در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

452

آموزشگاه ک.انال تل.گرامشو راه اندازی کرد. هم منشی و هم خود صلا. لینکشو برام ارسال کردن. تا بازش کردم عکساشونو دیدم و اینکه جمعه ی آینده کنسرت داخلی آموزشگاهه. همون که بارها رفتم و ازش خاطره ی خوشی ندارم.
اومدن داداششون باعث شد بفهمم که بهتره تا جایی که می تونم باهاشون برخوردی نداشته باشم. من نمی تونم عادی باشم و هنوزم که هنوزه حال بدی پیدا میکنم. هنوز نمی تونم باور کنم این آزار و اذیتها بی منظور بوده باشه. اما علتش چیه رو شاید تا آخر عمرمم نفهمم.
نمی دونم علتش چیه اما از بعد از تعطیلات عید اصلا نتونستم دست به ساز بزنم. واقعا نمی فهمم این عید جزباقی گذاشتن یه بار سنگین خستگی رو دوش آدم چه نتیجه ای می تونه داشته باشه؟ هفته ی اول کاری که کارم خیلی سنگین بود و اصلا جون کار متفرقه برام نموند. این هفته هم که ماجرای این کفش لعنتی هر روزش اسیرم کرد. همش خسته م. همش دلم می خواد بخوابم...

451

نه اینکه خیلی کم خاطره مرور می کنم! این روزا که بهار و بوی گلم هست و چپ و راست هی همه چی برام مرور میشه. (چقدر این جمله رو مینویسم تو مطالبم!)
دیشب، یعنی در اصل صبح قبل از اینکه ساعتم زنگ بخوره داشتم خواب می دیدم. فضاش خیلی یادم نیست. اما انگار هنوز شلوغ پلوغیهای عید بود. یه عده داشتن می رفتن. من داشتم بر می گشتم تو اتاقم که لباسمو عوض کنم که یه آقایی که نمی شناختمش بدو بدو برگشت! اومد تو اتاقم. یه عده دیگه هم بودن. ولی هنوز تو اتاق صندلی خالی بود. می خواست با من حرف بزنه. بهش اشاره کردم رو یکی از صندلیها یا روی تخت بشینه و حرفشو بزنه. خوشحال شد و بیشتر برای نشون دادن صمیمیت لبه تخت نشست. یه مقدار توجه بقیه جلب شد و اون آقاهه در حالی که همه منتظر بودن حرف بزنه رو به من با لبخند و یه حالت تحکم گفت: از من بخواه بیام خواستگاریت! حرفش اصلا شوخی نبود و کاملا جدی می گفت! همه تعجب کردن! من اصلا نمی شناختمش. یه جور عجیبی بود این برخورد. تو صحنه بعد رفته بود و ماها داشتیم در موردش حرف می زدیم که چرا این جوری گفت!



یه هفته از شروع کار سال جدید داره می گذره و من هنوز دارم تاوان تعطیلات عید رو پس میدم. اینقدر کار داشتم که مثل یه جنازه بر می گشتم خونه و وقتی می خوابیدم نمی تونستم از جام بلند شم. خیلی سخته. حس می کنم دیگه مثل قبل کشش ندارم. من تو بدترین شرایط روحی و اون ماجراها هم اینقدر کار اذیتم نمی کرد. این یک هفته از شدت خستگی حتی عصرها هم نتونستم ساز بزنم. دیروز که خیلی هجوم کار زیاد بود و اصلا نمی تونستم بدون پیاده روی برگردم خونه. باید این جور وقتا پیاده برم تا یه کم آروم شم. گفتم بهتره برم کفش بخرم. می دونستم اون مغازه بازه و فرصت خوبی بود. خیلی پیاده رفتم ولی خیلی لذت داشت. این هوا و این فصل واقعا اینجا بهشت روی زمینه. از بوی بهارنارنج مست میشدم. اولش فکر کردم بو از توی کیفمه به خاطر بهارایی که ام.ید برام آورده بود. اما یه لحظه که سرمو بلند کردم دیدم از دیوار خونه ها درختای نا.رنج با یه عالمه بهار سرک کشیدن. واقعا توصیف ناپذیره...


امروز تو زاه اومدن نمی دونم چرا همش داشتم شرایط کارمو مرور می کردم. نه خود ِ کار. اینکه بخوای برای کسی که ازت سوال کرده توضیح بدی. یاد اونروزی افتادم که همش حرف میزد. از گرفتن مجوز می پرسید و من تو ذهنم بود که اون به تنهایی نمی تونه مجوز بگیره چون بدون اسم من و حضور من امکانش نیست. چون من تو این زمینه سابقه کار دارم. اون روزی که خیلی حرف زد... خیلی حرف زد... یا وقتایی که حا.مد سرکلاس علی رغم بی حوصلگیم منو به حرف می کشید و از کار می پرسید. براش مهم نبود تایم کلاس بگذره. چون به خاطر من یا بیشتر می موند یا هنرجوی بعدی رو معطل می کرد. چقدر تگرار شد... چقدر زیاد... و چقدر دلم تنگ شده که نباید... که دیگه اصلا اون ساختمون وجود نداره... دیگه هیچ کدوم از کلاسا نیستن... هیچ کدوم... هیچ کس...

