همکارم جمعه تست میده اگر منفی بود شنبه میاد سرکار...
خدا کنه بیاد... خیلی سخته برام...
هر چند اونیکی دیگه داره میره سفر!...
بگذریم...
این هفته هم خوب بود...
یه کم درگیرم سر ماجرای دوستش و کلاس اومدنش... نمی خوام برم جایی که میگه... اصلا حالت خوشایندی نداره...
اون دختر دمنوشیه هم که قرار بود بیاد اموزشگاه بی خبر نیومد! چقدر سر این سه شنبه و اومدنش و بقیه کارام که تو هم پیچیده بود حرص خوردم... واقعا مردم بی ملاحظه هستن... به خاطرش ساعتی رو قبول کردم که برای خودم خیلی سخت بود... ولی منشی اموزشگاه گفت بازم توقع داشته هم ساعت رو تغییر بدم هم روز رو... دیدم دیگه روش زیاد شده گفتم اگر خواستن بیان همون روز و ساعتی رو که گفتم فقط می تونم و دیگه تغییر نمی دم... ضمنا فهمیدم متاهله و بچه هم داره... همونکه با کلی قر و فر و فلاسک و فنجون دمنوش میومد سرکلاس...
دوشنبه خوب بود... خیلی هم حرف زدیم و دیر برگشتم خونه...
ترتیب مطالب رو رعایت نمی کنم فقط می نویسمشون...
یه جا گفت خوب شد اون هفته شلغم دیدت... تا حدی حساسیت از روت برداشته شد... (جالب بود این حرف! یعنی خودشم متوجه شده اون رو من حساسه)
در مورد یه ایده خیلی جالب کاری باهام حرف زد و گفت ایده ست ولی به تو میگم و همزمان یه کتاب معماری اورد و نشست کنارم و در موردش باهام حرف زد...
چون تو هفته یه نرخ خوب سفر براش فرستاده بودم در موردش ازم پرسید که اگر بخوایم بریم دقیقا چند در میاد و یه سری اطلاعات دیگه... و پرسید تو خودت می خوای بری؟ گفتم اره ولی زوده هنوز هوا گرمه... یه کم که خنک تر شد میرم... فکر کنم ذهنش درگیر سفر شده...
یه بحث فوق العاده جذاب و جالب داشتیم در مورد تسلیم شدن و پذیرفتن خیلی از چیزا... و وقتی در ادامه ی صحبتاش منم حرف میزدم کمی فکر می کرد و می گفت پس تو هم اینجوری هستی! تو هم اینجوری فکر می کنی!
از مادرش گفتیم و بهش گفتم برام رابطه شما و مادرتون جالبه! و مطمئنم یه جای زندگیتون نتیجه این رفتار و احترام به مادرتون رو می بینید...
یه جا داشتم بهش می گفتم یکی دوجلسه دیگه کارمون تمومه با حالت مظلومانه ای گفت سین یعنی می خوای ولم کنی بری؟! نمی گم حس خاصی تو حرفش بود ولی نمی خوام اینجوری فکر کنم که اصرار داره به ادامه ی رفتن من غیر از تایم کلاس بقیه... یعنی به خودم می گم درسته چند بار با تاکید گفت کلاسمونم که تموم شد تو دوشنبه ها رو بیا و دوشنبه هامون سرجاش باشه ولی می خوام فکر کنم که ممکنه به راحتی نظرش عوض شه و من خودمو دارم اماده می کنم برای تموم شدن دوشنبه ها...
آخرش اصرار کرد که سیب ببرم... گفت این سیبا سم نخورده... از باغ برام اوردن... تند و تند شروع کردن به شستن سیب و گفت تو راه بخور... گفتم نمی خورم... گفت پس از اونا که تو کیسه ست و خشکه ببر....
دیر شده بود!... ده شب بود!... اسن.پ گرفته بودم و اون داشت برام ساز میزد!... از زدنش لذت می برم چون اینمدل ساز زدنش تا حد زیادی بر می گرده به درسای من... و برام لذت بخشه که نتیجه گرفته و اینجوری می زنه...
