمه. از پنجشبه عصر که تعطیل بودم تا یکشنبه صبح که اومدم سرکار مدام سرم تو این کتاب و جزوه هام بود. خیلی از مطالبی که دنبالش بودم و می خواستم یه جا داشته باشمش تو این کتابه بود.
* سعی می کنم سرمو به شدت با این چیزا گرم کنم. اما یهو میشه مثل اونشب. مریم حالش خوب نبود. از قیافه ش معلوم بود. قصه شو که گفت دیدم چقدر شبیه منه. البته شاید وضع من خیلی بدتر بود... هم به خاطر سنم هم نوع داستانم. دلم نمی خواد کسی دچار حال اونروزای من بشه. خیلی باهاش حرف زدم. جوری که وقت کلاس به کل گذشت و تموم شد. واقعا حیفه. حیفه که کسایی که پاکن اینجوری قربانی شن. دلم خیلی سوخت و یاد خودم افتادم...
* صم هم آدمی نیست که بخاری ازش بلند شه. البته شرایطش از اول معلوم بود اما کلا آدمایی که باهاشون آشنا میشم خیلی مسخره رفتار می کنن.
* میم می گفت بازم بیا تا هوا سرد نشده. اما دیگه هیچ کششی از اونجا حس نمی کنم که راهیم کنه برم. شاید بعضی چیزا باید بود باشه تا بتونم به اینجا برسم. نمی دونم واقعا... ولی به هر حال خیلی سخته... هر چی ظاهرت مقاوم تر میشه درونت شکننده تره...