در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

362

بعضی وقتا آدم واقعا ساکت میشه. از زیادی حرفایی که تو دلشه. حکایت این روزای منه. همش کارم شده دکتر رفتن و مشاور رفتن. فقط پول میدم و کارت می کشم. کاش حداقل به نتیجه ش مطمئن بودم.
دکتر بیماریمو تشخیص داد. به توجه به این بیماری الان علت خیلی از رفتارها و عملکردهامو می دونم. نمی دونم درمان داره یا باید باهاش بسازم. این چند روزه هزار بار به سرم زد که از همه چی خداحافظی کنم. ولی دلم نمیاد. با استاد صحبت کردم. اونم تو کارم مونده. قسمت منه دیگه باید برای هر چیز کوچیکی که بقیه راحت به دستش میارن این همه زجر بکشم. خدایا شکرت.

دیشب وقتی دیدم صم.یم راضیه و مثل یه شاگرد عادی تونستم رامش کنم و بنشونمش سر تمریناش حس خوبی داشتم که تا حدی تونست غم ناتوانی خودمو تقلیل بده.

م ول کن نیست. من واقعا دیگه ازش گذشتم. نه به این دلیل که نشدنیه که هر چیزی می تونه انجام بشه، به این دلیل که مخصوصا بعد از ماجرای پول از چشمم افتاد و همه ی بزرگی و ابهتش شکست. تا حدی که دیگه نمی تونم حرمت استادیشم اونجوری که باید به جا بیارم. وقتی شب و نصف شب و وقت و بی وقت پیام میده نمیتونم باهاش همراه بشم و مدام جواب بدم که اونم ادامه بده.
چقدر همشون پیش چشمم کم اهمتین. نمیدونم اصلا میتونم کسی رو بعد از این بزرگ تصور کنم؟ همه شکستن و کوچیک شدن...

361

انتظاری ازش ندارم. راستش دیگه از کسی انتظار ندارم. کلی میگم. هنوز هستن کسانی که برام مهمن اما اگه تو زرد از آب در بیان و خواسته یا ناخواسته اذیت کنن اونا رو هم راحت کنار می ذارم. من.صی خیلی اصرار داره که فری رو برای خودش نگه داره اما من خیلی وقته کنارش گذاشتم. نه اینکه بد باشه. اما دیگه اون آدم سابق نیست و دلیلی نداره منم مثل قبل باشم باهاش.

چند روزیه دمنوش با.ب.و.نه می خورم. نمی دونم به خاطر اینه یا تمرین یا چیزای دیگه. به هر حال چند روزیه اوضاع بهتره و بهتر میتونم بزنم. راستش از همه ی زندگی به همین دل خوش کردم و اگه بتونم اینو به یه حد قابل قبولی برسونم یه کم آروم میشم. خیلی چیزا دست ما نیست. اینو چند روز پیش که داشتم با من.صی حرف می زدم بهش گفتم. خوب یا بد باید بپذیریم که یه چیزایی دست ما نیست. تازه همون چیزایی هم که فکر میکنیم دست ماست اگه خوب بهش فکر کنیم بازم دست ما نیست.
یاد چند سال پیش افتادم. همین موقعها بود. که بعد از حرف اونجوری حامد دیگه مطمئن شدم خبریه. رفتم پیش مریم در حالی که رو پام بند نبودم از خوشحالی. ناهار رو تو فضای سبز اداره شون خوردیم و هر دومون خوشحال بودیم. یه جورایی مطمئن بودیم که همه چیز تموم شده و همین روزاست که حرفشو پیش بکشن. اما نشد. اصلا نمی دونم می خواست بشه و نشد یا از اولم نمی خواست بشه. به هر حال نشد. و من مُردم. به معنای واقعی مردم. و... تا الان. که هیچی.
راستی چند روزه تو فکر رفتم که این ماجراها یه هدایت کننده پلید داشته که هیچ وقت فکر نمی کردم تا این حد پلید باشه. حامد. حالم ازش به هم می خوره. آدم پستی که الان داره چهره واقعیشو به بقیه هم نشون میده و من چند سال به عنوان یه آدم مطمئن بهش نگاه می کردم. چند باری از خودش تموم شدن یه سری مسائلو شنیدم و پرسیدم که گفت پس چرا بعدش گفت من نمی دونستم! یا خودش چندین بار از قول داداشش تعریف کرد پس چرا بعد همشون اظهار بی اطلاعی کردن!

گفتن اینا الان چه دردی رو درمون می کنه نمی دونم. فقط می دونم این اتفاق ضربه خیلی محکمی به من زد و آثار مخربشو نمیشه پاک کرد.

اگه بشه امروز و فردا یه کم برم بیرون خیلی خوب میشه. هوای این روزا کیمیاست! دولت مستعجله. زود می گذره.

360

یه مدت برای یه چیزی تلاش می کنم یا به یه چیزی حسی پیدا می کنم اما وقتی نتیجه نده زود ازش می برم. بدجورم می برم. این حالم  جدیده اونم به چیزای جدید. چون هنوزم به چیزایی که مال گذشته هاست وابسته م. مثلا الان اصلا حوصله ه.ا.دی رو ندارم دیگه. هم اون و هم م دیروز برای روز زن پیام تبریک فرستادن. دستشون درد نکنه اما به من چه! دلم می خواد دیگه کسی کاری به کارم نداشته باشه و از کنارمم رد نشه که پرش به پرم بگیره.
برای هیپ خیلی مرددم. جدیدا برای خودمم دیگه نمی تونم بزنم. ماشالا به پیشرفت!
چه بهار قشنگی شده اما کاش می تونستم با یه ذره زدن درست ازش لذت ببرم.

359

نمیدونم باید چیکار کنم. من همه کاری کردم. به خودم میگم اینم رو همش اما به اینکه نتیجه ای داشته باشه مطمئن نیستم. واقعا خسته شدم. بعد از حدود دوسال رفتم سرکلاس و همه ی عید رو هم تمرین کردم اما باز سرکلاس هییییییچ! یعنی یه بچه کوچولو اگه مضراب میدادی دستش بهتر از من می زد! بهم گفت هی.پنو.تی.زم شاید بتونه بهت کمک کنه و یه آدم مطمئن معرفی کرد. دیشب زنگ زدم بهش و وقت گرفتم. قرار شد بهم خبر بده. قد یه عمر تو این چند سال خسته شدم. شاید یکی از دلایلش این باشه که این قضیه تا این حد شدید به یکی از بدترین اتفاقهای عمرم ربط پیدا کرده. نمی دونم واقعا. فقط خسته م...

358

امروز صبح بی مقدمه بارون اومد! اونم چه بارونی! می گم بی مقدمه چون تو هیچ سایتی پیش بینی نشده بود.

به هرحال همیشه بارون عزیزه.

فکر میکنم بعد دوسال و نیم و مصرف مداوم دارو هنوز خوب نشدم. حقیقتش دیگه خسته شدم. دو تا دونه قرص خوردن خسته کننده نیست. اینکه این همه رعایت کنی و همش به امید بهتر شدن باشی و نتیجه نگیری آزار دهنده ست.

اینروزا اصلا حالم خوب نیست. دیشب رفتم برای خودم عطر بخرم بلکه یه کم حالم عوض شه. اینقدر مشامم پر شد که آخرش یه عطری خریدم که اصلا بوشو دوست ندارم. دوست ندارم که هیچ. یه عطر فیک دارم که دقیقا همین بو رو میده. اینم از تنوع ایجاد کردن ما!