یه هفته از شروع کار سال جدید داره می گذره و من هنوز دارم تاوان تعطیلات عید رو پس میدم. اینقدر کار داشتم که مثل یه جنازه بر می گشتم خونه و وقتی می خوابیدم نمی تونستم از جام بلند شم. خیلی سخته. حس می کنم دیگه مثل قبل کشش ندارم. من تو بدترین شرایط روحی و اون ماجراها هم اینقدر کار اذیتم نمی کرد. این یک هفته از شدت خستگی حتی عصرها هم نتونستم ساز بزنم. دیروز که خیلی هجوم کار زیاد بود و اصلا نمی تونستم بدون پیاده روی برگردم خونه. باید این جور وقتا پیاده برم تا یه کم آروم شم. گفتم بهتره برم کفش بخرم. می دونستم اون مغازه بازه و فرصت خوبی بود. خیلی پیاده رفتم ولی خیلی لذت داشت. این هوا و این فصل واقعا اینجا بهشت روی زمینه. از بوی بهارنارنج مست میشدم. اولش فکر کردم بو از توی کیفمه به خاطر بهارایی که ام.ید برام آورده بود. اما یه لحظه که سرمو بلند کردم دیدم از دیوار خونه ها درختای نا.رنج با یه عالمه بهار سرک کشیدن. واقعا توصیف ناپذیره...
امروز تو زاه اومدن نمی دونم چرا همش داشتم شرایط کارمو مرور می کردم. نه خود ِ کار. اینکه بخوای برای کسی که ازت سوال کرده توضیح بدی. یاد اونروزی افتادم که همش حرف میزد. از گرفتن مجوز می پرسید و من تو ذهنم بود که اون به تنهایی نمی تونه مجوز بگیره چون بدون اسم من و حضور من امکانش نیست. چون من تو این زمینه سابقه کار دارم. اون روزی که خیلی حرف زد... خیلی حرف زد... یا وقتایی که حا.مد سرکلاس علی رغم بی حوصلگیم منو به حرف می کشید و از کار می پرسید. براش مهم نبود تایم کلاس بگذره. چون به خاطر من یا بیشتر می موند یا هنرجوی بعدی رو معطل می کرد. چقدر تگرار شد... چقدر زیاد... و چقدر دلم تنگ شده که نباید... که دیگه اصلا اون ساختمون وجود نداره... دیگه هیچ کدوم از کلاسا نیستن... هیچ کدوم... هیچ کس...