در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

52

قصه ی ح.ک.ی.م.ه برام شد یه تجربه و ترسم از همه چی بیشتر شده. هر چی یادم میاد به دختر بی زبون جیگرم آتیش می گیره. خدایا شک ندارم توش حکمتیه اما خودت هر چه زودتر جواب صبر ما رو بده.

پریشب خواب دیدم یه جای شلوغ بودیم. مثل مهمونی. نمی دونم خونه ی خودمون بود یا نه اما یادمه بعد از غذا یه عالمه ظرف کثیف جمع شده بود و انگار با وجود بقیه مسئولیت اصلی با من بود! کلی حرص خوردم و هر چی ظرف می شستم تموم نمیشد!
دیروز بعدازظهر هم خواب یه جا قرآنی گردنی خاتم دیدم که مثل چرم نرم بود!
دیشب هم خواب دیدم احسان حی اومد پیشم و خیلی جدی گفت برای مشکل دستم اومدم پیشتون!‌ من با خنده بهش رسوندم که خودت مربیم بودی که! اما وقتی دیدم خیلی جدیه نشستم و کلاسو باهاش شروع کردم!
(حسابی خود استاد پنداریم زده بالا!)

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد