پنجشنبه رفتم...
یک ساعت و نیم منتظر موندم... رو تراس... هر کی میومد می خوند و می رفت... همه رو رد می کرد... همه رو... صداها رو می شنیدم که یکی یکی می خوندن و می رفتن... بعد از کلی وقت اومد تو اتاقی که من منتظر بودم... هوا تاریک شده بود... با شیطنت و خنده احوالپرسی کرد و گفت یه ربع دیگه صبر کن، تمومن دیگه همه... میرن...
خندید و رفت بیرون... دم در کلید چراغ رو زد و خاموشش کرد... دستش به کلید بود که با خنده برگشت و مجدد روشنش کرد...
این رفتاراش جای تردیدی برام نذاشت که حتما می خواد حرفی بزنه که داره همه رو رد می کنه...
یکی از بچه ها اومد صدام کرد که بیا... رفتم بیرون... جز من و اون دختره یکی دیگه هم بود... دختری که نمی شناختمش و تا آخرم درست ندیدمش... اما حس خوبی بهش نداشتم...
من و اونی که صدام کرد تعارف کردیم و اون خوند... رفت...
من موندم و شیخ و اون دختر...
اون دختر نرفت... موند... قضاوت نمی کنم شاید هنرجو بود... شاید!...
شیخ حالشو پرسید و اون گفت با فلانی دعوام شده... شیخ گفت آخه ادم با خواهرش دعواش شه باید اینجوری بکنه؟!...
دختره تمام مدت بر و بر نگام می کرد... بچه بود... سن و سالشو نمی گم... چون به خاطر ماسکش درست ندیدمش... رفتارشو میگم... لوس و بچه بود...
صدام گرفته بود و از خوندن می ترسیدم...
ازم پرسید چرا امروز میترسی؟ گفتم به خاطر صدام...
گفت بیا از این دمنوش من بخور... بیا بیا... لیوانم هنوز دست نخورده ست. تشکر کردم. گفتم چای با خودم اوردم... پرسید چای چی؟ گفتم چای به. گفت اون به کارت نمیاد. بیا از این بخور و بلند شد... داشت میرفت تو اشپزخونه برام لیوان بیاره که خودم زودتر رفتم، تو اشپزخونه به هم رسیدیم و یه مقدار برام ریخت تو لیوان... ( ترکیب ت.خم.ک.تان و عس.ل)
برگشتم و خوردمش و هنوز منتظر بودم اگه اون دختره می خواد بخونه بخونه... اما خبری نبود...
دمنوش رو خوردم و سریع رفتم لیوانمو شستم...
برگشتم و خوندم... بهتر شده بود صدام... ولی خوب نشده بود...
پرسید داد زدی سر کسی؟ (متوجه نشدم که منظورش گرفتگی صدامه، فکر کردم کلی می پرسه) گفتم بله بهم نمیاد؟ گفت نمیاد که ولی صدات جوریه انگار سرکسی داد زدی... سر کی داد زدی؟ بیرون؟ تو خونه؟ بحثو جمعش کردم... اخه من بیشتر این هفته بغض داشتم... داد نبود...
کتاب همچنان رو میزشه...
تموم که شد گفت وایسا یه کم از این تخ.م.ک.تان ببر. گفتم نه ممنون خودم می خرم. با خنده گفت یعنی الان از اینجا رفتی می خری؟ گفتم بله. گفت حالا شاید مغازه ها بسته باشن. رفت تو اشپزخونه یه کیسه برداشت و مقداری برام ریخت تو کیسه. بعدم ازم خواست به کیسه و به دستش الکل بزنم... گفت امشب حتما درست کن بذار کنار دستت در عرض دو ساعت اروم اروم بخورش...
تشکر کردم و اومدم...
اون دختر همچنان بود...
حسم میگه خبری بود...
هر چند نفهمیدم چرا با من این کارو کرد... تا اخر منو کشوند... آوازاش... شعرا... ساز زدنش... اینستا.... اگه با کسیه چرا با من اینجوری می کنه؟...
خوب نبودم و نیستم...
از قبل تصمیم داشتم منم یکی از قطعه هایی که زدم رو براش بفرستم... همون دیشب فرستادم... حدود ساعت یک شب سین کرد... ههه... حتی جواب هم نداد...
حسم بد بود به اون دختر... هرچند شاید همون تیر خلاصیه که مدتها منتظرشم...
همه ی حرفم با خداست...
دوروز تمام ضجه زدم که اگه چیزی نیست دیگه ادامه نده و وقتی سه شنبه شب از سر سجاده برگشتم و گوشیمو رو تخت دیدم که آواز دومی رو فرستاده و فرداش و پیاماش، گفتم دختر بس کن... بعد عمری خدا معجزه شو داره بهت نشون میده...
تو ناباوری بودم... بعد از هر خوابی چشمامو که باز میکردم حس می کردم همه چی تو خواب بوده...
می خوام بگم حتی تو این مدت کوتاه لذتم نبردم... اما حتی منفی باف ترین ذهنها هم به ماجرای من نرم شده بود... همه مطمئن بودن اتفاقاتی داره میفته...
