ترتیب اتفاقها رو یادم نیست... ننوشتم چون اونقدر همه چی داره سریع پیش میره که نمی تونم یه زمانی رو در نظر بگیرم برای فاصله قائل شدن بین نوشته هام...
شاید امروز بهترین روز باشه برای نوشتن... از صبح پیامی رد و بدل نشده...
خوب دیگه فکر می کنم جزئیات اونقدرا هم مهم نیستن...
به حدی ارتباطش باهام زیاد شده که برای خودم باور کردنی نیست... مدام چند ماه پیش رو تصور می کنم و پیش خودم میگم من چطور اونوقتا با اون نشونه های گاه و بیگاه فکر می کردم چیزی هست!... اما الان... واقعا باور کردنی نیست...
ساز می زنه برام می فرسته...
اواز می خونه برام می فرسته...
کتاب صوتی می فرسته... فایل موزیک می فرسته... کلیپ طنز می فرسته...
سوالی رو که تو گروه مطرحش می کنه همون شب با من خصوصی در موردش حرف میزنه و وقتی طولانی میشه می پرسه ویس بذارم؟ و بعدش با اسم کوچیک و جان خطابم می کنه و توضیح میده...
دوشنبه ظهر بهم گفت اگه بشه کلاسو بندازیم چهارشنبه که بیشتر تمرین کنم... مخالفت کردم و خیلی جدی گفتم روز دیگه نمیتونم اگر شرایطش رو ندارید می ندازیم هفته آینده... بازم بهانه اورد و من قبول نکردم... گفت باشه بیا... گفتم نه بذارید هفته اینده که شما هم امادگی داشته باشید... گفت نه بیا... من خیلی مصر و محکم گفتم نه ولی اون عقب نشینی کرد و گفت کلاسمون حیفه بیا...
اتفاقا روز خوبی هم بود... فکر نمی کردم رو جزئیات حرفام دقت کرده باشه... نمی دونم چی شد که حرف کار من شد... پرسید تعطیلید؟ گفتم نه... گفت واقعا نیستید؟ گفتم نه چون گروه اس.تا.نبول داریم و نمی تونیم تعطیل کنیم... گفت پس برای همین گفتی نمی تونی روز دیگه بیای! گفتم اره... ( البته دلیل قبول نکردنم این نبود... بماند که اونم می خواست بندازه روز دیگه که وقت بیشتری داشته باشیم... اینو بعدش از رفتاراش حس کردم...) بعد پرسید چرا خودت نمیری تر.کیه... گفتم آخه برم چیکار... تنهایی فایده نداره... ( این حرفیه که هر کی ازم می پرسه میگم...) یهو کاملا بی مقدمه گفت من باهات میام... یه لحظه خشکم زد! هنوز عکس العملی نشون نداده بودم که گفت جدی میگم! باهات میام... انتظار هر چی رو داشتم جز این حرف!!! یهو ترکیدم از خنده... ولی اون خیلی جدی می گفت با هم میریم دریا و ساحل...
حرفو جمع کردم...
روز خوبی بود... از لحاظ درس میگم... بهم گفت ورودی یه مرحله جدید ایستادی... داری دنبال کلیدش می گردی... واردش بشی که میشی اتفاق خیلی خوبی برات میفته و می تونی در سطح بالا بخونی... منتظر اونروزم... تا چند ماه آینده این اتفاق میفته... بعدش یکی از اوازاتو می ذارم تو گروه تا برگای همه بریزه... بازم خندیدم...
تو پیامهای روزهای بعدشم چندین بار به سفر رفتن اشاره کرد... مثلا حرف واکسن شد میگفت اینجا واکسناش خوب نیست باید بریم تر.کیه... یا اونشبی که داشتیم در مورد اون شعری که گذاشته بود تو گروه خصوصی حرف می زدیم یهو آخرش فازش عوض شد... بحث ملکوت بود... ذهنم خیلی درگیر بحث شده بود... بهش گفتم دلم می خواد برم بیرون... تو کوچه راه برم... گفت برای چی؟ گفتم برم فکر کنم... با خنده گفت به چی فکر کنی؟ تر.کیه؟ گفتم بحث ملکوت بودا! خندید و گفت فعلا که نه ملکی مونده نه ملکوتی نقد رو بچسبیم...