تو راه پله بودم و راننده تماس گرفت که دو دقیقه دیگه می رسه... همچنان حرف میزد... یهو گفت سین بذار لاته سفارش بدم با هم بخوریم کنسلش کن ماشینو، برگرد داخل... چشام چهارتا شد! گفتم نههه ممنون دیگه الان نه... دیر وقته شما هم دیگه نخورید این موقع... (آخه قهوه خورده بودیم) از تو کیفم یه بسته قهوه فوری بهش دادم و گفتم خواستید اینو بخورید...
راننده باز زنگ زد... دیگه دست تکون دادم براش و رفتم... چند بار گفت خونه رسیدی پیام بدی ها!
کافه طبقه پایین تغییر دکور داده و میزهاشو چیده تو پیاده رو... چند هفته ایه که موقع برگشتن مجبورم از بین میزها و دختر و پسرهایی که سرخوش نشستن و تو هاله ای از دود غرق شدن رد بشم و برم لب خیابون وایسم تا ماشین بیاد... اینقدر خودم رو وصله ناهمرنگ می دونم که سرم رو می ندازم پایین و بدو بدو از بینشون رد میشم... با خودم فکر کردم فضای طبقه بالا و چند ساعتی که ما با هم می گذرونیم و تازه تنها هم هستیم بی نهایت پاک و بی الایشه در مقایسه با فضای این کافه که مثلا عمومی هم هست... به قول میترا شما دو تا این مثل قدیمیها رو که پنبه و اتیش نباید زیر یه سقف تنها باشن رو زیر سوال بردید... (البته نه با این لحن مودبانه)
یاد حرف خود شیخ افتادم که گفت کم بیرون میرم و وقتی هم میرم و تو فضای ادمای الان جامعه قرار می گیرم خودمو دور می بینم ازشون و ترجیح میدم برگردم...
وقتی رسیدم پیام دادم... بازم دست بردار نبود... یه صدا فرستاد گفت اگر گفتی شبیه صدای کیه؟ من هنوز حتی لباسامم عوض نکرده بودم! و بعدم تست زبان فرستاد... گفتم من بلد نیستم آخه... گفت بزن می تونی... و از چهارتا سه تاشو درست زدم...
غیر از روزهای کلاس هم که مدام یا از طریق تل.گرام یا دایرک.ت ای.نستا در ارتباطیم...
ولی بازم می گم... دوشنبه ها داره تموم میشه...
خیلی درگیرم و فرصت نوشتن پیدا نکردم
همکارم کرونا گرفته و همه ی کارش رو دوش منه
اون یکی هم واکسن زد و دو روز افتاد تو خونه!
به حدی سخت می گذره و تحت فشارم که حس می کنم دارم مچاله می شم زیر بار این همه فشار
هفته گذشته خوب بود
اتفاق خاصی نیفتاد... چون هفته قبلش بهم رطب و عرق داده بود براش چای م.اسا.لا خریدم... خیلی تشکر کرد و گفت تو همش منو شرمنده می کنی...
مادرشم بین کلاس زنگ زد... اجازه گرفت و جوابشو داد... بعدم صداشو گذاشت رو اسپیکر و کلی از مدل حرف زدنشون کیف کردم... بامزه بود... هوای مامانشو داره و گفت چند ساله به خاطر مامانم گوشیمو خاموش نکردم چون تنها دلخوشیش اینه که زنگ بزنه و از روزمرگیهاش بگه... از زن همسایه و از گندماش و ... و باید هم باهاش وارد بحث بشم وگرنه دلخور میشه...
هفته قبلش یه بار که چت می کردیم ساز زدن خودمو که فقط یه فایلشو رو گوشیم داشتم براش فرستادم... دوشنبه سرکلاس همش می گفت خیلی خوبه! باورم نمیشد اینجوری ساز بزنی! متر و وزن و ریتم رو خیلی خوب می شناسی!... می تونی تدریس کنی!... و چند بار گفت که باورم نمیشد اینجوری بزنی... و در مورد مشکل دستم حرف زدیم...
چند روز گذشته چیز خاصی یادم نمیاد...
