در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

650

پنجشنبه رفتم...

یک ساعت و نیم منتظر موندم... رو تراس... هر کی میومد می خوند و می رفت... همه رو رد می کرد... همه رو... صداها رو می شنیدم که یکی یکی می خوندن و می رفتن... بعد از کلی وقت اومد تو اتاقی که من منتظر بودم... هوا تاریک شده بود... با شیطنت و خنده احوالپرسی کرد و گفت یه ربع دیگه صبر کن، تمومن دیگه همه... میرن...

خندید و رفت بیرون... دم در کلید چراغ رو زد و خاموشش کرد... دستش به کلید بود که با خنده برگشت و مجدد روشنش کرد...

این رفتاراش جای تردیدی برام نذاشت که حتما می خواد حرفی بزنه که داره همه رو رد می کنه...


یکی از بچه ها اومد صدام کرد که بیا... رفتم بیرون... جز من و اون دختره یکی دیگه هم بود... دختری که نمی شناختمش و تا آخرم درست ندیدمش... اما حس خوبی بهش نداشتم...

من و اونی که صدام کرد تعارف کردیم و اون خوند... رفت...

من موندم و شیخ و اون دختر...

اون دختر نرفت... موند... قضاوت نمی کنم شاید هنرجو بود... شاید!...

شیخ حالشو پرسید و اون گفت با فلانی دعوام شده... شیخ گفت آخه ادم با خواهرش دعواش شه باید اینجوری بکنه؟!...

دختره تمام مدت بر و بر نگام می کرد... بچه بود... سن و سالشو نمی گم... چون به خاطر ماسکش درست ندیدمش... رفتارشو میگم... لوس و بچه بود...

صدام گرفته بود و از خوندن می ترسیدم...

ازم پرسید چرا امروز میترسی؟ گفتم به خاطر صدام...

گفت بیا از این دمنوش من بخور... بیا بیا... لیوانم هنوز دست نخورده ست. تشکر کردم. گفتم چای با خودم اوردم... پرسید چای چی؟ گفتم چای به. گفت اون به کارت نمیاد. بیا از این بخور و بلند شد... داشت میرفت تو اشپزخونه برام لیوان بیاره که خودم زودتر رفتم، تو اشپزخونه به هم رسیدیم و یه مقدار برام ریخت تو لیوان... ( ترکیب ت.خم.ک.تان و عس.ل) 

برگشتم و خوردمش و هنوز منتظر بودم اگه اون دختره می خواد بخونه بخونه... اما خبری نبود...

دمنوش رو خوردم و سریع رفتم لیوانمو شستم... 

برگشتم و خوندم... بهتر شده بود صدام... ولی خوب نشده بود...

پرسید داد زدی سر کسی؟ (متوجه نشدم که منظورش گرفتگی صدامه، فکر کردم کلی می پرسه) گفتم بله بهم نمیاد؟ گفت نمیاد که ولی صدات جوریه انگار سرکسی داد زدی... سر کی داد زدی؟ بیرون؟ تو خونه؟ بحثو جمعش کردم... اخه من بیشتر این هفته بغض داشتم... داد نبود...

کتاب همچنان رو میزشه... 

تموم که شد گفت وایسا یه کم از این تخ.م.ک.تان ببر. گفتم نه ممنون خودم می خرم. با خنده گفت یعنی الان از اینجا رفتی می خری؟ گفتم بله. گفت حالا شاید مغازه ها بسته باشن. رفت تو اشپزخونه یه کیسه برداشت و مقداری برام ریخت تو کیسه. بعدم ازم خواست به کیسه و به دستش الکل بزنم... گفت امشب حتما درست کن بذار کنار دستت در عرض دو ساعت اروم اروم بخورش...

تشکر کردم و اومدم... 

اون دختر همچنان بود...


حسم میگه خبری بود...

