در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

327


* خیلی چیزا تغییر کرده. دارم یه جورایی اهداف زندگیمو تغییر میدم. سعی می کنم بیشتر مشغول باشم تا خیلی چیزا یادم نیاد. به هر حال صددرصد هم نمیشه فرار کرد. مثل همین دیشب که با دیدن اون شعر یهو بغضم ترکید. اما بیشتر وقتا رو حس می کنم شبیه یه لاکپشت شدم. آروم و سنگ و سرد و بی حس، با حرکتهایی آروم و ملایم...


* ارتباطم با میم خیلی عادی شده. یعنی فقط و فقط کاری. و فقطم میگم خداروشکر که بیشتر از این طول نکشید. 

 

* اون دختره عوضی رو ولش کردم و با وجود اصرارهای ضمنی میم که اونم به خاطر ترسش از کولی بازیهای دختره ست حالیش کردم که من هیچ اقدامی نمی کنم تا خودش نخواد. کار دنیا که برعکس نشده که! اگه خواست ادامه بده و تماس گرفت که با اکراه ادامه می دم اگرم نه بره به جهنم!


* از وقتی دو تا مربی به جمع هنرجوهام اضاف شدن یه کم اعتمادمو از دست دادم. یعنی بهتره بگم این عدم اعتمادی که وجود داشت پررنگ تر شد. برای همین شروع کردم تحقیق کردن. هم تو نت و هم تو کتابا. یه کتاب خیلی خیلی خوب پیدا کردم که شدیدا هم بهش وابسته شدم و هر جا می رم همراهمه. از پنجشبه عصر که تعطیل بودم تا یکشنبه صبح که اومدم سرکار مدام سرم تو این کتاب و جزوه هام بود. خیلی از مطالبی که دنبالش بودم و می خواستم یه جا داشته باشمش تو این کتابه بود.


* سعی می کنم سرمو به شدت با این چیزا گرم کنم. اما یهو میشه مثل اونشب. مریم حالش خوب نبود. از قیافه ش معلوم بود. قصه شو که گفت دیدم چقدر شبیه منه. البته شاید وضع من خیلی بدتر بود... هم به خاطر سنم هم نوع داستانم. دلم نمی خواد کسی دچار حال اونروزای من بشه. خیلی باهاش حرف زدم. جوری که وقت کلاس به کل گذشت و تموم شد. واقعا حیفه. حیفه که کسایی که پاکن اینجوری قربانی شن. دلم خیلی سوخت و یاد خودم افتادم...


* صم هم آدمی نیست که بخاری ازش بلند شه. البته شرایطش از اول معلوم بود اما کلا آدمایی که باهاشون آشنا میشم خیلی مسخره رفتار می کنن.


* میم می گفت بازم بیا تا هوا سرد نشده. اما دیگه هیچ کششی از اونجا حس نمی کنم که راهیم کنه برم. شاید بعضی چیزا باید بود باشه تا بتونم به اینجا برسم. نمی دونم واقعا... ولی به هر حال خیلی سخته... هر چی ظاهرت مقاوم تر میشه درونت شکننده تره...

326

یه کم استرس گرفتم. فکر نمیکردم این مربیه زیر بار شرایطی که برای کلاسش گذاشتم بره. اما انگار قبول کرده. از این جهت برام مهمه که بتونم به نتیجه مطلوب برسونمش. هم برای اون خوبه و هم برای اعتماد به نفس گرفتن من. 

راستی پریشب از شرایط صمی هم با خبر شدم. بازم هیچی. اما اینکه فکر می کردم کارمو قبول نداره فکر اشتباهی بود و خیلی هم ازم تعریف کرد.

خنده م گرفته بود از پله های آموزشگاه... وقتی جلو راهمو سد کرده بود و گفتم ببخشید و برگشت... خوب که قبلش همه چیزو فهمیدم...
مقصر شرایط پیش اومده ست که منو اینجوری کرده که اینقدر موشکافانه به همه چیز نگاه می کنم و در همه ی موارد هم چیزی زیر این ذره بین نیست...

325

روز سفرم نوشتم تا الان...
حداقل ایجا جایی بود که زود زود بهش سر می زدم. بی خیال...

