چندروزیه ننوشتم. درگیری زیاد داشتم که هنوزم ادامه داره. یه دوره هایی بدجور آدمو غرق در خودشون می کنن. و این چند روز من اینجوری داره می گذره.
امید اومده پیشمون. نمی دونم اشتباه کردم یا نه.اما وقتی شرایطش پیش اومد نتونستم چیزی نگم.
سرکار به خاطر بی دقتی یه همکار همیشه عزیز! چند بار تا مرز سکته رفتم. آخرش جوری شد که قضیه حیثیتی شد و تصمیم گرفتم تا تهش برم و اختلاف رو پیدا کنم که وقتی ادامه دادم متوجه شدم بازم بی دقتی باعث این همه سوء تفاهم شده! دیگه نمی دونستم چی بگم!
دیروز که بی نهایت شلوغ بود. بعدشم چندجا کار داشتم و بعدشم رفتم آموزشگاه. شب قبلشم از درد دندونی که نتیجه سردرد بود تا صبح درست نخوابیده بودم. صم. هم دیگه شورشو درآورده با اون حالم رفتم دیدم هیچی کار نکرده و وقتی پرسیدم چرا وقتی حالتون خوب نیست زنگ نمی زنید کلاستونو کنسل کنید؟ گفت: روم نشد!
راستش دیگه منتظر تغییر هیچی نیستم.