یا یه شب با هیجان زیاد از دستش گفت که استاد بهت ایمان قلبی اوردم! خیلی خیلی زدنم خوب شده... می دونم دریچه ای باز میشه برای مسیر کلاست... گرچه تو باید اواز بخونی...
بعدشم یکی از شعراشو برام فرستاد... نمی گم به عمد اما خوب اسم منم تو شعرش بود...
مدام تو اینستا پست شیر می کنه...
برگردیم به کلاس اونروز...
سر کلاس من... داشتم همراهش بعضی نرمشا رو انجام می دادم... خیلی گرمم شده بود... گفت حالا میرم برات سکنجبی.ین درست میکنم... یه ظرف گنده هم پسته آورده بود با حلوا ا.رده ورقه ای... حرف گرما شد... گفتم اونقدر دمای بدنم بالاست که هر کی ندونه فکر می کنه کر.ونا دارم... دیشب زیر کولر نشسته بودم تب سنج گذاشتم سی و نه درجه بودم! خندید و گفت تو دوست پ.سر می خوای... به روی خودم نیاوردم که حرفشو شنیدم...
بین انجام حرکات یهو گفت آینده منو چطور می بینی... آینده حرفه ایمو... خیلی عادی گفتم... هیچی... متعجب شد! گفتی یعنی چی؟! گفتم شما خیلی برنامه های قشنگ تو سرتونه ولی این هفته میگید هفته دیگه فراموش می کنید... مدتهاست یه جا ایستادید... اما اگه یه قدم جلو بردارید... فقط یه قدم... اونقدر فاصله می گیرید از همه که هیچ کس نمی تونه به گرد پاتون هم برسه...
بعد از کلاس سکنجبی.ن درست کرد... به زور دوتا لیوان داد خوردم... بقیه شم ریخت تو یه بطری و گفت با خودت ببر تو راه بخور... هر چی گفتم نه راضی نشد... مدامم می گفت حتما بخوریا!... بعدم باهام اومد پایین...
فرداش موزیک بی کلامی رو که سرکلاس گذاشته بود برام فرستاد...
همون شب بهم گفت غیر از دوشنبه ها یه روز دیگه هم بیا... گفتم نمی تونم کلاس اومدن برنامه ریزی می خواد... من تلاشمو می کنم با امادگی کامل بیام کلاس... خوشش اومد از این حرفم... گفت باشه بیا ولی نخون... سه تا ماسکم بزن یه گوشه بشین... فقط باش... می خوام در معرض باشی و نکته هایی که به بقیه سر کلاس میگم رو هم بشنوی... مثلا پنجشنبه ها پنج بیا تا شش-شش و نیم... راستش من این حرفاشو همینجوری شنیدم چون از بعد از هفته قبلش و فشار بی نهایت زیادی که تحمل کردم به خودم قول دادم فقط برم و بیام... اما حتی میترای بدگمان هم نرم شد و بهم گفت می ترسم بهت بگم باز فکر بیفته تو سرت ولی کاملا مشخصه بهت وابسته شده... اینا بهونه ست... می دونه تو اهل چیزی نیستی و دوست داره بیشتر باهات در ارتباط باشه به این بهانه میگه یه روز دیگه هم بری...
واقعا نظرم همونه که تو پست قبل گفتم.... هیچ حرف و هیچ رفتارشو تا منظورشو واضح نگفته باور نمی کنم... درسته هیچ وقت تو همه ی عمرم تجربه نکردم این چیزا رو... و الان حتی تو بیداری هم درست وقتی مطمئنم بیدارم فکر می کنم خوابم وقتی پیامهای مداومش رو رو گوشیم می بینم... اما اینا می تونه هیچی نباشه... آره شاید وابستگی باشه... اما دو روز دیگه کلاسمون تموم بشه همه چی برگرده به حال اولش... هعی بگذریم...
چند روز پیش شهریه واریز کردم و فیش رو فرستادم برای شلغم... فوری جواب داد و پرسید اصلا تو کلاس هم میای؟ گفتم اره میام.... گفت کی میای که من نمی بینمت اصلا! گفتم هر وقت رسیدم... ( تو انتخاب کلمه ها در جواب این ادم باید خیلی دقت کرد!...) با شیطنت پرسید: هر وقت رسیدی منظور روزشه یا ساعتش؟! گفتم ساعتش... پیام دادم به شیخ... گفتم چیزی که بهش نگفتید؟ گفت نه گفتم همون روزای کلاس میای... خلاصه ادامه داد که تو فکرت بودم و خیلی وقته ندیدمت...
