در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

436

باز دوباره سگی شدم... سگِ سگ...

435

یادم رفت... دیروز دقیقا شد نه سال! نه سال تموم شد... بیست و شیش دی هشتاد و پنج... به همین راحتی... یه شروع بی ثمر... هیچ وقت فکرشو نمی کردم... چقدر روز اول هیجان داشتم... وقتی... اَه... هیچی ولش کن اصن...

434

چند شبی نزدم. گفتم که نمی خوام خودمو به چیزی مجبور کنم. اوضاع خ. اصلا خوب نیست و روز به روزم بدتر میشه. دیگه حتی نمی دونم برای چی باید دعا کنم و چی باید بخوام.
نزدیک بود گوشیم به کل از بین بره. یه دفعه هم اینجوری شد. وقتی بردمش برای تعمیر به کل ناامید بودم و تصمیم داشتم همونجا گوشی بخرم. که خوب خداروشکر درست شد. حیف بود چون خیلی وقت نبود که گرفته بودمش و گوشی واقعا خوبی هم بود. البته دوساعت تموم وایسادم همونجا تا درستش کرد.

433

براش اصراری ندارم. وقتی می بینم نمیشه، وقتی می بینم اون روز روزش نیست و اونشب شبش نیست. خیلی راحت اما مثل همیشه دلخور می ذارمش کنار. تا ببینم فرداش میشه کاری کرد یا نه. میشه یا باز نمی شه و باید چند روز سخت و بی حس رو بگذرونم.
دستام بی جون میشه و توان حرکت نداره. زور میزنم تا بشه. هنوز بعد از این همه سال علتشو پیدا نکردم. دنبالشم نیستم. چیکار میشه کرد...
این جور وقتا زدن بقیه رو یا می بینم یا میشنوم و همش به این فکر می کنم همه ی اینا شدنیه و می تونم انجامش بدم. کاری نداره. من بلدم. من می دونم دارن چیکار می کنن. فقط نمی تونم. من می دونم... من بلدم... من می فهممش... من حسش می کنم... من نشستم جای اونی که می زنه... منم دست دارم... منم دست دارم... ایناهاش اینم دستام...
بعد حرف ح.امد تو گوشم می پیچه که شما مثل فوتبالیستی هستی که بلده چیکار کنه اما پاهاش تو گچه و کنار زمین نشسته...
آره حال منم همینه. همین باعث میشه روزایی هم که خوبم چون ممتد نیست و روزای بد هم بدون اینکه بدونم کِی میان در ادامه ش تعقیبم می کنه، نتونم رو کارم متمرکز شم و به نتیجه مثبتی برسم. همه ی اینا باعث میشه انگیزه نداشته باشم. چون هر چقدر هم برای قطعه ای وقت بذارم و زحمت بکشم وقتی یه روز بد دارم و نمی تونم اجراش کنم حالمو می گیره و بهش حس بدی پیدا می کنم. از اجراش می ترسم. دیگه بهش اطمینان ندارم. وقتی نمیشه، وقتی واقعا نمیشه، وقتی دستام میشن دو تا تیکه چوب خشک بدون هیچ انعطافی، بدون هیچ قدرتی، خیلی حالم بد میشه.
قبلاها بیشتر زور میزدم اما الان راحت میذارمش کنار.
چقدر زدن راحته... چقدر ریز گرفتن و زدن ریتم های سریع راحته... چقدر نواختن مش.کات.یان و ار.دوان راحت و دل نشینه... اگه! اگه دستام یاری می کردن... اگه دستام به اختیارم بودن... اگه دستامم مثل روحم تشنه بودن... اگه باهام بازی نمی کردن...
چقدر قشنگه زدن. چقدر حس خوبیه وقتی بتونی و بدونی هر وقت بخوای میشه زد. هر وقت بخوای... هر وقت بخوای... هر وقت بخوای...هر وقت... هر وقت...
و من هیچ وقت این شرایطو نداشتم. نه ساله که حسرت می خورم. دقیقا شنبه میشه نه سال! کم نیستا!
بیست و شیش دی هشت.اد و پنج!
یه ریزمطمئن، یه تکیه محکم، یه پا.ساژ سریع، یه قطعه ممتد بدون سکته... اینا همه ی حسرتهای منن...
من می دونم... من بلدم... من می فهممش... من حسش می کنم... قطعه سخت نیست... مثل بقیه... مثل همه... همه ی اونایی که دوست دارن و دنبال می کنن و از پسش بر میان... منم می دونم... اینجا اینجوریه... اینجا باید سریع بشه... اینجا باید محکم باشه!... اینجا باید ملایمش کنم... اینجا ایست محکم داره! آهان بلافاصله شروع میشه... میرم و میرم تا تهش... ولی حقیقت اینه که هیچ وقت تا تهش نمیرم...

* فقط نوشتم. انتظار ندارم اتفاقی بیفته...
* این پست رو دوس دارم... خیلی...
* بی ربط: دیشب خواب دنیا رو می دیدم. بی اینکه بدونم کی قراره برگرده. امروز صبح که اومدم سرکار دیدم برگشته...

432

دیشب خواب دیدم قرار بود با امید و زنش جایی بریم برای خرید. یه جایی مثل فلکه س.ت... بود. من با اتوبوس رفتم جایی که قرار گذاشته بودیم اما وقتی رسیدم دیدم کفش نپوشیدم! یکی از این جورابهای ضخیم رو فرشی پام بود و وقتی دیدم کفش ندارم هممون متعجب بودیم! با این وضع نمی شد بریم خرید. همونجا کنار خیابون چند تا دست فروش بودن که از این کفشهای الکی می فروختن. تصمیم گرفتیم یکی بخریم تا کارمون راه بیفته. اما هر کفشی بهمون نشون میداد یه مشکلی داشت که نمی شد. امید رفت از یه جایی که نمیدونم کجا بود یه کفش برام خرید و آورد و گفت شرط کردم اگه نخواستیش بر می گردونم. داشتم با تلفن صحبت می کردم یا چیز دیگه که به هر حال مشغول بودم. وقتی کفش رو نشونم داد دیدم نخ دوخت جلوش باز شده و وقتی هم پامو توش کردم دیدم خیییییلی بزرگه! جوری که زن امید هم تعجب کرد و گفت این که خیلی بزرگه! راهی برام نمونده بود. بهشون گفتم شما برید خرید چون دیر میشه من یه ماشین می گیرم میرم اول این کفش رو پس میدم(همون  که امید خریده بود) و بعد هم میرم خونه و کفش خودمو میارم.
ازشون جدا شدم و رفتم.
صحنه ی بعدتو فرودگاه بودم. یه سالن کوچیک که سالن انتظار فرودگاه بود. می دونم خانواده ی خودم بودن یه چیزایی هم از خانواده امید تو ذهنم هست ولی دقیق نه. تنها چیزیش که خیلی تو ذهنم مونده دختر بچه ی کوچولویی بود که کنار دستم نشسته بود و خیلی ذوق داشت که می خواد سوار هواپیما بشه. می خواستن برن تهران.

* خیلی دلم برای ه.ادی تنگ شده. یهو خیلی بی مقدمه. هر کی ندونه فکر می کنه حتی برای لحظه هایی هم که شده دوستش داشتم. نه هیچ وقت اینجوری نبود. اما دلم برای سادگیش و نگاهش تنگ شده. خیلی... این شبا... اون قطعه چوبی که خیلی روش کار کرده و تبدیلش کرده به یه شاهکار بی نظیر...