-
125
شنبه 16 فروردین 1393 09:57
هیچ وقت اینقدر از آدما بدم نیومده بود... همش دنبال اینم که یه جوری پشیمونی ح و داداششو ببینم. وقتی به گذشته فکر می کنم یه چیزایی خیلی اذیتم می کنه... الان که مدتها گذشته فکر می کنم حتی حامد هم از همه چی خبر داشت. همه چی یه توطئه بود. نمی تونم فکر کنم عادی بوده. چرا این همه باهام بازی کردن. اونم من که جز خوبی در حقشون...
-
124
شنبه 16 فروردین 1393 08:38
دیشب اصلا شب خوبی نبود. قبل از خوابیدن که همش دلشوره داشتم و یه جوری بودم. تا صبح هم کابوس می دیدم. خواهر و برادری که تو خونه تنها بودن و دزد اومد خونشون و اونا مدام از دستش فرار می کردن... آخرشم خواهره بی اینکه بدونه یه آدم بی گناهو تو تاریکی کشت... نزدیکای صبح هم خواب دیدم وقتی از خواب بیدار شدم که برای سرکار اومدن...
-
123
پنجشنبه 14 فروردین 1393 13:28
یه حسایی هستن که فکر می کنی حتی اگه بخوای با خودتم مرورشون کنی ناب بودنشون رو از دست می دن... یه چیزایی رو اصلا نمیشه توضیح داد. حتی به خودت... یه حسایی خیلی مقدسن. می ترسی اگه بخوای به کسی بگیشون آلوده بشن به یه سری برداشت الکی. فقط خودتی که می تونی بفهمی تا چه حد حقیقت دارن. حقیقتی که با هیچ قانونی قابل توصیف نیست....
-
122
یکشنبه 10 فروردین 1393 12:21
ازش خبری نیست و عقلم خوشحاله. کم کم حسمم خوشحاله...
-
121
چهارشنبه 6 فروردین 1393 12:07
الان آذر داشت ازم می پرسید که چه خبر از اص.فهان؟ گفتم هیچی و خداروشکر که هیچی. گفت یعنی هیچی هیچی؟ گفتم فقط اس تبریک سال نو. همین. یه وقتایی یه فکرایی هم به سرم می زنه و اونم این که شاید حال خوشی نداره. شاید اتفاقی افتاده. شاید نمی دونم... اما احتمالا این همه سردی و بی خیالی منو که دیده خودشو کنار کشیده. اینم خوبه....
-
120
چهارشنبه 6 فروردین 1393 09:56
خواب دیشبو تو شرایطی دیدم که واقعا مدتیه یه جور دیگه به قضیه نگاه می کنم و یه جور دیگه فکر می کنم. شاید همین شلوغی قبل از عید و بعدم عوض شدن سال یه تحولی تو فکر و ذهنم ایجاد کرده. خواب دیدم اص.فهان بودم. داشتم می رفتم کلاس. حالا من تو همه ی عمرم کرم پودر نداشتما! تو شهر غریب حرص می خوردم که چرا کرم پودر با خودم نبردم!...
-
119
دوشنبه 4 فروردین 1393 19:02
ز نوای سازت امشب،شده محفلی خدایی تو صفیر عرش عشقی به زمین بگو چرایی
-
118
دوشنبه 4 فروردین 1393 00:36
تا اینجای تعطیلات رو که به خوبی می تونم بگم هیچ کار مفیدی انجام ندادم. از قبل خیلی برای عید برنامه داشتم که یه مقدار به خودم برسم و شاد و شنگول بازی در بیارم و برم برای خودم بگردم و این چیزا که تا الان دوشیفته سرکار دید و بازدید بودم و نشد که بشه ! البته امروز عصر محکم ایستادم و گفتم من هیچ جا نمیام! به همین مناسبت...
-
117
یکشنبه 3 فروردین 1393 22:12
جالبه عید دیدنی بری جایی و کسی از یکی از عادتهای پدربزرگت بگه و تو دقیقا همون عادت رو داشته باشی... پدر بزرگی که وقتی فوت کرد تو فقط دو سالت بود...
-
116
یکشنبه 3 فروردین 1393 00:01
سال نو هم رسید و روزای اولش داره می گذره. از دید و بازدیدهای عید اصلا خوشم نمیاد ولی چاره ای نیست. بعضی جاها واقعا رفتنش واجبه. برای تبریک عید به حامد اس ندادم و اصلا هم برام مهم نیست. ولی بعد از کلی کلنجار رفتن به آقای میم اس دادم و اونم جواب داد. خداروشکر که در همین حد بود واقعا الان که فکر می کنم نباید خیلی چیزا رو...
