در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

474

به خودم قول داده بودم که بعد از ماه رمضون دوباره شروع کنم. اما نمی دونم چرا نمیشه! از بیکار نشستن و بی برنامه بودن بدم میاد و به همین خاطر برای فرار ازش پناه می برم به کتاب خوندن... اما ته دلم همیشه ازاین وضع ناراضی هستم. اصلا نمی تونم تصور کنم چطور قبلا  این قطعه ها رو میزدم و هر شب تمرین می کردم. واقعا با من چیکار کردن این نابخشودنیها...

چند روز پیشا دو تا یا کریم اومدن پشت پنجره اتاقم و بعد که رفتم نگاه کردم دیدم لونه ساختن. اینقدر از اومدنشون خوشحالم که نگو! یه حالیم اصلا... میرم پشت پنجره و یه جوری که پرنده ای که رو تخم نشسته نترسه باهاش حرف می زنم و ازش می خوام برام دعا کنه که یه کم اوضاع رو به راه شه... خیلی دوستش دارم... خیلی زیاد...

س.عید دوست ح.سی.نه. معرفیش کرد برای امور ما.لیاتیمون اما خودش نیومد... راستش دلم می خواست خودش میومد اما خوب شاید باید بهش حق بدم... جالبه برام بدونم که تصمیمش برای زندگیش چیه اما راهی ندارم... چند روز پیشا که خواهرشو دیدم متوجه شدم بهش نگفته بوده که من یه نفرو خواستم و اون سعید رو معرفی کرده... 

از وقتی اومدیم تو این خونه جدید هنوز آدم نشدم... حس مسافرا رو دارم... کاش می تونستم دوباره شروع کنم...

473

یه بار دیگه یه اتفاق بد دیگه... اصلا انتظارشو نداشتم... رئیس حالش خوب نیست و تو تصمیم گیری واقعا مشکل داره... نمی تونستم بیشتر از این برای موندن ام.ید اصرار کنم. صورت خوشی نداشت. می دونم از پس زندگی و کارش بر میاد اما دلم می خواست اینجا می بود و یه حقوق ثابت هم داشت که بشه بهش اطمینان کرد. این از جهت خودش اما برای خودمم مهم بود اینجا باشه. یه تکیه گاه محکمه که واقعا میشه روش حساب کرد و هر وقت بوده هیچ کاری رو زمین نمونده.

رئیس اشتباه می کنه و سر چیزای الکی نیروهای خوبشو از دست میده. می خواد هزینه ها رو بیاره پایین از پایین ترین قشر شروع می کنه و حقوقشونو کم می کنه. والا من حاضر بودم به شرطی که از همه کم کنه از منم کم کنه ولی کسی نره...

دنیای پر دردیه... خیلی درد داره... دیگه درد کشیدن برام عادی شده. سریع حسش می کنم ولی زود بهش خو می گیرم... مثل چند روز پیش و قصه قدیمی ح..س.ین... خیلی درد کشیدم...