اخرشم رفت تو اشپزخونه و شیره خرمای دست ساز مامانشو برام ریخت تو یه ظرف به همراه شیره انگور و هر چی گفتم نه گفت باید ببری... یادمم داد که یه صبحونه محلی باهاش درست کنم... پرسید روغن محلی داری؟ گفتم نه... می خواست اونم بهم بده که نذاشتم دیگه...
پنجشنبه نرفتم... حوصله رفتن نداشتم... خبر دادم بهش که نمیرم...
دوستش برای کلاس اومدن اصرار داره ولی جایی که خودش می خواد... نمی تونم شرایطش رو قبول کنم... اینکه میگه بیا اموزشگاهی که خودم هستم و میریم تو یه کلاس برام قابل قبول نیست... من نباید خدمتش برسم... اگر گذروندن این دوره براش مهمه از خر شیطون بیاد پایین و بیاد اموزشگاهی که من میگم...
تو هفته ی گذشته هم یکی از دخترای کلاس زنگ زد... شیخ فرستاده بودش که پیش من بیاد کلاس... معرفیش کردم اموزشگاه... و قرار شد از این هفته سه شنبه ها کلاسمون باشه... سخت میشه برام ولی کاره دیگه نمیشه بهش توجه نکرد...
امروز صبح اینستا یه چیزی برام فرستاد و در موردش صحبت کردیم... یه نوازنده گی.تا.ر بود که با یه دکتر لایو گذاشته بود و در مورد اسیبهای دست می گفتن... ولی از گرم کردن چیز خاصی نگفته بودن... درحالی که خیلی مهمه... سر همین کلی خندیدم از دستش... گفتم تنها چیزی که از گرم کردن گفتن این بود که دستو بگیری زیر اب گرم و انگشتا رو حرکت بدی... گفت اره اره یعنی برم تو تشت؟! خیلی خندیدم از دستش... بعدم چون اسم حرکات رو یادش نمی مونه خودش روشون اسم گذاشته... گفت فردا بهم می گی فلانی خرچ.نگ بشو... عنک.بوت بشو...
اینم از این...
بی نهایت درگیر و خسته م...
خدایا شکرت... این روزا هم می گذره...
روزی چندبار رو معمولا ازش پیام دارم...
چیزای مختلف می فرسته برام...
از هر دری...
بعضی وقتا در مورد چیزایی که می فرسته چند دقیقه ای گپ می زنیم
نگرانیی بابت اینکه چی بگم و چی نگم ندارم...
قبلا خیلی می ترسیدم... ولی بعد از اون اتفاق دیگه حتی نگران از دست دادنش نیستم... اول اینکه چیزی رسما بینمون نیست و تا وقتی حرفی زده نشده اوضاع همینه... دوم اینکه تو این چند سال اونقدر حال من نوسان داشته و با ماجراهای مختلف بارها به ته خط رسیدم و برگشتم (اوجش ماجرای بحث چند هفته پیش بود)، که دیگه پیش چشمم هیچ چیزی عجیب نیست... یعنی چیزی بیشتر از اونی که اتفاق افتاد وجود نداره که بخواد بترسوندم و بابتش نگران باشم... من تا ته خط رو رفتم...
می خواستم به اوازم لطمه ای نخوره که خداروشکر از این بابت اوضاع ارومه... همین کافیه....
پنجشنبه هم رفتم... اتفاقا شلغمم بود! فرصتی پیش نیومد که بیاد جلو و کنجکاوی کنه... من که رسیدم اون خونده بود و مدتی بعدشم رفت... و متوجه هم نشد که من نمی خوام بخونم و فقط حضور دارم...
هنوز تصمیمی برای اینکه بعد از کلاس خودم همچنان دوشنبه ها رو ادامه بدم ندارم... باید راجع بهش فکر کنم...
بعد از اون ماجرا بی نهایت تغییر کرده... باظرفیت شده!... به نظرم لازم بوده بفهمه من مثل بقیه نیستم... احترامشو حفظ کردم ولی تا یه جایی... وقتی خودش نخواد منم دیگه اصراری ندارم چیزی رو حفظ کنم...