ذهنش درگیر بود همچنان... عصر باز پیام داد که دفاتر تو تعطیلات بازن؟ ( محل کارمو می گفت) گفتم بقیه رو نمی دونم ولی ما بازیم... گفت آهان برای یکی از اشناهامون می خواستم... واقعا فکر می کنه خیلی زرنگه و کسی متوجه فضولیاش نمیشه... پیام دادم به شیخ گفتم من امروز دوبار بازجویی شدم... یه بار صبح یه بارم عصر...
شلغم اصلا مهم نیست برام... اونقدر درگیر حاشیه شده که حتی تواناییاشو تحت تاثیر قرار داده... تو همین چند جلسه گذشته یه بار شیخ گفت پیشرفتی نداره دیگه...
خیلی سعی کردم هر چی یادم میاد رو بنویسم... ولی هر روز چت و پیام رو نمیشه نوشت دیگه...
ههه... یادمه یه روز بسکه پیام داد پیش خودم گفتم کاش یه قرص می خورد امشب زود می خوابید دیگه نمی دونم چیکارش کنم!
امروز تا الان خبری نبوده... بدم نیست...
مثل ظرفیم که مدام گرم و سرد میشه... تو حرارت بالا و تو سرمای شدید... ترکهامو حس می کنم...
پ.ن: فقط پنج دقیقه بعد از ارسال این پست... خوب امروز هم بی نصیب نموندم... یه شعر دیگه...
تنفس داد نصف روز... قسمت بود این پست رو بنویسم...
دوست ندارم در مورد دوشنبه ی گذشته چیزی بگم...
هفته قبلش به حدی پیام داد و مطلب فرستاد که دیگه برام عادی شده بود وقتی سراغ گوشیم میرم چیزی ازش داشته باشم...
حتی دوشنبه نیم ساعت قبل از رفتنم... سر کلاس مجازی بود ولی برای من ساز می زد و می فرستاد و چت می کرد!!!...
این هفته مدل پیاماش یه جور دیگه ست... ما تقریبا وسط روند کلاسمون هستیم (کلاس من)... طبیعتا الان نباید نتیجه خاصی گرفته باشه... ولی دوبار پیام داد که خیلی راضیم و روند ساز زدنم متحول شده و داره اتفاقای خوبی تو دستم میفته و دیروز که دیگه می گفت گفتم این حس خوب از تدریست رو باهات در میون بذارم... و وقتی من صرفا محترمانه برخورد کردم نه با گرمی و صمیمیت کاملا معلوم بود متوجه شده... مهم نیست برام...
فقط اینا رو نوشتم که روند نوشتنم قطع نشه... بی صبرانه منتظر تموم شدن این کلاسا هستم... اگر متعهد به تدریسم نبودم تو همین یکی دو جلسه تمومش می کردم... ولی متاسفانه هنوز زوده...
درسته چیزی ازم نمونده اما تا ته قصه رو باید برم...
من تکلیفم دیگه مشخص شده... اونه که باید بلاتکلیفیشو تموم کنه...
دیگه برای هیچی نمی جنگم... دنبال فهمیدن هیچی هم نیستم... دنبال هیچی...
براش احترام قائلم به عنوان استادم... به عنوان یک انسان... ولی نمی خوام بیشتر از این رو چیزی حساب کنم... بسمه یه عمر بلاتکلیفی و ابهام... کسی اگر حرفی داره، حسی داره، یا نداره من دنبال فهمیدنش نیستم دیگه... زبون برای اینه که ما آدما با هم ارتباط برقرار کنیم و منظورمون رو برسونیم... به همین سادگی... پس وقتی چیزی نمی گیم یعنی نیازی ندیدیم ازش استفاده کنیم... یعنی منظوری نداشتیم... به همین سادگی...
روز کلاس روز نسبتا ارومی بود... یه روز کامل درسی و هنری! خیلی مفید و پرتوان کار کردیم...
هر چند به خاطر هفته ی قبل نمی دونستم می خواد ادامه بده یا نه اما با خودم قرار گذاشتم ازش نپرسم و اگر حرفی نزد سر تایمی که قبلا توافق کردیم برم...
قبل از رفتن بهم پیام داد که کلاسم فلان ساعت تمومه استاد بیا (حول و حوش همون ساعت همیشگی)
مثل همیشه دعاهامو خوندم و رفتم...