از همون شبی که با حی حرف زدم دیگه هیچ چیزی از م ندیدم. یعنی انگار به کل همه ی نشونه ها رفت! خیلی شوک بدی بود. من واقعا علی رغم همه ی موانع بهش امید بسته بودم. اما هم تو ذهنم خراب شد هم تو واقعیت. برام یه مورد خاص بود. واقعا بعد از اون دیگه پکیدم. انگار یه کات زمانی بود. واقعا چرا؟! چرا اون همه نشونه از بین رفت یهو! مثلا چه اتفاقی افتاد؟! اون که این همه مشتاق تماس بود. حتی اگه نمیشد جواب بده خیلی سریع جبران می کرد و زنگ میزد دیگه اینجوری نیست. برام خوشایند نیست که وقتی کارش دارم و نمیشه حرف بزنم میگه زنگ بزن. چون قبلا این کارو نمی کرد... چون عوض شد...
می دونم یه بار بهم گفت الان وضعیت مالی خوبی نداره و به قول خودش ده تومنم براش ده تومنه... ولی خوب... چی بگم...

انگار خودشم حس کرده که من تغییر کردم. یه شب که داشتم باهاش حرف می زدم گفت دیگه چیزی ازت نمیرسه! دیگه دعام نمی کنی! قبلا ازت میرسید...
برام جالب بود چون همون روزش برام سوال پیش اومد که آیا می فهمه منم بهش سرد شدم؟!

سری آخر بهم گفت تا هوا هنوز خیلی سرد نشده یه سر بیا. راستش خیلی ضرورتشو حس می کنم. برای کارم خیلی لازمه اما رفتن برام سخته. حتی دفعه ی آخرم با یه حس امیدواری رفتم که دیگه قطعا ازش هیچ خبری نیست... خیلی اینجوری رفتن برام سخته. نمی تونم فقط با انگیزه کار برم... می دونم درست نیست اما به خدا قسم به همچین حسی نیاز دارم...

امروز داشتم آرشیو اون یکی وبلاگمو می خوندم. چه روزای سختی رو ثبت کردم. چقدر دردناک و وحشتناک بود. الان حام.د و داداشش تو ذهنم مثل دو تا هیولای دهشتناکن. من چه جوری مثل احمقا ادامه می دادم! خدایا دلم می خواد همه چی پاک شه... می دونم نمیشه... و روز به روز بیشتر به این بایگانی خاطرات مزخرف اضافه می کنیم... حتی دلم برای نگاههای دزدکی و پر از شرم ه.ادی خ.ان هم تنگ شده. کسی که می دونستم نه هیچ وقت حرفی میزنه و نه امکان شدنش هست... اما حسی که بهم داشت برام خوشایند بود... بهم اعتماد به نفس میداد... حس می کردم هستم... اما الان هیچ جای دنیا نیستم انگار...

324

اوفففففففففف! اصلا نمی دونم چی بگم و چی بنویسم. شاید دیگه اینجا هم نیومدم غیر از وقتایی که حسش باشه.
دوهفته اخیر اینقدر بد و افتضاح بوده که ازم یه آدم روانی به تمام معنا ساخته. خودم می دونم هم نیاز به دارو دارم هم مشاور. ولی محاله برم دیگه. آخرش مرگه دیگه! از این که بالاتر نمیشه.
چقدر بجنگم برای دو روز زندگی.
احساس استیصال دارم. واقعا درمونده و بیچاره شدم.
تنها لطفی که تونستم به خودم بکنم این بود که زنگ بزنم و کلاس دیروز و امروزمو کنسل کنم. اونم یهویی به ذهنم رسید. بسکه حالم بده. وگرنه راهمو می کشیدم و کلاسامم می رفتم.
هوا ابریه. گهگاهی هم بارون میزنه. دنیا قشنگه ها. ولی چرا آدما اینجوری می کنن. پریروز دیگه به خودم شک کردم که نکنه من اشتباه رفتار می کنم و اشتباه می شنوم و می بینم! از بقیه کمک خواستم. دیدم نه حق دارم! درست می شنوم، درست می بینم. این بقیه هستن که مدام رنگ عوض می کنن و مثل آب خوردن دروغ میگن. واقعا چرا با آدمای دیگه این کارو می کنن؟ هیچ وقت فکر کردن تو یه موقعیت دیگه یکی دیگه با خودشون همین کارو می کنه!
لعنت به ذات بد. به سهم خودم می گم خدایا اگه حق با منه نمی گذرم ازشون. اگه این حقو به من دادی که واقعا نمی گذرم. کاری به خوب و بدشم ندارم. واقعا خسته شدم. مطمئنم دیگه یه آدم نرمال و عادی نیستم. دست همه ی اونایی که این معجونو ساختن درد نکنه.