دیروز بین کار مدام پیام میداد و مطلب می فرستاد... یه عکس از میز شلوغم و کارایی که باید انجام میدادم فرستادم براش و گفتم این وضع الان منه... تموم میکنم کارمو میام الان... اصلا هم فکر نکردم که ممکنه از صحبتم ناراحت بشه... می دونم اگر قبل از اون ماجرا بود ناراحت میشد... ولی بعدش رفتم و چیزایی که فرستاده بود رو دیدم و راجع بهش حرف زدیم... چندبار دیگه هم تا شب با وجودی که روز کلاسش بود برام مطلب فرستاد... آخریش دو و ربع شب بود!
خلاصه که روزگار این روزای ما اینه...
شکر بابت همه چی خدا جونم...
یکشنبه شب یه اجرا فرستاد و ازم خواست ببینمش. بعدش در موردش کلی صحبت کردیم... دقیقا دو هفته از اون شب کذایی می گذشت... صحبتامون جو خوبی داشت... کاملا داره جبران می کنه اون ماجرا رو...
من دیگه اجازه نمیدم تکرار بشه... مربی هم پیدا کردم برای روز مبادا... درسته تو اواز خودشو بی نهایت قبول دارم ولی دنیاست دیگه... شاید یه روزی لازم شد...
دوست ندارم اون اتفاق به هیچ عنوان تکرار بشه هر چند معتقدم حکمتی تو اون اتفاق بود... این ادم از این رو به اون رو شده... نمی دونم چه اتفاقی افتاده اما برخلاف چیزی که فکر می کردم انگار برای اونم نتایجی داشته...
اونشب بین صحبتاش شوخی هم کرد اما آخرش خیلی مودبانه تشکر کرد که باهاش صحبت کردم...
این دوشنبه اروم ترین دوشنبه ای بود که داشتم... یه جور تسلیم و رضا درونم موج میزد... هفته قبل نمی دونستم چی پیش میاد... اروم بودم اما هیچ ذهنیتی از چیزی که پیش روم بود نداشتم...
اما این هفته یه جور دیگه بود... خیلی خوب تمرین کرده بودم... خیلی خیلی خوب... همش دلم می خواست سرکلاسم با همین کیفیت بتونم بخونم... نکته ای که گفته بود بی نهایت بهم کمک کرد... این نکته رو به همه اموزش داد و ازمون خواست روش کار کنیم... من که خیلی نتیجه شو دیدم...
عصر که رفتم صدای خوندنش تو راه پله ها میومد... در زدم و وارد شدم... نشسته بود و اشاره کرد بشینم... ولی همچنان خوند... وقتی تموم شد گفت افتاده بود تو سرم نمی تونستم نخونمش...
گفت حالش خوب نبوده این هفته... و روز قبلش حتی رفته زیر سرم! اما می خندید و می گفت... گفت برام تجربه خوبی شد... خیلی بد غذا خوردم این هفته و جریان رو توضیح داد که چی شد که حالش بد شد... قهوه برده بودم... گفتم اگه هنوز خوب نیستید نخورید... هر چی گفتم گفت نه... ولی نتونست بخوره... یکی دو جرعه که خورد گذاشتش کنار... حال خوبی نداشت ولی کلاسو کنسل نکرد!
بعدش من خوندم... تا حالا اینقدر رضایت نداشت از خوندنم... نگام کرد و گفت به جرگه آوازخوانان خوش اومدی!!!... تو این چند سال آواز اینجوری ازت نشنیده بودم!... هر چی می خوندم میگفت به به!... به به!... آفرین!... آفرین!... زنگ صدای خودتو می شنوی!... می بینی چه جوری شده! و راست می گفت... خودمم حس می کردم...