خدایا حتی جلو دوستام که خبر داشتن ابروداری نکردی... برای یه بارم که شده تو این چهل سال آبرومو نخریدی... خیط شدم... مسخره شدم... سبک شدم... و تو خودت دامن زدی بهش... باشه آخدا... هنوزم جز تو کسیو ندارم... ولی دیگه حرفی نمی زنم...
تا مدتی نمی نویسم...
چند روز گذشت تا از اون شوک بیام بیرون...
بعدش دست و پا زدن شروع شد تو یه فضای پر از ابهام... معلق بودم بین زمین و آسمونی که هر لحظه به یه سمتش کشیده میشدم...
از این داستان کوچیک رمانتیک لذت نبردم... چون هیچی رو باور ندارم... میشد عاشقونه ی قشنگی باشه ولی من... نمی تونم باور کنم...
امشب حدود ساعت هفت شب یه پیام دیگه... یه آواز دیگه... پر از حس...
اگر مراد نصیحت کنان ما این است
که ترک دوست بگوییم تصوریست محال
به خاک پای تو داند که تا سرم نرود
ز سر به در نرود همچنان امید وصال
حدیث عشق چه حاجت که بر زبان آری ( که اینجا رو خوند آریم)
به آب دیده خونین نبشته صورت حال
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقیست
که ذکر دوست نیارد به هیچ گونه ملال
نوشتم "با کس نیارم گفت من آنها که می گویی مرا..."
کاش حرف می زد... یا کاش هیچی نمی گفت... دو روز تمام لحظه به لحظه با خدا حرف زدم و التماس کردم که دیگه چیزی نگه... نفرسته... من هیچی رو باور ندارم... کاش می دونست...
* امروز (چهارشنبه) صبح
تا گوشیمو روشن کردم اس ام اسش رسید... " صب بخیر. خوبی ان شالله. فردا ساعت پنج و نیم"
* نزدیکای ظهر توی اینستا پیام داد... یه ویدیو تکنوازی سه تار بود...
این یه چیزیش شده! خدایا کمکم کن...
به اتفاقهای عجیب دارم عادت می کنم... چقدر بده... هیچی معلوم نیست... هیچی رو نمی فهمم و با این وجود دارم کنار میام با همه چی...
دیروز حدود دوازه و نیم ظهر بود که گوشیم زنگ خورد...دیدم اسم شیخ افتاده رو گوشیم! تعجب کردم! جواب دادم... خیلی ملایم و آروم حرف میزد... بعد از سلام و احوالپرسی گفت سرکاری؟ گفتم نه امروز آف هستم... گفت پس داری استراحت می کنی؟ گفتم استراحت که نه... مشغولم کار دارم... گفت می تونی امروز بیای کلاس؟ گفتم امروز؟! آخه تمرینم کمه! من به حساب پنجشنبه بودم نه حتی چهارشنبه! با لحن شوخی گفت مثلا حالا یه امشبو می خوای چی کار کنی؟ گفتم خوب تمرین می کنم می کنم دیگه... گفت برنامه ای داری برای امشبت؟ گفتم نه!... گفت خوب یعنی نخوندی؟ گفتم چرا خوندم ولی تمرین بیشتر می خواد... گفت حالا استادت یه چی میگه گوش کن دیگه! گفتم باشه چشم... گفت چه ساعتی بیای راحت تری؟ گفتم زود نباشه خیلی... گفت چهار خوبه؟ گفتم باشه خوبه... خداحافظی کردیم... گوشی رو که قطع کردم مثل برق گرفته ها فقط مرور می کردم که باید چیکارا بکنم قبل رفتن! بدو بدو مشغول شدم... کمی که گذشت پیامک داد... (همیشه هر تغییری رو تو ت.لگ.رام اعلام می کرد اما دیروز...) بازش کردم دیدم نوشته پنج و نیم بیا که ترافیک نباشه تو کلاس، مریض نشی...
هعی... گفتم باشه ممنون...
نگفتنیه که چقدر استرس داشتم... قبل از رفتن یه کم گرم کردم و حدود پنج ماشین گرفتم و رفتم... هوا رو به تاریکی بود... از در ورودی که خواستم داخل شم دیدم یه خانومی با سرعت خودشو بهم رسوند و وارد شد... وقتی رسیدم جلو در آسانسور برگشتم سمتش و دیدم ش.بنمه! اوووه! راستش انتظارشو نداشتم... سلام علیک کردیم و با هم رفتیم بالا... در ورودی باز بود... ش.بنم جلو رفت و من پشت سرش وارد شدم... با یه نگاه گذار دیدم که غیر از خود شیخ سه نفر دیگه بودن... یکی همون دختر اون هفته ای که گل و کادو اورده بود و یه پسره که چهره شو ندیدم و یه آقایی که با صدای گرم و پخته ای همراه شیخ می خوند...
به سرعت رد شدیم و رفتیم تو کلاس اونوری... خوب انتظار دیگه ای هم نداشتم... یه بند شروع کرد به حرف زدن... از همه چی گفت و البته بیشتر پرسید! درست کجاست؟ چی می خونی؟ ردیف می خونی؟ هفته پیش چه روزی کلاس بودی؟ کیا بودن؟ جدید بودن یا نه؟ از بچه ها خبر داری یا نه؟ سرکار چه خبر؟ پروازا چطوره؟ و و و...