وقتی رسیدم بوی خیلی شدید ادکلن مردونه همه ی فضا رو پر کرده بود!...
صدام کرد رفتم تو اتاقی که بورد داره... یه مساله هندسه رو بورد بود که نشونم داد و مقداری توضیح داد و گفت تا فلان جاشو حل کردم هنوز درگیرشم...
بعدم که اومدیم تو هال توضیح داد روزی چند ساعت ریاضی حل می کنه و خیلی حس خوبی بهش میده...
شروع کردیم... درسامو خوندم و یه مدل قهوه دمی چکه ای با خودم برده بودم که گفتم آبجوش گذاشت و حین خوندن من قهوه رو اماده کردم... شکلات تلخم آورد و درس رو ادامه دادیم... کمتر حرف زد... یعنی به شدت دفعات قبل نبود، نه اینکه کم بود!... مورد خاصی هم نداشت که بهش اشاره کنم... خیلی زیاد رو نکته های درسم تاکید داشت و خیلی کار کردیم روش... یهو گفت تو الان حد اوازت مثل کسیه که ده دوازه سال پیش کسی دیگه کار کرده باشه... می خوام بدونی این مدت چقدر پیشرفت داشتی و چقدر جلو رفتی... و یکی از بچه ها رو مثال زد که اگه فلانی الان اینقدر خوب می خونه به این خاطر هست که هم بیشتر از تو کار کار کرده هم اینکه قبل از اینکه بیاد پیش من دو سال جای دیگه بوده... هر چند صداش خراب شده بود و طول کشید تا درست شد... ولی تو از صفر شروع کردی...
جالب بود این حرف برام چون چند هفته ای میشد که خیلی حس بدی داشتم به خوندنم... همینم بهش گفتم... گفتم خوب که بهم گفتید خیلی حس بدی داشتم... همزمان رفتیم تو اتاق میز دار برای کلاس من... ادامه داد... آهان حس می کنی متوقف شدی؟ گفتم متوقف... حتی بدتر... حس می کنم دارم عقب میرم... گفت طبیعیه... با وجودی که اومده بودیم سرکلاس من اما دفترم رو گرفت و تهش شروع کرد به نوشتن نکات اوازی و فرمِ فقط و فقط دو بیت آواز! معرکه بود! همزمان با گوشی من پخشش می کردیم و اون تحلیل می کرد... نیم ساعت فقط دو بیت رو بررسی کرد!... اونقدر بی نظیر بود که میخکوب شده بودم!... گفت من اینا رو به کسی نگفتم تا حالا چون مربوط به آواز خودمه... ولی خوب... خوب... تو فرق داری...
کاش می تونستم عظمت این کار رو بیان کنم... به وجد اومده بودم از این تحلیل بی نظیر!... انگار قطره قطره به کامم می ریخت این جوهر حیات رو...
بعد که تموم شد رفت سراغ گوشیش که یه پیام رو جواب بده پرسید چقدر کار داریم؟ یه ساعت خوبه؟ گفتم اره... (بعد فهمیدم همون دوستش بود... فدایی...)
مشغول کلاس من شدیم... خیلی پرتوان و پر قدرت... فضای عجیبیه روزای دوشنبه... وقتی جای من و اون برای تدریس عوض میشه...
گفتم بایسته و نرمشا رو انجام بده... خوب شده بود... ولی هنوز کم بود تعدادش... بعدشم نشست برای حرکات بعدی... حسابی به کار گرفتمش... هر چند خسته بود... دو تا حرکت جدید یادش دادم و بخش دیگه ای از کارمون رو هم شروع کردم... بهش گفتم نگران بودم دووم نیارید سر کلاس من... خندید و گفت چرا؟ گفتم اخه هنرجویی مثل شما نداشتم... گفتم یعنی تنبلم؟ گفتم نه شما تو چارچوب نمی گنجید اصلا... کلی خندید... تکالیفشو بهش گفتم...
بین کلاس یه بار پیش اومد که به مسایل خصوصی خودش اشاره کرد... و چیزی رو که باید بهش می گفتم گفتم...
رفتیم تو هال و من داشتم ماشین می گرفتم... یه قابلمه از اول وقت رو اپن بود... درشو باز کرد و گفت نخود پختم بیا بخور... خندیدم و گفتم نوش جان ممنون... اصرار که بیا بخور... تشکر کردم... گفت دلم یه آبگوشت خفن و چرب کشیده با نخود و هویج و اینا...