نشست روی صندلی و گفت... این هفته داشتم بهت فکر می کردم... خیلی بهت فکر می کردم... خوب پیش میاد دیگه ادم فکر می کنه... (شاخکام جنبید!) گفت پیش خودم گفتم کسی این همه سختی تو زندگی کشیده... تنهایی کشیده... با هیشکی نپریده... وارد هر رابطه ای نشده... تحمل کرده... حتی با هر کسی هم نشست و برخواست نکرده... خیلی سخته ها! کسی نمی تونه... خیلیا وسط راه وا میدن... خوب یه همچین کسی باید یه جا جواب اینا رو بگیره دیگه... می دونی من فکر می کنم تو راهتو پیدا کردی... راه تو اینه... راه تو شغلت نیست... تو خونه بودن و فقط سرکردن با پدر و مادر نیست... صدای تو رو همه باید بشنون... (از این جا به بعدش هزاربار خدا رو شکر کردم که ماسک دارم و خنده های ریزمو نمی بینه! اخه خیلی خنده دار می گفت!) تو باید جدی به اواز فکر کنی... چرا صداتو بقیه نشنون! چرا کل.هر نزنه تو بخونی؟! چرا عل.یز.اده نزنه تو بخونی؟! هیشکی پیشرفتش مثل تو نبوده! تو این مدت کوتاه از صفر به اینجا رسیدی و مخصوصا تو یه سال گذشته یه صعود فوق العاده داشتی! اگر متفرقه اواز بهت نگفته بودم یکساله ردیف ش.جر... رو تموم می کردی... داری به درک درستی تو اواز میرسی... چیزی که امشب ازت شنیدم یعنی وارد مرحله جدیدی از اوازت شدی... (و من همچنان ریز میخندیدم که این چش شده! حالا خوب می خوندم نه تا این حد دیگه!) و ادامه داد... من هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم... هر کاری... رو کمک من حساب کن... هر کمکی... هر زمانی که خواستی... هر وقت خواستی اواز طراحی کنی... کاری بخونی و بدی بیرون رو من حساب کن... بلند شد و رفت سمت اشپزخونه... ادامه داد... تو باید بخونی... منم باید بخونم... خندیدم و گفتم نه فقط شما باید بخونید... به شوخی پرسید تیکه بود؟ گفتم نه آقا تیکه چرا؟! میگم شما باید بخونید ما کجای کاریم!...
نشنیده بودم کسی رو کنار خودش قرار بده...
شده بود مثل استاد و پیر و مراد دنیا دیده و پیری که خودش همه ی کاراشو تو این دنیا انجام داده و حالا داره یه نوجوون مستعد رو تشویق می کنه...
بابت صحبتاش و انرژی خوبش ازش تشکر کردم و گفتم تعریف همیشه منو می ترسونه و بار سنگین تری رو شونه هام میذاره... همه ی تلاشمو می کنم...
این صحبتا خیلی طول کشید و من چکیده شو نوشتم...
پرسید سریال خ.اتو.ن رو میبینی؟ گفتم نه... گفت حتما ببین غربت و عشقشون رو ما می فهمیم و می تونیم درک کنیم...
سر کلاس من هم خوب بود... به جاهای خوبی رسیدیم... رعایت حالشو کردم و زیاد بهش فشار نیاوردم... ولی درسمو دادم... گفت دیگه چیزی نمیگم هر چی بگی... می دونم روال کارته...
پرسید گنج.ینه ال.اس.رار رو خوندی؟ گفتم اره... گفت همشو؟ گفتم آره به سختی کتابشو گیر اوردم... همه جا زنگ زدم نداشتن اخر مجبور شدم از د.یج.ی بخرم... گفت یه کتابفروشی هست فلان جا... هر کتابی که پیدا نمی کنی رو اونجا داره... حالا یه بار با هم میریم میبینی...
بعد گفت چقدر دیگه از کلاسمون مونده؟ گفتم چیزی دیگه نمونده... چند جلسه دیگه... گفت ببین سین کلاسمونم که تموم شد تو دوشنبه ها رو بیا... گفتم بیام؟ گفت آره بیا می خوام تخصصی رو اوازت کار کنم... چیزی نگفتم...
بعدش ساز زد برام... البته تا حدی می خواست نتیجه کاری رو که این مدت رو دستاش انجام دادم ببینم... و چقدر روون و خوب میزد... گفت سین کاش استاد سه تارمم بودی... باز چیزی نگفتم...