هر چند نفهمیدم چرا با من این کارو کرد... تا اخر منو کشوند... آوازاش... شعرا... ساز زدنش... اینستا.... اگه با کسیه چرا با من اینجوری می کنه؟... 

خوب نبودم و نیستم...

از قبل تصمیم داشتم منم یکی از قطعه هایی که زدم رو براش بفرستم... همون دیشب فرستادم... حدود ساعت یک شب سین کرد... ههه... حتی جواب هم نداد...

حسم بد بود به اون دختر... هرچند شاید همون تیر خلاصیه که مدتها منتظرشم...


همه ی حرفم با خداست...

دوروز تمام ضجه زدم که اگه چیزی نیست دیگه ادامه نده و وقتی سه شنبه شب از سر سجاده برگشتم و گوشیمو رو تخت دیدم که آواز دومی رو فرستاده و فرداش و پیاماش، گفتم دختر بس کن... بعد عمری خدا معجزه شو داره بهت نشون میده...

تو ناباوری بودم... بعد از هر خوابی چشمامو که باز میکردم حس می کردم همه چی تو خواب بوده... 

می خوام بگم حتی تو این مدت کوتاه لذتم نبردم... اما حتی منفی باف ترین ذهنها هم به ماجرای من نرم شده بود... همه مطمئن بودن اتفاقاتی داره میفته...

خدایا حتی جلو دوستام که خبر داشتن ابروداری نکردی... برای یه بارم که شده تو این چهل سال آبرومو نخریدی... خیط شدم... مسخره شدم... سبک شدم... و تو خودت دامن زدی بهش... باشه آخدا... هنوزم جز تو کسیو ندارم... ولی دیگه حرفی نمی زنم...


تا مدتی نمی نویسم...

649

چند روز گذشت تا از اون شوک بیام بیرون...

بعدش دست و پا زدن شروع شد تو یه فضای پر از ابهام... معلق بودم بین زمین و آسمونی که هر لحظه به یه سمتش کشیده میشدم... 

از این داستان کوچیک رمانتیک لذت نبردم... چون هیچی رو باور ندارم... میشد عاشقونه ی قشنگی باشه ولی من... نمی تونم باور کنم... 


امشب حدود ساعت هفت شب یه پیام دیگه... یه آواز دیگه... پر از حس...



اگر مراد نصیحت کنان ما این است

که ترک دوست بگوییم تصوریست محال

به خاک پای تو داند که تا سرم نرود

ز سر به در نرود همچنان امید وصال

حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری ( که اینجا رو خوند آریم)

به آب دیده خونین نبشته صورت حال

سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست

که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال


نوشتم "با کس نیارم گفت من آنها که می گویی مرا..."


کاش حرف می زد... یا کاش هیچی نمی گفت... دو روز تمام لحظه به لحظه با خدا حرف زدم و التماس کردم که دیگه چیزی نگه... نفرسته... من هیچی رو باور ندارم... کاش می دونست...



* امروز (چهارشنبه) صبح

تا گوشیمو روشن کردم اس ام اسش رسید...  " صب بخیر. خوبی ان شالله. فردا ساعت پنج و نیم"


* نزدیکای ظهر توی اینستا پیام داد... یه ویدیو تکنوازی سه تار بود...


این یه چیزیش شده! خدایا کمکم کن... 

648

به اتفاقهای عجیب دارم عادت می کنم... چقدر بده... هیچی معلوم نیست... هیچی رو نمی فهمم و با این وجود دارم کنار میام با همه چی...