بعد دوستش اومد... ماشین گیر نمیومد... دوستش رفت تو اشپزخونه اب یخ درست کنه و از همونجا حرف میزد... خودش ایستاده بود و می گفت که چقدر کلاس من تا حالا براش مفید بوده... گفتم من به همین علت به کسی برای کلاس اومدن اصرار نمی کنم... چون تا نیان و امتحان نکنن متوجه نمیشن چقدر به دردشون می خوره... گفت دقیقا! من هر چی می گفتی بهم که بعد از این حرکات زمان کمتری هم در طول روز برای ساز زدن نیاز داری باورم نمیشد... الان می بینم هم سرعت و قدرتم بیشتر شده هم کمتر وقت میذارم...
ماشین نیومد و من معذب بودم... گفتم من میرم پایین شما هم دیگه خسته اید... گفت همراهت میام پایین... هر چی گفتم نه خودم میرم گفت میام باهات، می دزدنت! با هم رفتیم پایین... تو راه پله ها دوباره خواست یکی از نرمشا رو نشونش بدم... من جلو می رفتم... بهش گفتم شما هم خیلی بالا پایین کردید تا راضی شدید کلاس بیاییدا! کلی منو سوال پیچ کردید و ازم امتحان گرفتید! اونقدر بلند خندید که صدای خنده ش همه ی راه پله رو پر کرد!... گفت نه به خدا... بهت اطمینان داشتم... خودم شرایطشو نداشتم برای همین طول کشید...
جلو در ایستاده بود و هر چی می گفتم بره نمی رفت... بهم گفت چرا س.نتور درس نمیدی؟ گفتم شرایط دستمو که بهتون گفتم... گفت سه.ت.ار رو شروع کن خوب... حالا خودم برات می زنم می فرستم تا هوایی شی...
ماشین کم کم داشت می رسید...
گفت چیزی لازم نداری؟ تشکر کردم... گفت رسیدی بهم پیام بده...
قرار هم شد چند تا اجرا رو بهش یاداوری کنم تا برام بفرسته...
وقتی رسیدم پیام دادم...
در مورد اجراها هم گفتم... فرداش برام فرستاد... گفت سرعت پایینه... یکیشو نتونست بفرسته گفت بعد می فرستم...
فرداش اینس.تا یه اجرای سه تار یکی از اساتید رو فرستاد... نوشتم بعضی جاها چه سرعتی داره! با شوخی و خنده جواب داد خواهش می کنم در حد توانم بود دیگه...
متاسفانه همون شب بعد از کلاس گروه دفتر رو چک کردم و متوجه شدم یکی از همکارامون که از قضا روز یکشنبه اومده بود کنار من تا حسابش رو چک کنم مبتلا شده به کرون.ا...
برای خودم نگران نبودم... فقط نگران مامان و بابام بودم که بین دو نوبت تزریق واکسن هستن و شیخ... من سه ساعت پیشش بودم... درسته من و همکارم هر دو ماسک داشتیم ولی طولانی مدت کنار هم بودیم و خیلی هم نزدیک... بماند که بعد فهمیدم چقدر بی ملاحظه بوده و هم عروسی رفته بوده هم مجلس ختم و بعدم اومده بوده سرکار!... علایمش هم از همون یکشنبه شب که روزش پیش من بوده شروع شده بوده ولی به کسی نگفته بود تا دوشنبه اخر شب! اگه همون موقع گفته بود حداقل کلاس رو نمی رفتم به خاطر شیخ...
فردا صبحش به شیخ پیام دادم... جریان رو گفتم... اصلا به روی خودش نیاورد و خیلی عادی برخورد کرد که نگران نباش... و شروع کرد فایل فرستادن که اینا رو ببین... اینجا نظرت رو بگو... فلان جاشو ببین و این حرفا...
نزدیک ظهر رییس اسامیمون رو برای واکسن به یکی از طرفهای قراردادمون رد کرد... برای شیخ نوشتم که ممکنه واکسن بگیرن برامون... اونم ول کن نبود... فقط مسخره بازی در میاورد... نوشت واکسن واکسنه های های!
خدا می دونه چقدر نگرانش بودم و هستم... تو خونه خودمو قرنطینه کردم... مدام حال مامان بابامو زیر نظر داشتم و دارم... شیخم که افتاده بود رو اون دنده و همش فایل و مطلب می فرستاد و شوخی می کرد...
