ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
خوب اشتباه می کردم...
دیروز ظهر باز اون مردک سر و کله ش پیدا شد...
اومد با همه سلام علیک کرد و بعدشم نشست روبروی من...
شروع کرد احوالپرسی کردن و بعد گفت داشتم فکر میکردم یاد یه خاطره ای افتادم... یادته یه بار گفتی خواب بودی و خودتو دیدی بالای سر خودت...
نگاهش نمی کردم و مشغول کار بودم و فقط زیرلب گهگاهی یه کلمه در جوابش می گفتم...
گفت به این پدیده!!! میگن فلان چیز... من رفتم سرچ کردم... خودتم برو سرچ کن می بینی... این مساله با تمرین خیلی زیاد به دست میاد...
خلاصه یه کم چرت و پرت گفت و یه فرصتی که مکث کرد بین حرفاش یه کارد که باهاش شیرینی خورده بودم و کثیف بود برداشتم و رفتم دستشویی... کلی هم طولش دادم... وقتی برگشتم داشت خداحافظی می کرد از بقیه...
خداحافظی کرد و رفت...
خدا به خیر بگذرونه... واقعا نمی خوام ببینمش و باهاش رو در رو شم... حیف شد... حیف اون ادمی که اونقدر پرانرژی و مثبت و باانگیزه بود... اونروزی که علی رغم اینکه بهش گفتم با رئیس حرف زد و بعدشم رفت شروع بدبختیاش بود... دیگه زندگیش رو روال نیفتاد...
من دیگه کاری از دستم برنمیاد براش... نمی خوام هم کاری بکنم... خودش می دونه و زندگیش... راه بدی در پیش گرفت و در ارتباط با من اونقدر پیش رفت که دیگه راه برگشتی باقی نذاشته...