دیروز حدود دوازه و نیم ظهر بود که گوشیم زنگ خورد...دیدم اسم شیخ افتاده رو گوشیم! تعجب کردم! جواب دادم... خیلی ملایم و آروم حرف میزد... بعد از سلام و احوالپرسی گفت سرکاری؟ گفتم نه امروز آف هستم... گفت پس داری استراحت می کنی؟ گفتم استراحت که نه... مشغولم کار دارم... گفت می تونی امروز بیای کلاس؟ گفتم امروز؟!  آخه تمرینم کمه! من به حساب پنجشنبه بودم نه حتی چهارشنبه! با لحن شوخی گفت مثلا حالا یه امشبو می خوای چی کار کنی؟ گفتم خوب تمرین می کنم می کنم دیگه... گفت برنامه ای داری برای امشبت؟ گفتم نه!... گفت خوب یعنی نخوندی؟ گفتم چرا خوندم ولی تمرین بیشتر می خواد... گفت حالا استادت یه چی میگه گوش کن دیگه! گفتم باشه چشم... گفت چه ساعتی بیای راحت تری؟ گفتم زود نباشه خیلی... گفت چهار خوبه؟ گفتم باشه خوبه... خداحافظی کردیم... گوشی رو که قطع کردم مثل برق گرفته ها فقط مرور می کردم که باید چیکارا بکنم قبل رفتن! بدو بدو مشغول شدم... کمی که گذشت پیامک داد... (همیشه هر تغییری رو تو ت.لگ.رام اعلام می کرد اما دیروز...) بازش کردم دیدم نوشته پنج و نیم بیا که ترافیک  نباشه تو کلاس، مریض نشی... 

هعی... گفتم باشه ممنون...


نگفتنیه که چقدر استرس داشتم... قبل از رفتن یه کم گرم کردم و حدود پنج ماشین گرفتم و رفتم... هوا رو به تاریکی بود... از در ورودی که خواستم داخل شم دیدم یه خانومی با سرعت خودشو بهم رسوند و وارد شد... وقتی رسیدم جلو در آسانسور برگشتم سمتش و دیدم ش.بنمه! اوووه! راستش انتظارشو نداشتم... سلام علیک کردیم و با هم رفتیم بالا... در ورودی باز بود... ش.بنم جلو رفت و من پشت سرش وارد شدم... با یه نگاه گذار دیدم که غیر از خود شیخ سه نفر دیگه بودن... یکی همون دختر اون هفته ای که گل و کادو اورده بود و یه پسره که چهره شو ندیدم و یه آقایی که با صدای گرم و پخته ای همراه شیخ می خوند...

به سرعت رد شدیم و رفتیم تو کلاس اونوری... خوب انتظار دیگه ای هم نداشتم... یه بند شروع کرد به حرف زدن... از همه چی گفت و البته بیشتر پرسید! درست کجاست؟ چی می خونی؟ ردیف می خونی؟ هفته پیش چه روزی کلاس بودی؟ کیا بودن؟ جدید بودن یا نه؟ از بچه ها خبر داری یا نه؟ سرکار چه خبر؟ پروازا چطوره؟ و و و...

کمی که گذشت و عطش کنجکاویش فرو نشست بلند شد و رفت در کلاس رو باز کرد... چند دقیقه بعدش شیخ صدام کرد... وسایلمو برداشتم و رفتم بیرون... و ش.بنم همچنان موند تو کلاس... اون اقای جدید بلند شد که بره ثبت نام کنه و رفت پیش ش.بنم... شیخ هم کمی صحبتاشو با اون آقای دیگه ادامه داد و به دختره گفت بخون... دختره هم شروع کرد خوندن... خیلی کارش طول نکشید و بهش گفت بره رو یه نکته ای کار کنه... دیروز که دختره داشت می خوند و ماسکش رو برداشت فهمیدم حدسم درست بوده و همونی بود که کرو.نا داشت و به شیخ و ش.بنم هم داده بود...

دختره خداحافظی کرد و رفت... من بودم و شیخ و اون آقاهه... نگاهم به میزش افتاد... کتاب همچنان رو میزش بود...  

گفت بخون... شروع کردم... خوندم... راضی بود... خداروشکر جلو اون آقاهه آبروریزی نشد... چند شبی بود خودم حس می کردم صدام بهتر شده... عادت دارم موقع خوندن چشمامو می بندم... چندباری وقتی باز کردم دیدم به جای روبروم کنار دستم و بالای سرم ایستاده!... چندبار تکرار شد! اگر اون اقاهه نبود که ممکن بود جیغ بکشم!...