اونروز سرکلاس یه خودکار رنگی دراورد از کشوش و گفت اینو از یکی از بچه ها دزدیدم و سر همون خودکاره کلی خندیدیم...
به کارپردازمون گفتم وقتی رفت لوازم تحریری چند تا خودکار رنگی برام بخره... رنگاشم بهش گفتم...
عکس خودکارا رو فرستادم براش و گفتم براتون جایزه خریدم... خودکارای رنگی رنگی فقط قول بدید تا چند روز دیگه حالتون خوب باشه...
گفت بهههههه بههههههه مرسییییی! نگران نباش من خوب خوبم...
خلاصه که بیشتر از روز کلاس بعد از کلاس ماجرا داشتیم... هیچ وقت اینقدر در طی یکی دو روز بینمون پیام رد و بدل نشده بود!
هنوز نگرانم... تو خونه با ماسک می گردم... هر چند تا الان علایمی نداشتم... بقیه هم خوبن خداروشکر... تا الان البته... چند روز گذشته... ولی هنوز دلم اروم نیست... نذر کردم برای مامان بابام و شیخ که چیزیشون نشه...
م.یترا همون شب کلاس که باهاش حرف زدم طبق معمول پیشنهاد عجیب غریب خودشو داد!... اینکه باید براش ابگوشت ببری! :| :| :| گفتم من همین الانشم زیر ذره بینم! قابلمه به دست برم اونجا بابام میگن برو همونجا بمون دیگه م برنگرد! گفت نمیگم که خودت درست کنی! دوستم برات درست می کنه... روز دوشنبه زودتر برو ازش بگیر و سر راهتم دو تا نون سنگک بخر و برو... کلللللی به حرفاش خندیدم!... اصرار داشت که باید این کارو بکنی... وقتی اون یه بار پیشنهاد شام داده اشکالی نداره... گناره داره.. تنهاست...
خلاصه اینم از این...
از این خلاصه تر نشد بنویسم...
اضافه شد:
بعدازظهر خواب دیدم...
تو ساختمون اموزشگاه یا بهتر بگم خونه ی شیخ بودم... مریم (دوستم که البته از ماجرا خبر نداره) همراهم بود
ساختمون یه فرقهایی با ساختمون عالم بیداری داشت، مثلا بزرگتر بود و نقشه ش فرق داشت، ولی تو خواب می دونستم که خونه ی شیخه...
خودش مشغول تدریس بود...
تعداد زیادی ادم اونجا بود... من و مریم رفتیم تو اشپزخونه... من رفتم سراغ سینک ظرفشویی و شروع کردم به شستن ظرفای کثیف...
اولش خیلی نبود ولی هی بیشتر میشد... برای مریم اصلا عجیب نبود که من دارم ظرف میشورم... هیچی نمی گفت بهم ولی کمکی هم بهم نمی کرد!
خانمهای دیگه ای هم اونجا بودن که تو اشپزخونه رفت و امد داشتن... نمی شناختم... اما حس می کنم بعضیاشون خواهرای شیخ بودن...
هیچ کس کمک نمی کرد... البته منم حس بدی نداشتم از اینکه دارم تنهایی ظرف می شورم...
دیروز بعدازظهر بهم پیام داد و سلام و احوالپرسی گرم و صمیمی کرد و گفت چند روزه به شدت ذهنم درگیره و امروز امادگی کلاس ندارم میشه آیا کلاس رو برگزار نکنیم؟ به خدا اصلا نمی کشم... ولی برای اوازت بیا... شش بیا تا هفت، خوبه؟
راستش اصلا انتظار نداشتم... حس بدی گرفتم... پیش خودم گفتم همش بهانه ست.. این یا کار داره یا قراری چیزی داره که اینجوری میگه...
بهش گفتم از شما بعیده! باشه می خواید همون اواز رو هم بندازیم روز دیگه؟ گفت نه بیا عقب میفتی... گفتم شش نمی تونم ولی تا قبل شش و نیم میام...
هعی... چقدر سخته نوشتن... دستام از شدت فشار بی حسن... خوب نشدم هنوز...
بی نهایت حالم بد بود ولی حس می کردم هر جوری هست باید برم...
وقتی رسیدم تو راه پله بوی عود میومد...