و گفت همونجور که گفتی بهم عود رو هم یکی دو روز تو هفته میزنم... گفتم خیلی خوبه فکر کنار گذاشتنشو اصلا نکنید...
بعد گفت سین دوست دارم ساز زدنتو ببینم... گفتم من که دیگه... گفت بزن برام... هفته دیگه سازتو بیار... گفتم تقدیرم این بود... ولی هر کی خوب میزنه لذت می برم... هر کی با کلاس اومدن نتیجه میگیره من جوری لذت می برم انگار خودم دارم میزنم... نگام کرد و گفت تو خیلی خوبی...
چون نتونسته بود قهوه بخوره تو کیفم چای ما.سالا داشتم بهش دادم... کلاسمون تموم شده بود... این بین دوستش هم اومده بود و بیرون نشسته بود... رفتیم بیرون... با دوستش سلام علیک کردم و اونم یه لیوان ابجوش گذاشت و ریخت رو چای کیسه ای م.ا.سالا... هی می گفت چی بخوریم حالا... تشکر کردم و گفتم ممنون چیزی میل ندارم... رفت و از تو یخچال یه ظرف بزرگ رطب ولایت خودشونو اورد و گفت سین اینو ببر... گفتم ای وای نه ممنون... گفت مامانم فرستاده... گفتم خوب برای شما فرستادن! گفت نه ببرش... فکر کردم چون نخوردم میگه ببر... گفتم ممنون میل نداشتم وگرنه می خوردم... گفت نه اینو ببر حتما... بعدم رفت در اتاقشو باز کرد و یه بطری بزرگ عرق ن.ست.رن اورد و گفت اینم ببر... گفتم چرا اخه... نمی برم... ممنون... از اون اصرار از من تعارف که نه... زورش چربید بالاخره گفت هدیه ست...
اینشم برام جالب بود که جلو دوستش منو با اسم کوچیک صدا می کرد...
من ماشین گرفته بودم و ماشین داشت نزدیک میشد... گفت سین از کدوم مسیر میره ماشین؟ گفتم من مسیر نمیدم بهشون از هر سمتی خلوت تر باشه خودشون میرن... گفت اگر از فلان مسیر میره ما باهات میاییم فلان جا پیاده میشیم... گفتم باشه... سریع جوراب و کفش پوشید... ماشین رسیده بود و نتونست چای شو بخوره... فلاسکمو دادم گفتم بریزید تو این تو مسیر بخورید...
رفتیم پایین... من عقب نشستم و خودش کنارم نشست... دوستشم رفت جلو... به راننده گفتیم و گفت از همون مسیر میره... تو راه اروم اروم چای می خورد و حرف میزد... یهو دوباره پرسید سین گفتی چند جلسه دیگه داریم؟ گفتم نهایتا سه چهار جلسه... گفت بعدش بیا بازم حتما... دوشنبه هامون سرجاش باشه... پنجشنبه ها هم بیا...
کم کم رسیدیم به جایی که می خواستن پیاده شن... گفتم می خواید برسونیمتون؟ انگشتاشو به حالت قدم زدن تکون داد و گفت نه پیاده میریم... اینم که گفتم میام می خواستم بیشتر باهات باشم...
امروز صبحم چیزایی رو که دیشب گفته بود برات می فرستم فرستاد و کمی در موردش حرف زدیم... حالشو پرسیدم گفت بهترم و تشکر کردم بابت هدایاش و گفتم مامانم هم تشکر کردن...
بماند به یادگار... دستمال... فلاسک...
خوبه اوضاع... بعضی اتفاقا علی رغم ظاهر خیلی خیلی زشتشون عاقبت خوبی دارن.
آروم شدم... دیگه منتظر هیچی نیستم... حتی گوشیمو هم دیگه مدام مجنون وار چک نمی کنم... راستش باورم نمی شد اوضاع عادی بشه و یادم نمیره چیزی رو که عاجزانه از خدا خواستم که تو این ماجرا فقط و فقط بهم ارامش بده...
