ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
تغییر همیشه هم چیز خوبی نیست. تا دوسال پیش اگه همچین اتفاقی میفتاد و موردی تماس می گرفت کلی استرس می گرفتم و حالم بد میشد اما الان خیلی بی خیالم و فقط و فقط نگران مامان هستم که تو ذوقشون نخوره. چون احتمالش خیلی زیاده که مثل همه ی اون مواردی که گم و گور شدن اینا هم برن. جدای از این ممکنه اصلا خوششون نیاد. درسته خانواده خوبی هستن ولی خوب هر چیزی ممکنه. چقدر تسلیم شرایط شدن بده. مثل الان من که بی انگیزه عشق فقط از ترس آینده سکوت کردم...
از مه.دی بی نهایت بدم اومد. کسی که این وبلاگ اولش به انگیزه اون ساخته شد. اتفاقی که این چند روز گذشته افتاد و چیزایی که ازش فهمیدم باعث شد دیگه حتی جواب پیامشم ندم. با حی.در.ی صحبت کردم و اونم خیلی دلخور شد و غیر از مورد مه.دی وقتی فهمید که مدتیه نمی زنم گفت برم پیشش و باهاش حرف بزنم. مشکلم اینه که روزایی که اون هست ح.امد هم هست و اصلا دلم نمی خواد بعد از این همه مدت باهاش رو به رو شم. اما به نظرم باید برم. لازمه... امروز هم جلسه اول کلاس همون دوست قدیمیه که تماسش باعث شد خیلی چیزا راجع به مه.دی بفهمم.
این خوا.ستگار محترم به عنوان درج در پرونده دخترانگی من مورد خوبیه... نمیدونم چی بگم دیگه...
روزهای یکنواخت و بی ثمر! همیشه از این حالت بدم میومده اما الان به راحتی بهش تن دادم و دیگه تلاشی نمی کنم برای تغییر وضع موجود. یکی دو هفته گذشته از وقتی حال مادر بزرگم بد شد و بعد از اون تصمیم برای هممون سخت گذشت. به نظرم همه چی بی معنیه...
سفرم فعلا عقب افتاد و تصمیم گرفتم آذر ماه برم که خنک تر باشه و صفر هم تموم شده باشه.
این شبها دارم سریال ع.ق.ی.ق رو می بینم و با دیدن حال اون خانوم که آبجی صداش می کنن و عاشقه همش با خودم میگم "خدا باید اون دنیا یه جور دیگه با زنهایی که عاشقن و صبوری می کنن حساب کتاب کنه..." زن بودن خیلی سخته... خیلی درد داره...