این روز و شبا خیلی فکر می کنم. هم فکرای خوب و قشنگ هم فکرای اونجوری
...
دلم نمی خواد بد فکر کنم اما همش میگم نباید این طور تصور کنم که اون با بقیه فرق داره هر چند می دونم واقعا فرق داره...
تازه یه فرق خیلی بزرگتر هم داره و اونم اینه که متاهله و خودش صادقانه اینو بهم گفت...
فکر می کنم این بار رفتنم می تونه خیلی شیرین باشه... من به خدا آدم خیلی پر توقعی نیستم خدایا خودت می دونی همون پیاده روی ساده ی بدون هیچی هیچی چقدر دنیامو عوض کرد... شاید برای اون هیچی نبود... شاید واقعا حس کرد شاگردشو داره راهنمایی می کنه اما برای من یه دنیا ارزش داشت... اون چند دقیقه هیچی نمی فهمیدم... انگار نه انگار از صبح تو اتوبوس بودم و بعدم کلاس و اون همه خستگی داشتم... انگار رو ابرا بودم... وقتی هم رسیدم ترمینال و در کمال تعجب باز زنگ زد و خواست بدونه کجام و رسیدم یا نه دیگه اونقدر بهت زده شدم که تا مدتها چشمام رو هم نمیومد... خدایا تو می دونی من همه ی این چیزا رو همیشه از خودم دریغ کردم... اونقدر که حتی یه وقتایی باورش برام سخته که بتونم دوست داشته بشم...