450

اوضاع جوری شده که دیگه از تغییرات خوب هم احساس لذت و خوشی نمی کنم. کلا همه چی یه نواخته. همه چی.
الان تو زندگی تنها دلخوشی و نقطه ای که بهش اتکا دارم کارمه. براش روزی هزار بار خدا رو شکر می کنم و همش با خودم می گم اگه این کارو نداشتم باید بود چیکار می کردم؟؟؟ و میشد که اینجوری میشد و در نتیجه ش اوضاع از اینیم که هست بدتر میشد.
الان من یه کار خوب دارم و مدام میگم شکرت که این جایگاه رو به من دادی. جایگاهی که شاید خیلیها تا آخر عمر آرزوشو داشته باشن و بهشم نرسن. خوب در مقابلش منم خیلی چیزا ندارم. خیلی چیزای عادی. حالا بد شانسی اینه که چیزایی که من دارم و ندارم با بقیه خیلی فرق داره و همین یه جور حس انزوا بهم داده. زیاد نمی خوام بازش کنم. از تحمل خودم خارجه.
امشب بچه ها به زور مهمونی دعوت دارن خونه ی رئیس. از رابطه ی خانوادگی با همکار و رئیس خیلی بدم میاد. خیلییییییییییی! هر چیزی به جای خودش. حالا کاش خودشون می رفتن و هربار این همه بحث چرا نمیای و اینا پیش کشیده نمیشد. واقعا نمی تونم آدمایی رو که به هیچ عنوان قبولشون ندارم غیر از ساعات کاری تو ساعات غیر کاری هم تحمل کنم.
مدتیه -البته خیلی وقته- که زیاد به مرگ فکر می کنم. هم برای خودم هم دور از جون برای اطرافیانم. شاید همش به این فکرم که در صورتی که باهاش مواجه شدم باید چیکار کنم. به این فکر می کنم که یه وصیت نامه بنویسم. نمی دونم...

449

نمی دونم اینا رو برای چی می نویسم. و واقعا نمی دونم چرا این اتفاقا میفته و من هنوز که هنوزه بعد از چند سال نتونستم در این زمینه نرمال بشم.
عید که مثل همیشه مسخره داره سپری میشه. از مهمون بازی خلاصی نداریم. از شنبه هم رفتم سرکار. فقط دو روز شیفت داشتم. شنبه و یکشنبه. شنبه خودم تنها بودم اما دیروز ام.ید هم بود. تند تند داشتم کارا رو سر و سامون میدادم که لازم شد برم داخل دفتر. وقتی رفتم مس.تانه رو دیدم. رفتم جلو سلام علیک و تبریک سال نو گفتن. چند دقیقه ای طول کشید. برگشتم که برم یه چیزی رو مهر کنم که مجبور شدم از جلو یه مسا.فر که نشسته بود روی یکی از مبلها و چسبیده بود به میزها رد بشم. وقتی داشتم رد میشدم یه لحظه نگام افتاد به مس.افره. یه آن خشکم زد! باورم نمیشد. برنگشتم. رفتم کارمو انجام دادم  و موقع برگشتن باز مجبور شدم از جلوش رد شم. اشتباه نمی کردم. خودش بود. داداش کوچیکه شون. همونی که دو سه بار اومده بود همین جا و چند باری هم تلفنی باهاش صحبت کرده بودم و داداش الدنگش چند باری هم من باب مزاحمتهای بی دلیلشون با خط ایشون بهم زنگ زده بودن و تن منو لرزونده بودن و چند باری با قیمت باور نکردنی همین آقای محترم رو روانه سفر کرده بودم. خلاصه همه اینا همون آقایی بود که الان می دونستم منو دیده و منو شناخته اما حتی سرشم بلند نمی کرد مبادا نگاهمون با هم تلاقی کنه.
هر چی فکر می کردم دلیلشو نمی فهمیدم. اصلا چرا اینجا؟! کار خودش نبود. یه پسره همراهش بود که انگار دوستش بود.
وقتی می دیدمش به خاطر شباهت زیادش به داداشاش همه ی گذشته جلو چشمم حی و حاضر میشد. خیلی طول نکشید که ناخنهام کبود شد و انگشتام شروع کرد به لرزیدن. پاهام حس نداشت. چشام سرخ شده بود و آماده ی انفجار. چونه م می لرزید و کنترلش می کردم اما نمی خواستم کم بیارم. یه لیوان گرفتم دستمو سر خوش رفتم تو دفتر دنبال آب جوش. یه کمم با بچه ها بلند بلند حرف زدم. لیوانو آوردم و گل گا.و ز.بون با نبات خو.ردم. داشتم می مردم. لرزش دست از سرم بر نمی داشت . تمام مدت به روی خودش نیاورد. انگار نه انگار! اصلا نمی دونم چرا اومده بود اینجا؟! واقعا چرا اینجا؟! بازم بگم اتفاقی! تصادف! خانم سین بی خیال شو! چقدر به خودم بگم احمق باش زندگی می گذره.
ام.ید می گفت خدا تو راهشون میاره. گفتم هنوز که هنوزه داره تو راه من میاد... هنوز که هنوزه...