این ارامش رو با هیچی عوض نمی کنم... تو این چند سال هر اتفاقی هم که افتاد حتی روزای مثلا خوبش اینقدر ارامش نداشتم...
چهارشنبه آخرای شب بود که پیام داد... اتفاقا همون موقع انلاین بودم... دقیقا شده بود مثل گذشته... با همون لحن شوخی و صمیمانه...
اینجوری شروع کرد که سلام استاد می خوام نظرتو بدونم... و در مورد ساز تخصصیش پرسید و ساز جدیدش... می خواست بینشون یکیو انتخاب کنه و نظرش روی سه تار بود... ولی من بهش می گفتم که هر دو رو درکنار هم داشته باشه و ادامه بده... هی اون گفت هی من گفتم... آخرش با یه لحن خنده دار گفت بگو نه و بذار به اوازم برسم... بعد گفت معلومه که عود خیلی دوست داریا! گفتم اره... و بهش گفتم برنامه هفتگی برای تمرینش بذاره که خیلی هم بهش فشار نیاد... بعد گفت اینطور که بوش میاد باید ساز تخصصیمو عوض کنم و بکنم عود! (خوب این حرفش خیلی می تونست معنی داشته باشه ولی راحت از کنارش گذشتم... چی از این بهتر...)
فرداش پنجشنبه بود... قرار بود یه سر برم... عصر رفتم... وقتی رسیدم سه نفر مسلح به ماسک نشسته بودن... یه دستگاه تهویه هم روشن بود... بعدم یه نفر دیگه اومد...
داشت یکیشونو دعوا می کرد... مثل اینکه طرف بی تمرین میاد سرکلاس و این داشت می گفت که جدی نمی گیرید...
تا وارد شدم و سلام کردم گفت سلام خانم بفرمایید بشینید...
حرفاش طولانی شد و وقتی تموم شد همون تازه وارد که پسر جوونی هم بود و تا حالا ندیده بودمش شروع کرد به خوندن... صدای خوبی داشت و معلوم بود از اوناییه که حسابی تمرین می کنه و مشتاقه...
دوشنبه یه جا بین حرفاش پاش گرفت به پدال صندلیش و یهو رفت پایین و خودش کلی خندید... اونروزم همونجور که داشت حرف میزد یهو مجدد همین اتفاق افتاد... همه خندیدن ولی هر دو یاد اونروز افتادیم... با خنده برگشت سمت من و گفت خانم سین! و همه با هم خندیدیم...
بعدش رو کرد به اونایی که بودن و گفت ایشون از بهترین مربیای م.ی.وز تو ایران هستن و استاد بنده هستن و کارشون حرف نداره... توصیه می کنم اونایی که ساز می زنید حتما برید پیششون و استفاده کنید... خیلی خیلی بهتون کمک می کنه...
انتظار نداشتم اینو بگه... اونم اینمدلی!!! خنده م گرفته بود... ازش تشکر کردم و بچه ها هم همه تعجب کردن! خوب شاید اینا نمی دونستن که من تدریس هم می کنم...
همون پسره که می خوند خیلی استقبال کرد و گفت من حتما شرکت می کنم... اسمش محمده...
بعد دیگه چند تاییمون بلند شدیم که بریم... خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون... اتفاق خوبه اونجا افتاد... س.میه رو تو راه پله ها دیدم! بهترین زمان ممکن... هم منو دید هم چون موقع رفتن بود متوجه نشد که نخوندم و فقط اومدم و رفتم... همین کافی بود... اگه شلغم بخواد پیگیری کنه و پرس و جو کنه این بهترین حالتی بود که ممکن بود اتفاق بیفته...
تو همون راه پله محمد خودشو رسوند و شماره مو گرفت که برای کلاس باهام هماهنگ کنه.
فرداش که میشد جمعه نزدیکای ظهر یه اجرای پ.رلم.ن برام فرستاد و تشکر کردم... عصرشم من یه سوال در مورد درسم داشتم که پرسیدم و همون لحظه جواب داد...
رسیدم به این آیه که میگه... "چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید حال آنکه خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند و شما نمی دانید."