در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

44

این روزها خانم سین با خودش فکر می کند اصلا هیچ حسی ندارد. بعد کلی خوشحال می شود و دعا دعا می کند که این حسش پابرجا بماند. خانم سین نمی خواهد درگیر حسی شود که دوام ندارد. نمی خواهد اسیر افکاری شود که سرانجام ندارد. خانم سین خودش می داند چقدر تنهاست. چقدر دلش مستقل بودن می خواهد. اما خوب حالا که شرایطش جور نیست نمی تواند خودکشی کند که! باید بسازد. نمی گوید بسوزد چون می داند با خدا بودن هیچ وقت سوختن ندارد. حالا یا خدا صلاح می داند و تنهاییش را به بهترین نحو پر می کند یا ازش می خواهد صبر کند.
خانم سین هر چه به روز سفر نزدیک تر میشود بیشتر درگیر افکار متضاد میشود. نمی داند چه در  انتظارش است. نمی داند چه پیش خواهد آمد. اما خودش را سپرده به خدا. ازش روزی هزار بار می خواهد کمکش کند و تحملش را برای پذیرش هر اتفاقی بالا ببرد.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد