ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
قبول دارم که از کارت سر در نمیارم و نبایدم بیارم، به هر حال خدایی و صاحب اختیار همه چی... ولی من باید چیکار کنم؟ منِ سرگشته یِ پریشونِ ویرون باید چیکار کنم؟ مگه وقت و بی وقت دست بالا نمیارم و ازت نمی خوام که کمکم کنی؟! مگه عزیزانت رو واسطه نمی کنم که به حرمت آبروی اونها هم که شده کمکم کنی و راه پیش پام بذاری؟! من واقعا نمی دونم باید چیکار کنم.... واقعا حال خوشی ندارم... مدتهاست دیگه خودم مهم نیستم... بهتم گفتم فقط یه چیز تو این دنیا ازت می خوام... فقط یه چیز... تو رو به بزرگیت قسم این یکی رو ازم دریغ نکن... بعدش دیگه هیچی... هیچیِ هیچی...
مدتهاست یا دیگه خواب نمی بینیم یا اگر می بینم یادم نمی مونه.
اگرم یادم بمونه جدی نمی گیرمش. مثل همین الان. ولی چون از صبح چند بار تو ذهنم اومده می نویسمش.
خواب دیدم یه جایی بودم که شبیه خونه بود ولی محل کارم بود.جوری بود که موقع داخل رفتن کفشامونو درمیاوردیم. همه همکارامم بودن. یادمه ام.ید هم اومده بود و همش دنبال سرم بود که باهاش حرف بزنم و مثل همیشه همش حرف میزد... موقعی که خواستم از اونجا بیام بیرون تقریبا همه رفته بودن... هر چی دنبال کفشم می گشتم پیداش نمیکردم... یعنی هیچ کفشی دیگه جلو در نمونده بود... اولشم فکر می کردم یه کفش کرم رنگ مامانمو همینطوری پام کردم ولی بعدش یادم افتاد که نیم بوت مشکی خودم پام بوده و الان نیست...
خونهه یه جورایی موقعیتش مثل خونه دایی کوچیکه م بود که دو تا در داشت... جلو هر دو تا در رو چندین بار گشتم... و تمام این مدت همچنان ام.ید پشت سرم بود... آخرم کفشامو پیدا نکردم...
نمی دونم تعبیرش چیه دنبالشم نیستم...