یه چیزایی خنده داره. وقتی آدم به گذشته ش فکر می کنه خنده ش می گیره. از سادگی خودش. از خیالات خامش. از بچگیهاش. و این وسط بودن کسایی که واقعا از این همه سادگی سوءاستفاده کردن. من نمیدونم همچین آدمایی چطور می تونن زندگی کنن و شب راحت سرشونو بذارن رو بالش. هر چقدر بگم بی خیال گذشته شدم اما هنوز وقتی قدم می ذارم تو پله های آموزشگاه بوی اون ساختمون قدیمی همه چیزو برام زنده می کنه. سرمو به اطراف تکون میدم و یه نفس عمیق می کشم و میرم بالا.
اون چشمهایی که یه زمانی برام اونقدر مقدس بودن الان فقط یه موجود خبیث رو با همه ی بدیهاش به ذهنم میارن.
دیشب داشتم به این فکر می کردم که همیشه هم نباید فکر کنیم افکار گذشته مون اشتباه بودن. چون ما با شرایط همون موقع و آدمهای اون زمان به قضایا نگاه می کردیم اما آدما و طرز فکرشون عوض میشن. آدما میشن یکی دیگه. آدما می تونن همه ی پاکیشونو ببازن و بشن یکی که با اونی که بودن زمین تا آسمون فرق دارن.
فکر می کنم درمورد اون من با همچین شرایطی روبرو بودم. اون اولش بد نبود. بد شد. حالا چراشو نمی دونم. مزه بدی چطوری رفت زیر زبونش رو نفهمیدم.
یه مدت بعد از اون اتفاقا حالم خوش نبود. همشم فکر میکردم چرا من یه همچین موجودی رو اونطور که باید نشناخته بودم! همین حس بدی نسبت خودم برام ایجاد می کرد. اینکه نتونستم خوب رو از بد تشخیص بدم. ولی بعدش منطقی تر فکر کردم. به اون وقتایی که تصور خوبی ازش داشتم و واقعا هم بود. حیف از آدمها... حیف از پاکیشون...