غیر از چند تا نکته کوچیک که گفت خیلی راضی بود... گفت خیلی خوب بود! بین خوندنم به من و اون آقاهه چای به تعارف کرد... تشکر کردم... بعدش گفت چقدر دیگه ش مونده؟ گفتم دو تا گوشه... گفت گوشه آخر شعرشو عوض کن فلان شعر رو بخون و اون یکی رو هم یه فایل برات می فرستم غیر از خودش، اونم بخون... گفتم باشه چشم... رو به من و اون آقاهه گفت وقتایی که کلاسم وقتی میرم خونه همه ی بدنم خسته ست... خیلی بهم فشار میاد... یه کم دیگه حرف زد و بعد من بلند شدم و رفتم تو اون کلاس از ش.بنم خداحافظی کردم و برگشتم بیرون... رفتم سمت در و وقتی سرشو بلند کرد و نگام کرد خداحافظی کردم و اومدم بیرون...


هوا کاملا تاریک بود... ماشین گرفتم... تو راه برگشت ویس کلاس رو گوش می کردم... شیشه های ماشین دودی بود و یه لحظه که به خودم اومدم حس کردم تو جاده م! اما سریع متوجه شدم به خاطر دودی بودن شیشه هاست و خیابونی رو که توش بودیم تشخیص دادم...

نماز خوندم و چون ناهار درست و حسابی نخورده بودم رفتم غذا خوردم... 


بعدش اومدم رو کاناپه نشستم و به چند ساعت گذشته فکر کردم... خوشحال بودم بابت اینکه خوب خوندم و راضی بوده... حس خوبی داشتم اما درد هم داشت... مدتیه خیلی بی تاب شدم... 

همینجوری نشسته بودم که دیدم دوستم پیام داد که یه پرو.کسی برام بفرست... تل.گرامو باز کردم که پرو.ک.سی بفرستم که دیدم یه پیام از شیخ دارم!... یه فایل بود... پیش خودم حدس زدم خوب حتما همون فایلیه که گفت می فرستم و فلان بیتشو بخون... می خواستم نشنیده فقط تشکر کنم اما گفتم بذار ببینم چیه؟ بازش کردم...

تا دیدم صدای خودشه رفتم تو اتاقم... تا آخرشو گوش کردم... مخال.ف س.ه.گا.ه درخیال بود... 


دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم 

نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی

سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم

دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی

من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت

برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی


در اوج... بالا... با تحریرهای فوق العاده... با حس ناب... زیبا... بی نظیر... 

یه آن حس کردم تنم یخ کرده... بدنم به وضوح می لرزید... دیگه نمی تونستم تو اتاقم بمونم... چند باری پلی شد... رفتم بیرون چسبیدم به شوفاژ... من؟! که همه عمرم از بخاری و شوفاژ فراری بودم... لرزش بدنم آروم نمیشد... نمی دونستم چی جواب بدم... کلی با خودم کلنجار رفتم... مدام این مصرع تو سرم می چرخید... این چنین طراریت با من مسلم کی شود... تردید رو گذاشتم کنار...

. آقا جان عالییییییییییی.... این چنین طراریت با من مسلم کی شود...

- ممنوننننننممممم سپاس (گل گل لبخند)

647

دیروز صبح بعد از مدتهای مدید که یادم نیست چقدره قدرت و توان دستهام خیلی خیلی خوب شده بود. وقتی تمرین مضراب می کردم دستام خیلی روون بود و حس خیلی خوبی داشتم... چه سعادتی دارن کسانی که بدون مشکل ساز میزنن... اینو نوشتم که یادم بمونه بعضی روزا هم می تونه خوب باشه. هر چند می دونم، ولی برای یاداوری خودم نوشتم...

