ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
دنیا اینجوریه که همیشه از ما جلوتره... همیشه یه چیزی داره که غافلگیرمون کنه...
حسابی درگیر روزمرگی شده بودم... همه چیز برام عادی و مسخره بود... البته الانم هست... ولی یه بیماری یهویی وضع رو از اینی هم که بود بدتر کرد...
درسته من عادت به بیماری ندارم ولی دروغ چرا، اونقدر از لحاظ روحی خالی شده بودم و داغون بودم که مدتها بود انتظار داشتم یه جایی بشکنم و این ظاهر مثلا محکمم خورد بشه... و خودم می دونم که اگر حال روحیم خوب بود محال بود اتفاقی برام بیفته...
جوری دنیا پیش چشمم سیاه شده بود و احساس ناتوانی می کردم که انجام کوچکترین کاری برام شده بود آرزو... هشت-نه شب اصلا نتونستم بخونم... کارای عادیمم به زور انجام می دادم... با وجودی که ضعف داشتم و همش دلم می خواست بخوابم ولی چون عادت به این همه خواب نداشتم از اتاقم و تختم و حتی ملافه هام بدم میومد...
خداروشکر... الان خیلی بهترم... ولی یادم نمیره که همیشه وضع بدتری هم می تونه وجود داشته باشه...
الان دوشبه که باز تمرینامو شروع کردم و با وجودی که هنوز ضعف دارم اما نمی خوام بیشتر از این وقفه بندازم...
دنیا سخت میگذره... و سالهاست دیگه توش چیزی برام قشنگ نیست... دنبال چیزی هم نیستم ولی می خوام یادم نره که می تونه بدتر هم بشه... این چند روز رو هیچ وقت فراموش نمی کنم...