در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

593

مامان بزرگ هم رفت....

عیدی گرفتم از خدا...

592

اتفاقی شد که با نگار تو اتاق بغلی تنها شدیم که صدامونو گرم کنیم.

پرسید چند سالتونه و وقتی ازش خواستم حدس بزنه مثل بقیه اونم اشتباه کرد. پنج-شش سال کمتر گفت... خودش ده سال از من کوچیکتره!...


" اونی که هستم به نظر نمیام

اونی که به نظر میام نیستم "


خوب بود همه چی ولی حوصله نوشتن دیروز رو ندارم...


591

- سلام روزتون بخیر. خوب هستید؟ بهتر شدید؟ حل شد؟

. سلام سین عزیز (فامیل بدون خانم) آره خداروشکر فعلا که کنترل شده. ولی خب این دارو همه بدنم رو خشک کرده. در کل بهترم. خیلی ممنون از احوالپرسیتون و خوشحال شدم.

- خدارو شکر که بهترید

  خوشحالم که رفع شده

  خیلی به خودتون برسید

  خواهش می کنم نگران بودم

  اگرم کاری از دستم بر میاد بی تعارف بگید

. عزیزید. بسیار ممنونم. چشم. مهرتون جاودان. جالبه ابتدای واژه ها همش با حرف خ هست (لبخند)

- اتفاقی شد(لبخند) ... خیزید و خز آرید که هنگام خزان است...(لبخند)

. عالی بود(لبخند)(سپاس)(لبخند)

- (گل)


590

به خاطر کوک درسم که با صدام جور نبود این هفته خیلی سخت بود برام. باید بالاتر می گرفتم اما نه یه اکتاو و همین کارو سخت می کرد برام.

با هر سختی بود خوندمش و رفتم.

زود رسیدم ولی در نزدم و چند دقیقه ای دم در منتظر موندم بعد در زدم. نفر اول بودم. نشستم کمی تا بقیه هم اومدن. عجیب این بود که تا مریم رسید اومد باهام دست داد و تسلیت گفت و گفت استاد اون هفته گفتن. کاش بهم گفته بودید برای مراسم میومدم! ازش تشکر کردم ولی برای عجیب بود که اصلا چرا شیخ بهشون گفته!

خوب بود و آروم بود همه چی. فقط نمی دونم چرا به نگ.ار شک کردم! نمی دونم شایدم روش حساس شدم. اما... هیچی ولش کن... بهتره بهش فکر نکنم...

بازم مثل همیشه چیزای جالبی از ولایتشون و خانواده ش می گفت. مثلا می گفت بیا.ت ت.رک رو حتما طرفای بهار گوش کنید... یا فلان آلبوم رو فلان جا... آخر کلاس بچه ها آب میوه طبیعی آورده بودن و خوراکیای دیگه. خودش نشسته بود و مریم مثل همیشه با اراجیفی که می گفت رفته بود سراغش. بچه ها اصرار زیاد کردن که تو هم بخور. هر چی می گفتم نمی تونم  اصرار می کردن و  مجبور شدم نصف لیوان بخورم. 

همون موقع نمی دونم چی شد که بین حرفاش داشت می گفت من مریض بودم و مریم پرسید چی؟ و اونم گفت یه مریضی پوستی بد. و اونم هی اصرار می کرد ولی اخرش چیزی بهش نگفت. منم که دور وایساده بودم و حرفی نزدم. شب.نم خیلی از دست مریم کلافه بود و داشت حسهاشو بهم می گفت و منم تایید می کردم و بهش گفتم حتی اگر حس مادرانه هم باشه دیگه زیادیه (فهمیدم واقعا یه پسر بزرگ داره) و اصلا جالب و خوشایند نیست و درضمن حس زنانه من چیزای خوبی نمی گه. شب.نمم تایید کرد و گفت آخه شیخ خدا نیست که! این چرا داره تا حد خدایی بالا می بردش؟! می گفت اینقدر از دستش کلافه م که وقتی می خوام بیام اینجا همش استرس کارای اینو دارم.

بعد باز مجدد نشستیم. و شیخ از نگ.ار پرسید که کِی درسش تموم میشه و بعد رو کرد به من و پرسید شما چیزی خوردی؟ که گفتم ممنون و تشکر کردم ولی بچه ها شروع کردن که این همش رو درواسی می کنه و چیزی نمی خوره و این حرفا. بعد خودش رفت تو آشپزخونه و چند تا گردو شکوند و ریخت کف دستش و اومد و به همه گردو داد. کف دستش رو گرفت و بچه ها همه بر می داشتن به من که رسید خودش یه تیکه شو برداشت داد دستم. نخوردمش و گذاشتم لای دستمال و الان تو کیفمه... یاد شکلات پارسال تابستون افتادم که وقتی بهم داد تا مدتها نگهش داشتم... همه خوردن... من اما انگار همیشه عادت دارم تو لحظه خوشی نکنم...

در کلاسی که گرم می کردیم قفل بود. فهمیدم که چند روزی اینجا بوده... ولی هنوز علتشو نمی دونستم... برای همین رفتم تو راه پله گرم کنم... نزدیک پشت بوم... مدتی که گذشت شب.نم اومد که بدو بیا همه رفتن تو گروهی! 

من بودم و شب.نم و نگار. کمی تو هال نشستیم که یکی از بچه ها اومد گفت استاد میگن بیایید تو. ما هم رفتیم ولی قصد خوندن گروهی نداشتم. س.میه خیلی کارش طول کشید. وقتی تموم شد رو کرد به من که شما بخون. وقتی گفتم نه با لبخند گفت چرا آخه؟ خوب می خونی که! که بچه ها خودشون بلند شدن و رفتن بیرون و وقتی گفتم نه وایسید من میرم بعد میام خودش پرسید از سرکار میای؟ گفتم آره گفت نه پس بشین... البته ساعت حدود پنج و نیم بود....