دیروز بعدازظهر خواب عجیبی دیدم!...
خیلی چیزاش یادم نیست...
...
یه جایی بودیم مثل یه سالن نمایش... دو طرفش یا شایدم دور تا دورش مثل جایگاه تماشاگر بود... همه نشسته بودیم... یادمه مامانم کنارم بودن... همه جا تاریک بود... صندلیها همه پر بود و یه عالمه آدم نشسته بودن... کسی حرفی نمی زد و همه ساکت بودن... ولی اون وسط نه نمایشی بود نه اجرایی! شیخ رو دیدم که اون وسط ایستاده بود و مشغول بود... انگار داشت زندگی عادیش رو می کرد... یهو شروع کرد به خوندن یه شعر... آواز نمی خوند... خیلی عادی یه شعر رو می خوند... همزمان با خوندن شعر چرخید سمتی که ما نشسته بودیم و یه نور رو که نمی دونم چی بود، یعنی منبعشو نمی دونم که مثلا از گوشیش بود یا چراغ قوه یا شمع یا حتی دست خودش و یا هر چیز دیگه ای،  از بین اون همه آدمی که تو تاریکی نشسته بودن بی اینکه بخواد بگرده انداخت تو صورت من... نور جوری نبود که نتونم ببینم... صورتمو روشن کرد... بهم خیره شد و با لبخند  شعر رو تموم کرد... توی شعر کلمه "سحر" به کار رفته بود... شعر رو شنیده بودم و منم با خودم زمزمه ش کردم... 
این بخش خواب رو دقیقا یادم مونده... و یادمه که تو بخشهای دیگه ش که یادم نیست مدام اون بیت رو با خودم مرور می کردم و می دونستم یادم می مونه...
اما وقتی بیدار شدم یادم رفته بود... هر چی تلاش کردم یادم نیومد...

646

تمام هفته گروه رو چک نکردم و فقط نوت.یف.یکیشن می دیدم و آخرشم تبریک نگفتم... علی رغم اینکه زیاد پیام گذاشت... نمی دونم چرا اینجوری شده بودم... دلم نمی خواست سر بزنم... روز دوشنبه که کلاس انلاین برای بچه های غیرحضوری بود بود ساعت رو اعلام کرد و از کسانی که تولدش رو تبریک گفته بودن تشکر کرد و موقع شروع نوشت: آغاز کلاس... مکن سرگشته آن دل را که دست آموز غم کردی... نمی دون چرا خوندن این شعر حس قشنگی بهم داد...
دوشنبه هم گذشت و روز سه شنبه ویس گذاشت تو گروه... دیگه نمیشد کاریش کرد مجبور شدم برم بشنوم... گفت که می خواد مجددا کلاسهای ردیف رو شروع کنه و چون به خاطر شرایط موجود نمیشه کلاس رو با تعداد زیاد برگزار کرد چند نفر اولی رو که بهش خبر بدن تو کلاس شرکت میده... پیام دادم و گفتم لطفا من رو هم بذارید... گفت چشم... عصر بهم پیام داد فردا کلاست چهار تا چهار و نیمه... و شب یه ویدئو فرستاد! که دکلمه یکی از مناجاتهای مولانا بود... 
صبح چهارشنبه حالم الکی الکی خوب بود... خوب ورزش کردم و رفتم سرکار... خیلی خوب تمرین کرده بودم و برای عصر حسابی اماده بودم... اما یه چیزی بهم گفت این خوشیه دوامی نداره... 
نزدیکای ظهر امی.د اومد دفتر!... 
وقتی می بینمش تو یه لحظه فرو می ریزم و همه انرژیم تخلیه میشه... 
حال عجیبی داشت خودش... متفاوت بود تا دفعه های قبل... یه جورایی پر انرژی بود... مخصوصا آخرای صحبتاش... سعی می کردم عادی باشم... ه.اله بهم میگه واقعا نمی تونم تصور کنم چطور می تونی اینقدر آروم و صبور جلوش بشینی وقتی بهت خیره میشه و به روی خودت نیاری... اولش چیز خاصی نمی گفت... منم تا حدی خودمو مشغول کار کردم... بعدش حرف کشیده شد به صحبتای سری قبل... گفتم به حرفام فکر کردید؟ گفت نه... گفتم چرا؟ گفت چون نمی خواستم... گفتم چرا؟ گفت دوست نداشتم؟ من از اولم گفتم هر چی بگی میگم باشه فقط نبودنت نه... گفتم پس ادعا نکن که هر چی بگی میگم باشه... وقتی میگی هر چی دیگه نباید قید و شرط بذاری... هر چی بهش می گفتم شمایی که اسم خدا رو میاری وقتی اینجوری در مورد من میگی یعنی داری یکی رو می ذاری کنار اون، پس دیگه خدا رو صددرصد قبول نداری... خندید و گفت اگه اینجوری بود پیغمبر هم ازدواج نمی کرد... سکوت کردم... گفت چرا چیزی نمی گی؟ گفتم حرفی ندارم بزنم... گفت چرا؟ گفتم چون حرفامو می فهمید، می دونم می فهمید، اون دفعه هم فهمیدید ولی خودتونو به خواب زدید... پس حرفی ندارم... گفت نههه حرف بزن... سکوت نکن... بگو... می خوام بشنوم... (فهمیدم وضع خرابه) می گفت از خودت بگو... از حس و حالت از کارایی که می کنی از فکرایی که می کنی وقتی پیاده راه میری (می دونه پیاده میرم خونه).... کمتر حرف زدم... ترسیدم... باز به لکنت افتاده بود... 
یهو گفت اگر برم پیش دکتر (همین یکی دو روزه نوبت دکترشه) و بگه برو پیش مشاور برم؟ گفتم بله حتما. گفت واقعا برم؟ گفتم آره آخه شما قبلا گفتید نمیرم منم دیگه چیزی نگفتم ولی آره برید. گفت من چطور این همه ماجرا رو براش تعریف کنم؟ گفتم خوب پیش کسی برید که از می شناسدتون تا نیاز نباشه  همه چیزو از صفر بگید. اصلا برید پیش شری (مشاور خانومی که من هم چند سال پیش مراجعش بودم و منو خوب می شناسه... ام.ید هم قبلا با زنش پیشش رفته... حتی رئیسمونم پیشش رفته) گفت نه با شری نمی تونم ارتباط برقرار کنم... (از وقتی تغییر حس و حالشو دیدم کمتر حرف میزدم...) گفتم خوب پیش هر کی دوست دارید برید... گفت شری تو رو هم میشناسه... اگه برم پیشش همه چیزو بگم؟ گفتم حتماااا! اگر رفتید همه چیزو بگید... همه چیز... اینجوری نباشه که بعضی چیزا رو نگیدا... گفت همه چیزو بگم؟ گفتم بله حتما! گفت بعد هر چی اون گفت قبوله؟ گفتم مگه قراره چیز عجیبی بگه؟ خوب معلومه که راهنمایی درستی می کنه... باز پرسید هر چی اون گفت قبوله؟ گفت مطمئنم حرف درستی می زنه... کم کم بلند شد بره... گفت همین الان میرم وقت میگیرم که برم پیشش... 
به نظرم خوب بود... درسته خیلی خیلی حضورش برام سنگین بود... درسته که روزمو نابود کرد... درسته که خورد شدم... ولی به نظرم خوب بود... بره بلکه یکی دیگه حالیش کنه چقدر داره به بیراهه میره... یکی دیگه که من رو هم میشناسه بهش بگه که این فکر همه جوره ناجوره...
خدایا کمکم کن... می ترسم... واقعا نمی دونم باید چیکار کنم... هیچ کاری از دستم بر نمیاد...
ها.له می خواست حالیش کنه که باید زود بره رو به من گفت مگه تو امروز کلاس نداری؟ (که یعنی زودتر برو). از اونور ام.ید گفت نگران نباش دیر شد خودم می رسونمت... باز ه.اله از کارپردازمون نالید که چقدر تنبله و ام.ید رو به من گفت اگه کاراتو انجام نمیده به من زنگ بزن من میام برات انجام میدم...