کمی که گذشت و عطش کنجکاویش فرو نشست بلند شد و رفت در کلاس رو باز کرد... چند دقیقه بعدش شیخ صدام کرد... وسایلمو برداشتم و رفتم بیرون... و ش.بنم همچنان موند تو کلاس... اون اقای جدید بلند شد که بره ثبت نام کنه و رفت پیش ش.بنم... شیخ هم کمی صحبتاشو با اون آقای دیگه ادامه داد و به دختره گفت بخون... دختره هم شروع کرد خوندن... خیلی کارش طول نکشید و بهش گفت بره رو یه نکته ای کار کنه... دیروز که دختره داشت می خوند و ماسکش رو برداشت فهمیدم حدسم درست بوده و همونی بود که کرو.نا داشت و به شیخ و ش.بنم هم داده بود...
دختره خداحافظی کرد و رفت... من بودم و شیخ و اون آقاهه... نگاهم به میزش افتاد... کتاب همچنان رو میزش بود...
گفت بخون... شروع کردم... خوندم... راضی بود... خداروشکر جلو اون آقاهه آبروریزی نشد... چند شبی بود خودم حس می کردم صدام بهتر شده... عادت دارم موقع خوندن چشمامو می بندم... چندباری وقتی باز کردم دیدم به جای روبروم کنار دستم و بالای سرم ایستاده!... چندبار تکرار شد! اگر اون اقاهه نبود که ممکن بود جیغ بکشم!...
غیر از چند تا نکته کوچیک که گفت خیلی راضی بود... گفت خیلی خوب بود! بین خوندنم به من و اون آقاهه چای به تعارف کرد... تشکر کردم... بعدش گفت چقدر دیگه ش مونده؟ گفتم دو تا گوشه... گفت گوشه آخر شعرشو عوض کن فلان شعر رو بخون و اون یکی رو هم یه فایل برات می فرستم غیر از خودش، اونم بخون... گفتم باشه چشم... رو به من و اون آقاهه گفت وقتایی که کلاسم وقتی میرم خونه همه ی بدنم خسته ست... خیلی بهم فشار میاد... یه کم دیگه حرف زد و بعد من بلند شدم و رفتم تو اون کلاس از ش.بنم خداحافظی کردم و برگشتم بیرون... رفتم سمت در و وقتی سرشو بلند کرد و نگام کرد خداحافظی کردم و اومدم بیرون...
هوا کاملا تاریک بود... ماشین گرفتم... تو راه برگشت ویس کلاس رو گوش می کردم... شیشه های ماشین دودی بود و یه لحظه که به خودم اومدم حس کردم تو جاده م! اما سریع متوجه شدم به خاطر دودی بودن شیشه هاست و خیابونی رو که توش بودیم تشخیص دادم...
نماز خوندم و چون ناهار درست و حسابی نخورده بودم رفتم غذا خوردم...
بعدش اومدم رو کاناپه نشستم و به چند ساعت گذشته فکر کردم... خوشحال بودم بابت اینکه خوب خوندم و راضی بوده... حس خوبی داشتم اما درد هم داشت... مدتیه خیلی بی تاب شدم...
همینجوری نشسته بودم که دیدم دوستم پیام داد که یه پرو.کسی برام بفرست... تل.گرامو باز کردم که پرو.ک.سی بفرستم که دیدم یه پیام از شیخ دارم!... یه فایل بود... پیش خودم حدس زدم خوب حتما همون فایلیه که گفت می فرستم و فلان بیتشو بخون... می خواستم نشنیده فقط تشکر کنم اما گفتم بذار ببینم چیه؟ بازش کردم...
تا دیدم صدای خودشه رفتم تو اتاقم... تا آخرشو گوش کردم... مخال.ف س.ه.گا.ه درخیال بود...
دل خویش را بگفتم چو تو دوست می گرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بی وفایی
سخنی که با تو دارم به نسیم صبح گفتم
دگری نمی شناسم تو ببر که آشنایی
من از آن گذشتم ای یار که بشنوم نصیحت
برو ای فقیه و با ما مفروش پارسایی
در اوج... بالا... با تحریرهای فوق العاده... با حس ناب... زیبا... بی نظیر...
یه آن حس کردم تنم یخ کرده... بدنم به وضوح می لرزید... دیگه نمی تونستم تو اتاقم بمونم... چند باری پلی شد... رفتم بیرون چسبیدم به شوفاژ... من؟! که همه عمرم از بخاری و شوفاژ فراری بودم... لرزش بدنم آروم نمیشد... نمی دونستم چی جواب بدم... کلی با خودم کلنجار رفتم... مدام این مصرع تو سرم می چرخید... این چنین طراریت با من مسلم کی شود... تردید رو گذاشتم کنار...
. آقا جان عالییییییییییی.... این چنین طراریت با من مسلم کی شود...
- ممنوننننننممممم سپاس (گل گل لبخند)