احوالپرسی گرمی کرد و شروع کردم خوندن ولی باید کوکشو تنظیم می کرد تا بتونم بخونم. هی می خوندم هی تغییرش میداد که یهو گفت منم این هفته مریض بودم سرم شپ.ش زده بود!!!! وای اینو که گفت دست خودم نبود اینقدر خندیدم که اونم با من به خنده افتاد! گفتم آخه چراااا؟! خلاصه کلی راجع به این مساله حرف زد و گفت خودم هم خنده م گرفته بود...  هم خنده هم گریه... اصلا باورم نمیشد این اتفاق برای من بیفته!... رفتم پیش حکیم فلان داروها رو بهم داد. بهت میگم بدونی خوبه. فلان گیاه و فلان گیاه و فلان روغن و کلی چیزای دیگه و باید هفت روز استفاده کنم که پنج روزش گذشته. همه چیزم شستم و ضدعفونی کردم. فهمیدم برای همین اومده بوده اموزشگاه!

ولی دست خودم نبود کلی خندیدم....

بعدم که کوک تنظیم شد خوندم. هر دو تا درسو. تموم که شد گفت مرسی. خیلی خوب بود. چیزی که می خواستم. تمریناتت قابل تحسینه! و کلی تعریف کرد...

تمام مدتی که ساز میزد حتی سر کلاس گروهی زیر نظر داشتمش و آخر سر بهش گفتم حواستون به پاتونم باشه. گفت پام چرا؟ گفتم طولانی مدت تو وضعیت خوبی نگهش نمی دارید. با چرخش برده بودید پشت بدنتون. تشکر کرد و یادم نیست دقیقا چی گفت اما "چشم ممنون عزیزم" یا همچین چیزی بود که خیلی دلنشین گفت...

اومدم بیرون... هوا کاملا تاریک بود... راننده هم از مسیری رفت که همش تاریک بود ولی برام خوشایند بود... فایل ضبط شده کلاس تو گوشم بود و از لحظه لحظه هاش لذت می بردم... 



589

هفته خوبی نبود... اکثرا مامان خونه نبودن و خونه داییم اینا بودن. منم بیشتر سعی می کردم پیش بابام باشم. سرکار که  خیلی تحت فشار بودم.... خیلی خیلی زیاد... تو خونه هم تمرین می کردم ولی اصلا با ارامش نبود. مثل چند هفته ی اخیر اولای هفته مشتاق رفتنم وسطاش کمی بی احساس میشم و از روز چهارشنبه دیگه اصلا دلم نمی خواد برم! 

کلاس خوب بود خودشم خوب بود. همه چیز خوب گذشت. از بچگیاش تعریف کرد... از عمه ش.... از مادرش و همسایه هاشون.... تعریفای جالبی داره و وقتی تعریف می کنه ادم دلش می خواد اون فضای ساده ی روستایی رو تجربه کنه... البته یه کم حس می کردم حالش خوب نیست. یعنی چیزی بروز نمیداد اما حس می کردم یه کم بی حال و خسته ست. یه جاشم ازم پرسید خانم سین شما خسته نیستی؟ اگه خسته ای بگو! گفتم نه خسته نیستم ممنون. هر چند کیمی جواب داد استاد من خسته م!.... یه کم با نگار  حرف زد... البته در جوابش که می خواست بدونه مخاطب شعرای حافظ کیه. مریمم طبق معمول چرت و پرتای خودشو گفت. اینکه من حتی از تو خونه هم براتون اسفند دود می کنم و از خدا سلامتیتون رو می خوام و این حرفا!

بعدش طبق معمول بچه ها بساط خورد و خوراکشون پهن شد که من رفتم گرم کنم.

تو کلاس خودمون وقتی وارد شد و نشست گفت خوبی خانم سین عزیییز...م؟ (م رو با کمی مکث به اخرش چسبوند) تشکر کردم ولی لحنش برام خوشایند بود.  یه ربع کامل خوندم و اون زد و فقط یه جاش یه نکته بهم گفت. وقتی تموم شد گفت خودت دقت کردی چی شد؟ هیچی فالشی نداشتی! خیلی خوب بود! صدات داره قوام میاد.  درس جدید داد و حرف دیگه ای نشد. ولی به خودم چسبید! اینکه دارم نتیجه این همه زحمت رو میبینم.

موقع خداحافظی باز مثل هفته های قبل اشاره کرد که اب هویج بستنی خوردی؟ حتما بخور و برو.


تو راه فایل ضبط شده ی کلاسو گوش کردم و لذت بردم. خونه که رسیدم چند لقمه ای با همون لباسای کار که از صبح تنم بود غذا خوردم و خواستم برم پیش مریم که نشد یعنی داشت از خونه میرفت بیرون. به ز.هره هم زنگ زدم که اگه برای مراسم مامانش کاری داره برم کمکش که تشکر کرد و گفت کاری نداره و دارن تلویزیون میبینن! اینکه فعلشو جمع بست گفتم شاید ح.س.ین پیششه و اگه برم معذب شه. ترجیح دادم نرم. به جاش رفتم خرید. اول تا اخرش نیم ساعت طول کشید و هم کفش خریدم هم مانتو. بی نهایت خسته بودم و هستم. این روزا حداکثر خواب شبانه روزم شش ساعته و همش احساس خستگی می کنم.

این از دست دادنهای پی در پی حال هممون رو بد جوری گرفته. از نظر روحی بی نهایت لهم. خسته م. 

کلاس خوبه... خوبه همه چی... ولی کمه... کمه و باید بگم می فهمم... بسّه...