-
115
چهارشنبه 28 اسفند 1392 10:54
چندروز پیش م.یری زنگ زد و برای برگشتشون بلیط می خواست. برام حس خوشایندی بود. یاد اون روزا افتادم... یاد روزایی که با چه استرسی کلاس می رفتم... نمی خوام به حسهای بدش فکر کنم ولی هر چی بود کلاسهاشو با اون همه جدیتش دوست داشتم... یکی دوبار اولم که آقای میم رو دیدم همش م.یری تو ذهنم میومد. هم مقداری شباهت ظاهری هم اخلاق...
-
114
دوشنبه 26 اسفند 1392 08:27
یه مقدار بی خیالی بعضی وقتا خیلی لازمه. درسته که عمیقا نمی تونم همچین آدمی باشم اما همینکه تو ظاهر نشون بدم هم برای خودم خوبه و عادت می کنم و هم برای بقیه که حساب کار دستشون بیاد. قبلا خیلی برام مهم بود که بقیه چه قضاوتی راجع بهم بکنن اما حالا اصلا برام مهم نیست. آدمش هم مهم نیست. بعضیا که خیلی خاصن آدمو می شناسن و...
-
113
یکشنبه 25 اسفند 1392 09:54
دیگه دلم نمی خواد با فری حرف بزنم. مدتیه جواباش سربالاست. آدم وقتی دوست داره با کسی درددل کنه که اون طرف مشتاق نشون بده. وقتی یه عالمه حرف می زنی و طرفت با چند تا کلمه سرسری جوابتو می ده یخ میکنی. دیگه حتی دوست ندارم برم پیش شری جون. حداقل حس الانم اینه.دوست دارم مدتی با خودم باشم. دیشب داشتم با ساز ناکوک میزدم. درسته...
-
112
یکشنبه 25 اسفند 1392 09:35
امیدوارم حس الانم پایدار بمونه. الان یه حس زیرپوستی خوب دارم. یه حس اطمینان و بی نیازی. بی نیازی نسبت به همه ی آدما. چقدر خوبه که مدتیه آقای میم زنگ نزده. اینجوری آرامشم بیشتره. مدتی بگذره فکر کنم بتونم به خودم مسلط شم. اصلا فاصله بیفته آدم آرومتر میشه. اونم من که خودم از اول حسی نداشتم و رفتارهای اون بود که منو به...
-
111
شنبه 24 اسفند 1392 08:30
خانم سین این روزها به معنای واقعی حالش خوب نیست. دیشب آنقدر حالش بد بود که کم مانده بود خودش را به در و دیوار بکوبد. بدیش به این است که نمی تواند گریه کند تا کمی آرام شود. انگار اشک چشمهایش خشک شده. وجودش لبریز از نفرت از آن نامردی است که طی این چند سال این همه حس بد درونش انباشته کرد. خانم سین از کسی متنفر نمیشد....
-
110
پنجشنبه 22 اسفند 1392 08:51
دیشب خواب دیدم هوا گرگ و میش بود که در خونه عمه ی بابا بودیم. من و بابا و دو تا داداشام. نمی دونم چی شد که بابا یه کم کارشون طول کشید و ما سوار ماشین شدیم. چند تا خانوم و آقا هم سوار ماشین ما شدن که اصلا برامون عجیب نبود! وقتی خواستیم پیاده شون کنیم یکی از آقاها به داداشم گفت من کار واجبی دارم که نمی رسم به کارم اگه...
-
109
چهارشنبه 21 اسفند 1392 13:38
الان اونقدر داغونم که فقط یه تلنگر لازمه تا بشکنم. تقریبا ده ساله دارم کار می کنم و تا حالا نشده کسی اشکمو ببینه. الانم گریه نمی کنم اما واقعا خیلی به صدات نیاز دارم. خیلی به آرامشت نیاز دارم. خیلی نیاز دارم جلوت بشکنم تا دوباره منو بسازی. آرومم کنی و با خنده های گرم و مطمئنت بهم بگی که چیزی نیست. که تو رو خدا چقدر...
-
108
چهارشنبه 21 اسفند 1392 11:45
وای کی میشه این اسفند لعنتی تموم شه! خسته شدم. بسکه کار دارم حس می کنم یه وقتایی سرعت دستم به مغزم نمیرسه. مغزم خیلی سریعتر از دستم کار می کنه. بعضی وقتا اینقدر سریع تایپ می کنم که چند ثانیه بعد از زدن من مانیتور نوشته هامو نشون میده. الان دلم حسابی لواشک میخواد. گفتم برام بخرن و تو راهه. این روزا خیلی ضعف دارم اما...
-
107
چهارشنبه 21 اسفند 1392 08:34
ساعت 6 صبح از صدای بارون بیدار شدم. فکر کردم موقع رفتنه. ساعتو نگاه کردم و دیدم هنوز یک ساعتی وقت دارم... صدای نرم بارون بیدارم کرده بود... الانم هوا ابریه و بارون می زنه... حدود یک هفته ای می شه از آقای میم خبری نیست... من هنوز فایلها رو ایمیل نکردم و منتظرم آخرین گواهی نامه شو برام بفرسته. یهو هم می زنه به سرم که بی...
