ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
هوای امروز صبح هوای عجیبی بود... خنکای هوای نوروز رو داشت که زیر سرمای ملسش یه گرمای مطبوع هم هست...
داشتم پیاده میومدم دفتر که کلی خاطره از عیدهای بچگی برام تداعی شد...
همون دو سه روز اول و دید و بازدیدهای خونه بزرگترها... بزرگترهایی که هیچ کدومشون دیگه نیستن... و خونه هاشون که انگار یه بخش از وجود ما تو در و دیوار و هواش جا مونده...
چی شد یهو؟ واقعا چه اتفاقی افتاد؟ در عرض یکی دو سال اونم قبل از کرو.نا اون همه عزیز از دست دادیم... یادمه اون دوران همو فقط تو مراسمای ختم می دیدیم... از تشییع یکی به هفتم اونیکی به چهلم یکی دیگه و و و... همه فقط با لباسای مشکی...
اونقدر دردناک بود که حتی هنوزم نمی تونم باورش کنم...
بخوام اسم ببرم باید کلی اسم ردیف کنم...
یاد تابستونهای سالهای نه چندان دور میفتم که همه یه شب تو هفته قرار می ذاشتیم و یه غذای ساده درست می کردیم و میرفتیم پارک...
هنوزم از دیوار نیمه ی کنار اون پارک که رد میشم اون جمعیت شلوغ و خندون رو میبینم... که الان خیلیاشون دیگه نیستن...
روح همشون شاد... کلی ادم خوب بودن کنارمون که دیگه نیستن...
به سنی رسیدم که همش یاد گذشته ها می کنم و میگم یادش بخیر...
باید محکم تر از قبل باشم. آدم خودشو بندازه دیگه افتاده و هیچکس هم نمی تونه بلندش کنه.
اتفاقا وقتی شرایط خیلی بغرنج میشه ادم باید بیشتر مراقب باشه که محکم وایسه و ریشه ش تکون نخوره.
حس می کنم وقتی مشکلات خیلی خیلی بزرگ میشن چیزای خیلی خیلی کوچیک بیشتر میتونه ادم رو اروم کنه... شاید به این دلیل که بهمون نشون میده هیچی اونقدار بزرگ نیست... و همه چیز کوچیک و بی اهمیت و گذراست...