در زدم و رفتم داخل... کمی حرف زد در مورد اوضاع الان جامعه و ناارومیای اخیر و ربطش داد به عرفان و این مسائل... بعدش خوندیم... خوب نبودم... این هفته خودمم متوجه شدم که صدام بد شده... هر کاری هم کردم درست نشد... سرکلاسم خیلی روش کار کردیم و نکته هاشو بهم گفت و گفت یکی دو روز نخون اصلا و استراحت بده به حنجره ت...
خوب من طبق چیزی که گفته بود فکر می کردم بعد از خوندن تموم میشه دیگه اما رفت تو اشپزخونه و گفت چی می خوری برات درست کنم؟ گفتم هیچی ممنون... من دیگه میرم شما هم کار دارید... گفت نه یه چیزی بخوریم... چی بیارم؟ گفتم فرقی نمی کنه هر چی خودتون می خورید... گفت قهوه درست کنم؟ گفتم باشه ممنون... موکاپاتشو گذاشت رو شعله شروع کرد صحبت کردن... اینکه دختر خواهرش باهاش تماس گرفته و در مورد استادش که مرد ازادیه و تازه برگشته ایران بهش گفته... گفته دایی اینبار که پیشش بودم سرمو چسبونده به سینه ش و این جور حرفا ولی دختر خواهرم بهش گفته نمی خوام دیگه باهات ادامه بدم... و منم با وجودی که طرف رو می شناسم بهش گفتم خوب می کنی دیگه نرو پیشش... بعدش باز از اون دختره گفت که عاشقش شده بود... البته هر چی میگه اخرش میگه که به نتیجه رسیده مورد مناسبی نبوده...
ولی اینم گفت که ما خانوادگی اینجوری هستیم که یه حاشیه امنیت دور خودمون ایجاد می کنیم و من اگه زمانی بخوام به کسی پیشنهاد بدم خیلی بالا پایین می کنم و بررسی می کنم و همه چیزو می سنجم...
از دختره گفت... اینکه زیبا بوده ولی با معیارهایی که قبلا از زن تو ذهنش ساخته بوده تفاوت داشته... مثلا همیشه زن قد بلند دوست داشته چون خواهراشم بلندن اما وقتی عاشق شده دیگه این قضیه اصلا براش مهم نبوده... اتفاقا دختره خیلی هم کوتاه بوده...
این جلسه منم خیلی حرف زدم... خیلی زیاد... تا نه و نیم اونجا بودم...
قهوه رو آورد و خوردیم... همیشه آرزوم بود با کسی که دوستش دارم بشینم و قهوه بخورم... یه آرزوی ساده و قشنگ... و اینم برام ساخت... تو شبی که اصلا انتظارشو نداشتم...
بهش گفتم وقتی ادم به یه پدیده یه مدل دیدگاه داشته باشه همون جوری هم زندگیش پیش میره و شما ادمای مناسب و خوب رو جذب خودتون نکردید... گفتم می دونید چرا این ماجرا اینقدر تو ذهنتون مونده... چون همیشه نشستید و دخترا اومدن سراغتون اما اینبار شما طبق ذات شکارچیتون رفتار کردید... بر اساس طبیعتتون و درست هم بوده... همیشه هم باید همین باشه... گفتم به عنوان یه دختر میگم... همیشه تو زندگیم مردایی تو ذهنم موندن و به نظرم مرد به معنای واقعی بودن که خودشون اومدن جلو و حرف زدن... نه اونایی که تعلل کردن و سکوت و منتظر موندن...
در مورد چیزای دیگه گفت... بهش گفتم گره های ذهنیش یا به خاطر گرایش مذهبیه یا تربیت خوانوادگی که مانع میشه از روابط ازاد لذت ببره... و اینکه من اینا رو یه جور نشونه می بینم... آلارمی که خدا مدام داره بهش میده... گفتم بترسید از روزی که هر کاری می کنید لذت ببرید و دیگه درگیر خوب و بدش نشید...
خیلی خیلی زیاد خوابم براش مهم شده... بی نهایت اصرار کرد براش تعریف کنم... گفتم نه... گفتم نمی دونم حکمت کار خدا چیه و دلیل اینکه این موقعیت برای من و شما پیش اومده چیه... شاید باید چیزایی به هم بدیم یا از هم بگیریم... من اونشب بعد از اون خواب همش به خدا میگفتم چرا من این خوابو دیدم؟ نکنه من باید کاری بکنم... و الانم تا جایی که بتونم نمی ذارم اون اتفاق هیچ وقت هیچ وقت بیفته... گفت خیلی بد بود؟ گفتم اره خیلی خیلی بد بود... یادتونه که من چه موقع بهتون پیام دادم!... چون حس می کردم همون لحظه اتفاق افتاده... ولی بعد که همشو به یاد اوردم متوجه شدم که مربوط به اینده بوده... خیلی اصرار کرد ولی گفتم نمی گم... هیچ وقت نمی گم... فقط هر کاری می کنم که اون اتفاق نیفته...
