دیشب خواب دیدم هنرجو داشتم و داشتم باهاش کار می کردم و با لذت بهش یاد می دادم. یه جایی بودم که وقتی خواستم بیام بیرون یه حیاط خیلی بزرگ داشت. اونقدر بزرگ که مثل یه باغ باشکوه بود. داشتم از پله ها پایین میومدم که ح رو دیدم که ویولن به دست پایین پله ها ایستاده بود. فقط دیدمش و تا متوجهش شدم رومو برگردوندم و از کنار پله ها رد شدم و رفتم پایین. بیرون که رفتم حس عجیبی داشتم. اما یادم نمیاد دیگه بعدش چی شد.
خدایا دلم می خواد تو بیداری دیگه هیچ وقت نبینمش.