-
106
سهشنبه 20 اسفند 1392 09:00
خانم سین به مشاورش می گفت شاید باید به آقای میم حق بدهد... حق بدهد چون ظاهر خانم سین آنقدر سرد است که هیچ نشانی از آتش درونش ندارد... کسی باور نمی کند خانم سین اینقدر احساس داشته باشد... مشاورش گفت چرا این طوری فکر می کنی!... چهره ی خانم سین فقط آرامش و احساس را به آدمها منتقل می کند... خانم سین برای مردها خیلی آرامش...
-
105
دوشنبه 19 اسفند 1392 10:43
دلم اتوبوس می خواد و صندلیش و هندزفری و موزیک... جاده های پیچ در پیج و هوای ابری...
-
104
دوشنبه 19 اسفند 1392 10:25
لالا لالا ای تن تبدار اشکامو از رو گونه هام بردار لالا لالا سایه بیدار نبض مهتابو دست من بسپار...
-
103
دوشنبه 19 اسفند 1392 09:04
- یه گوشه ی دنج... یه سجاده ی خوشکل و یه چادر نماز گل گلی قشنگ... چند تا شاخه گل... یه شمع و کلی احساس... یه همچین جایی برای خودت درست کن... فقط برای خود خودت... هر وقت دلت گرفت برو اونجا... فقط با خدا حرف بزن... هر چی می خوای ازش بخواه... حتی کوچکرین چیزا رو... من اینا رو فقط دارم به تو می گم... فقط تو... چون می دونم...
-
102
دوشنبه 19 اسفند 1392 08:59
در به در دنبال راهی می گردم که کمتر اذیت شم. ذهن خودمو مشغول چیزای بی ربط و مسخره می کنم. اما شاید فقط برای لحظاتی نتیجه بده. خسته شدم. شاید خدا می خواست بهم نشون بده زندگی بدون عشق معنی نداره. مثل اون مدت که توی برزخ تموم شدن اون احساس بودم تا وقتی که سر و کله ی آقای میم پیدا شد... اصلا نمی دونم میشه اسم این حس رو...
-
101
یکشنبه 18 اسفند 1392 09:19
مدام دارم ش.کیلا گوش می دم. "رویا" و "آخرین کوکب". واقعا انگار مرض دارم. نه اینکه حال خودم خیلی خوبه همینا رو فقط کم دارم! یاد لباسهای آقای میم افتادم. دفعه آخر که حسابی آماده بود. خیلی آراسته و مرتب. عجیب نیست اگه فقط همین باشه... یاد حرفای حی.دری افتادم. یه بار خیلی اتفاقی گفت که آقای میم اینقدر...
-
100
شنبه 17 اسفند 1392 08:57
سه رقمی شد. شماره پستهامو می گم... مدتیه دارم فکر می کنم که یه دوست درست و حسابی ندارم. یکی که بشه روش حساب کرد. از دوستای وبلاگیم که دیگه خیلی وقته فقط وبلاگی نیستن، صمیمی تریناشون فری و من.صی و حک.یمه هستن. فری که خودش درگیری زیاد داره. یادم نمیره چقدر همیشه باهام بود و هوامو داشت و تو ماجرای قبلی کمکم کرد اما خوب...
-
99
پنجشنبه 15 اسفند 1392 10:37
به رویا می زنم بیدارم از نو... دوباره می رسم تا آخر تو... بیا که خواب بیداری قشنگه... بیا هم قد رویاهای ما شو...
-
98
چهارشنبه 14 اسفند 1392 21:13
مهمون ناخونده این ماه خیلی خیلی زود اومد... حالم خوش نیست...
-
97
سهشنبه 13 اسفند 1392 13:45
وقتی بچه تر هستی اصلا فکرشو نمی کنی یه سری اتفاقها برات بیفته. اصلا فکر نمی کنی این همه بلا سرت بیاد و باز بتونی دووم بیاری و به زندگی عادیت ادامه بدی. اما خوب زندگیه دیگه. همیشه سختیها مال در و همسایه و تو فیلم و سریالا نیست. شری جون اونروز یه جوری حرف زد که من به کلی از آقای میم قطع امید کنم. حق هم داره. اما گفت تو...
-
96
سهشنبه 13 اسفند 1392 09:33
خیلی دلتنگم. نمی دونم چرا اینجوری شدم. دیشب بیشتر وقت تو اتاقم بودم و هایده گوش می کردم. ولی تا اشکم در میومد به خودم نهیب می زدم که دختر بس کن! دلم خیلی گرفته. دوست ندارم زنگ بزنه چون هم برای خودش خوب نیست هم من. ولی یه مدت هم که می گذره دلتنگ میشم. دیشب خواب دیدم. خواب دیدم زنگ زد و داشت باهام حرف میزد. یادم نیست در...