از صبح تا الان گیر حساب یکی از بچه ها بودم. الان یه لیوان چای سبز دستمه و دارم آروم آروم می خورمش.
اینقدر این روزا درگیر حسهای متضاد می شم که حتی خودمم نمی تونم تحلیلشون کنم. یهو از رفتن بیزار میشم و چند دقیقه بعد مشتاق!
دیشب خواب می دیدم بابا رسوندنم ترمینال. درسته زیاد وقت داشتم اما یهو یادم افتاد هیچی با خودم نبردم. به بابا گفتم تا وقت هست برم گردونن خونه تا وسایلمو با خودم ببرم اما یهو بابا رو گم کردم. تو یه جایی مثل یه بازارچه قدیمی و شلوغ. درسته آخرش پیداشون کردم و قرار شد برگردیم خونه ولی تو همین فاصله خیلی اعصابم خورد شد.
یادمه مثل این خوابو قبلا هم دیده بودم. یه بارم تو خواب پیش پسرداییم علی بودم و داشتم راجع به کلاس رفتنم باهاش حرف می زدم. انگار اصفهان بود اما در مغازه ی خودش و قبل از کلاسم رفته بودم پیشش. حس می کنم یه لباس سفید بلند تنم بود.
چه خوابهای عجیبی می بینم! خوبه که تا حالا واضح و مستقیم تو خوابم ندیدمش جز یه بار که با شلوار گرمکن اومده بود سر کلاس!
شبا دارم درس می خونم و کم کم استرس امتحان داره میاد سراغم. نمی دونم چه جوری امتحان می گیره و کسی هم نیست که ازش بپرسم. به خودشم نمی خوام زنگ بزنم.