هعی...
بگذریم...

کمی قبل از چهار خودمو رسوندم آموزشگاه...
تو هال چند نفری بودن با ماسک... سلام کردم و رفتم تو کلاس اونوری که گرم کنم و مثل دفعه قبل نشم... یک ساعتی طول کشید و خبری نشد! در کلاس رو باز کردم... صدای در رو که شنید صدام کرد که برم بیرون... بازم حرفاشون ادامه داشت... هنرجوی جدید امده بود و کار معارفه ادامه داشت...  داشت به یکی از جدیدا که پسر کم سنی بود می گفت من اخلاقم فلان جوره و بهمان مدله و حتی شده هنرجو رو میزنم ولی شما کار خودتو بکن! (اینو که گفت از زیر ماسک داشتم می ترکیدم از خنده! آخه کتک! چه حرفی بود آخه!) خیلی نگذشت که رو به جمع گفت الانه که خانم سین عصبانی شه دیگه (آخه خیلی طول کشیده بود!) گفتم نه خواهش می کنم... گفت میگه نه ولی عصبانی شده دیگه(با خنده و شیطنت)...پرسید وقت داری؟ گفتم بله... گفت امروزو به خاطر من یه کم بیشتر تحمل کن... ,اون جماعت اروم اروم جمع کردن و رفتن و فقط یکیشون موند... اونم داشت تحریر کار می کرد... آخرای تایم کلاس پسره یه دختر وارد شد با یه  دسته گل کوچولو و یه جعبه... اونم نشست یه گوشه... 
نمی دونم چرا... اونقدر حالم بد بود بابت جریان صبح که دوست داشتم فرصتی بشه و با یه نفر حرف بزنم... خدا خدا می کردم فرصتش پیش بیاد و شیخ حرفی بزنه تا همه چیزو بگم... اصلا شاید اون می تونست کمکی بکنه بهم... ولی وقتی دیدم اون دختره اومد فهمیدم که شرایط حرف زدن پیش نمیاد... فکر خامی بود... ولی بدجور نیاز داشتم حرف بزنم... خیلی زیاد... حتما حکمتی بود که نشد... چون دقیقا یک ساعت و نیم بود که من اونجا بودم و اگر کلاسم سرتایم شروع میشد تا نفر بعدی که اون دختر بود خیلی فرصت بود... ولی خوب... نشد دیگه... 
خیلی فکر کردم دختره کیه ولی نمی شناختمش... قبلا که ندیده بودمش و چون ماسک هم داشت چهره شم ندیدم...
بعدش از حالت چشم و ابروش و اینکه تو گروه عکس پروفا.یل بچه ها رو دیدم و اینکه شیخ هم یه جوری عنوان کرد که انگار دختره خیلی وقته نیومده حدس زدم همونیه که کرونا داشته و باعث شده بود شیخ و ش.بنم هم بگیرن... 
خلاصه اون پسره رفت و نوبت من شد... ساعت پنج و نیم بود... قبل از شروع به خوندن شیخ متوجه شد گوشیش نیست... من همون موقع داشتم پیام میدادم به مامان که بگم دیر میام... متوجه نشدم چی میگه فکر کردم میگه داری زنگ میزنی؟ گفتم نه... خندید... نگو گفته بود یه زنگ بزن به من (می خواست گوشیشو پیدا کنه) زنگ زدم و تو کشو میز پیداش کرد...  نشست پشت میزش و فلاسک رو برداشت و لیوانش رو پر کرد...  فلاسک به دست گفت مثل این راننده ماشین سنگینا... همیشه دوست داشتم راننده کامیون شم... گفتم واقعا؟! گفت آره واقعا... شب باشه و پشت فرمونش بشینی و از اون بالا و اون شیشه بزرگ جاده زیر پات باشه و ش.جریان بذاری و تخمه بشکونی... با اون دختره و خودش خندیدیم... یه لحظه نگاهم افتاد به روی میزش و کتابی رو که بهش هدیه داده بودم دیدم... گذاشته بود رو میز دقیقا روبروش... 
