ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
ایندفعه مثل دفعه های قبل نشدم. وقتی اومد و دیدمش و سلام علیک کرد و حال خانواده م رو پرسید خیلی عادی جواب دادم.
کار داشتم و مشغول کار بودم. رئیس هم روبروم نشسته بود. حدود یه ربع طول کشید و بعدش خداحافظی کردم و رفتم.
نه حالم بد شد، نه تپش قلب گرفتم نه هیچ چیز دیگه...
فقط دوست نداشتم باشه و بیاد و ببینمش... همین...
موقع رفتن به این فکر می کردم که اگر رفتار عادی من از چشم رئیس دور نمونده باشه و بعدا ازم بپرسه که چی شده چی بهش بگم...
امروز صبح یه شماره ناشناس زنگ زد بهم...
خودش بود...
گفت چرا اینجوری شدی... ما سالها با هم خوب بودیم و من همه ی درددلامو با تو می کردم و کلی حرف مزخرف دیگه...
گفتم فکر کنم شما خیلی چیزا یادت رفته... چند دفعه اخر اینقدر پیش رفتی که واقعا تو محل کار من جلو بقیه شرمنده میشدم...
گفت من تحت تاثیر مواد بودم نمی فهمیدم چی می گفتم... فکر نکن چند ماه نیومدم بی خیال بودم، شرمنده بودم به خدا... الان پاک پاکم و فقط می خوام مثل قبل باشی...
گفتم هیچ وقت هیچی مثل قبل نمیشه، اگر خودت باور داری که اشتباه کردی باید اینم بپذیری که اشتباه تاوان داره... من خیلی تحمل کردم و درک کردم که باید از اون حرفا بگذرم اما دیگه خیلی پیش رفتی... و من واقعا دوست ندارم برگردم به گذشته... نه می خوام و نه می تونم مثل قبل باشم... شما هم اگر اصرار داری جبران کنی فقط درک کن و دیگه تماس نگیر...
گفت یعنی نیام؟ گفتم اینجا ملک شخصی من نیست که بگم نیا... ولی من اصلا تمایلی ندارم...
خیلی اصرار کرد ولی واقعا از حرف زدن باهاش چندشم میشد... خیلی تلاش کردم که احترام نگه دارم و حرف ناجوری نزنم.
اخرش بعد از هفده دقیقه حرف زدن گفت باز زنگ میزنم... گفتم نه
گفت میام... گفتم نه
و گفتم خداحافظ
می دونم میاد یا زنگ میزنه ولی تو تصمیم من تاثیری نداره...