در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

455

همین که فقط فکرش از سرم گذشت چند روزی حالم بد شد. یه جور بی حس و حالی و سردرگمی. تصمیمم عوض شد و دیگه نمیرم. مریمم اگه خواست بیاد اون یکی آموزشگاه. تحمل ندارم.
من کلا آدم ضعیفی نیستم اما بعد از چند سال هنوز نتونستم با این مساله کنار بیام. قطعا چون همه ی زندگیمو به پاش گذاشتم.
ویدئوها رو دانلود نکردم اما عکسها رو تو سایت دیدم. پیر شده انگار...
چقدر این روزا بهشته... شاید عصر یه سر برم بیرون و از این همه قشنگی لذت ببرم...
یهو دلم گرفت...

454

کنسرت داخلی آموزشگاه رو نرفتم. دوست داشتم برم اما به دردسر بعدش و فکر و خیالاش و نگاه این و حرف اونو این چیزا نمی ارزید.
واقعا دوست داشتم برم. خیلی وقته از همه چیشون فاصله گرفتم. از وقتی هم که کلاسام تموم شد دیگه نرفتم. الان چند ماهه. اول فکر می کردم خوب خیلی خوبه اما الان از این همه فاصله گرفتن از دنیایی که چند سال از عمرمو توش گذروندم برام سخته. من تو هر آموزشگاه دیگه هم که برم باز دلم و فکرم و ذهنم اونجاست. دلم تنگ شده. برای همه چیش. حتی وقتی تو کانال آموزشگاه ویدئوهای اجراها رو می ذارن دانلود نمی کنم. یاد اونایی که رفتم و دیدم بدجوری ذهنمو در گیر می کنه.
مریم مسج داد که چند جلسه ای می خوام بیام کلاس. یه خط در میون جوابشو می دادم بلکه منصرف شه اما قبول نمی کرد. فاصله گرفتن بده. شاید پارسال راحت می رفتم کلاس اما الان برام سخت تر شده. به خودمم گفتم اصلا به جهنم! خودمم روزشو تعیین نمی کنم. به منشی می گم هر روزی خالی داشت میرم. گورباباشون هر کدومشون هم که باشن. اما باز نتونستم. به مریم گفتم ترجیح میدم خودش مشکلشو حل کنه اما اگه نتونست بیاد اون یکی آموزشگاه.
چند شبه باز خودمو مجبور می کنم بزنم. دیشب داشتم حساب می کردم که از سال 92 که اص... رفتنم شروع شد و در اصل خودمم دنبال بهانه بودم که دیگه کلاس حا.مد رو نرم واقعا جدی کار نکردم. تا مدتها درگیر دستام و درست کردنشون بودم. مراحل سختی بود. اما هر چی بود اصلا خوب نبود. از اون موقع تا حالا دیگه هیچ کار مفیدی انجام ندادم. خودم برای خودم شروع کردم به زدن. بعضی وقتا تک قطعه و بعضی وقتا هم یه دستگاه رو خودم تنهایی کار کردم اما اصلا بهم نچسبیده. وقتی کسی ازت نخواد و مورد ارزیابی قرار نگیری هیچی لذت نداره. دلم پر می کشه برای اون روزا. کاش اینقدر پست نبودید که دنیای منو به هم بریزید و از زندگی ساقطم کنید. کاش حداقل فرصت کلاس اومدنو ازم نگرفته بودید. سه ساله همه ی انگیزه ی زندگیمو اون جوری که جدی می گرفتمش رها کردم. گهگاهی برای اینکه تموم نشه بهش چنگ می ندازم اما بی فایده ست.حتی چند جلسه ای هم که رفتم پیش صلا. نتونست بهم اونجوری که باید لذت بده. درسته واقعا متفاوت بود اما با گذشته ی ذهنی من خیلی خیلی فرق داشت...
کاش باز می رفتم. حداقل پیش صلا. کاش باز می رفتم. سخت شده برام.
من هنوز تو اون حال و هوام. هنوز ساعتها تو بعد ازظهرای اون خیابون قدم می زنم. میرم و بر میگردم. پر از انگیزه ی زندگی میشم و خالی میشم...

453

پشت اون میز که میشینم انگار دروازه ی ورود به دنیاییه که در عین شناختش برام ناشناخته ست. دنیایی که برای فتحش خیلی زحمت کشیدم اما همش بی نتیجه بود.
حسم خوب نیست. کاری روکه برام اونقدر ارزش داشت رو الان به اجبار و از ترس اینکه اووووووووه! چقد وقته نزدم میرم سراغش.
از سختیهاش و درگیر شدن باهاش لذت می بردم اما الان دلم می خواد فقط برم دنبال ساده هاش.
من نخواستم. اینجوری برام خواسته شد...