خوندم و راضی بود... تنها نکته مثبت اونروز همین بود که بعد از این  همه معطل شدن حداقل خوب خوندم... نکته ها رو گفت و اخرش خودش خوند... وقتی خوندنش تموم شد نگام کرد و گفت چرا می خندی؟ (مثل اون دفعه نبودم که حالمو نفهمم) فهمیدم داره شیطنت می کنه... شاید لبخند ملایمی داشتم که طبیعی بود ولی قطعا مثل اون دفعه نبود... گفتم نمی خندم که... گفت چرا می خندی بگو چرا می خندی؟ به چی فکر می کنی که می خندی؟ گفتم نمی خندم واقعا چرا فکر می کنید می خندم؟ باشه از این به بعد شما می خونید من اخم می کنم، حسابیم دلیل برای اخم کردن دارم... گفت نه بگو چرا اخه؟ لبخند تاییده؟ گفتم بله... با خنده گفت یعنی تایید می کنی خوب می خونم؟! اینو که گفت همه مون خندیدیم... 
گفت می تونی برای جلسه بعد این دستگاه رو تموم کنی؟ گفتم نه زیاده... می ترسم نرسم... گوشه های باقی مونده رو چک کردیم و نمونه مشابه گوشه اخرم ازم پرسید که خداروشکر بلد بودم...
تموم شد... خداحافظی کردم و اومدم بیرون... منتظر اسانسور بودم... صداشونو می شنیدم... از دختره تشکر کرد بابت گل و هدیه و من دیگه اومدم پایین... بیرون تاریک بود... شب شده بود... خسته بودم... خیلی... روز سختی داشتم... هنوز ناهارم نخورده بودم... خیلی طول نکشید که صدای خوندن شیخ از بالا اومد... کنار خیابون بودم و صدای خوندنشو شنیدم... همین دلمو کمی اروم کرد... یعنی حرف زیادی نزدن و خیلی زود شروع کردن به خوندن... آخه به من چه... 
زده به سرم... دیوونه شدم... خسته م از همه چی... 

پنجشنبه عصر تو گروه پیام گذاشت که کلاس ردیف برگزار میشه با هفت نفر و به زودی زمانشو اعلام می کنه... موضوعات کلاس رو هم مشخص کرده بود... من بیرون بودم وقتی برگشتم و پیام رو دیدم یه لحظه گفتم نکنه روز کلاس روزی باشه که من نتونم برم! کاش زودتر بپرسم ازش! پیام دادم که از الان روز کلاس مشخصه؟ گفت یه جوری هماهنگ می کنم که بتونی بیای...

* سریالی رو که گفت ببین دارم می بینم... خودمم فکر نمی کردم برام جالب باشه... اما جذبش شدم... هر چند خیلی صح.نه داره... موندم چطوری تونسته بهم بگه اینو ببینم!...

* تا این پست رو گذاشتم رفتم سراغ گوشیم... دیدم ازش پیام دارم... امروز به طرز عجیبی همش منتظر بودم... دیدم یه پیام صوتیه... گفتم شاید برنامه کلاس رو توضیح داده... بازش کردم... 
یه قطعه بود که خودش با ساز زده بود و برام فرستاده بود...
کاش دیگه ادامه نده... 
به خدا خسته م... 
دیگه نمی کشم...