فضایی رو ترسیم کرد از بیابونهای اطرافشون و گفت ایشالا بشه و بیای و ببینی... مخصوصا اگه بهار هم باشه و ابر... و بارون بگیره... نمی دونی چه حسی داره... ایشالا بیای...
گفتم من همیشه از بچگی از بیابون بدم میومده... ولی این چند سال شما اینقدر قشنگ تصویرش کردید که مشتاقم ببینمش...گفت ایشالا میای...
یه جاشم گفت اتود البوممو که زدم می فرستم برات...
(پراکنده میگم که یادم نره)
گفت من خیلی فکرا تو سرمه... ولی نمی تونم برنامه ریزی کنم... گفتم اتفاقا من میتونم... حالا یا به واسطه شغلمه یا... تو حرفم و اومد و گفت نه تو همیشه تو شرایط رو به جلو خودتو قرار دادی... گفتم می تونم تو این زمینه کمکتون کنم... و گفت باشه حتما راجع بهش حرف می زنیم...
یه جاش نمی دونم شروع صحبت کجا بود اما رسید به جایی که من گفتم یه زمانی یه بنده خدایی به من گفت فلانی تو هیچ وقت ازدواج نکن هیچ مردی تو رو درک نمیکنه و گفتم خوب اون البته حد خودشو مشخص کرد... تو حرفم اومد و عینا حرف منو تکرار کرد که آره حد خودشو مشخص کرد...
آخرش برام میوه اورد و گفت اینا رو اماده گذاشته بودم بخور... انگور بود و سیب... چند تا دونه انگور خوردم ولی اصرار کرد که سیب بردار... یه سیب خوشکل قرمز برداشتم گفت سیب روشناییه...
تمام مدت حرفامون یه موزیک لایت قشنگ گذاشته بود و بک گراند صحبتامون بود...
و طبق معمول این جلسات خیلی هم از مسایل شخصیش گفت...مسایل خیلی خیلی خیلی شخصی...
و گفت که شب خونه خواهرش شام دعوته و باید بره... اخرش بهش گفتم اگر امادگی ندارید فعلا کلاس رو کنسل کنیم... داشت با مادرش حرف میزد... پشت خط بود... گفت بهت پیام میدم...
با بدfختی نوشتم اینا رو... دستم درد می کنه... مطمئنم خیلی چیزا یادم رفته...
بعد از یک هفته تلاطم تازه دیشب یه کم حالم بهتر شد و عادی تر شدم که... که خوب البته یک هفته گذشته و فردا باز باید برم کلاس... زندگیه دیگه... نمیشه باهاش جنگید...
دیروز قبل از ظهر ای.نس.تا رو باز کردم یهو دیدم چهل و پنج تا لایک دارم و یه درخواست!!!... شوکه شدم! رفتم ببینم از کیه! آی دی رو نمی شناختم ولی پیدا کردنش خیلی راحت بود... فهمیدم کی.می هست... مدتها ازش خبری نبود... شنیدم کلاسم نمیاد چون درگیر دانشگاهه... به روی خودم نیاوردم که شناختمش... صفحه من قفل نیست ولی درخواستشو قبول نکردم... حس خوبی ندارم... اینکه یکی از بچه های کلاس... اونم کی.می با اون سابقه ی عاشقیت! بیاد پیجمو پیدا کنه و این همه پست رو ببینه و بخونه و لایک کنه، اونم تو شرایط الان من قطعا نمی تونه عادی باشه برام.... نمی خوام بزرگش کنم اما به چیزا و کسان دیگه هم ربطش میدم...اینکه بعضیا دستشون از فضولی کوتاه شده و متوسل شدن به بقیه... کاری که قبلا در مورد خود من هم انجام دادن... عجب بساطیه ها!...
* ممنون دوست عزیز... خوبه که نظرتون رو میگید... به هر حال نظرات افراد مختلف به ادم دیدگاههای جدید میده... وقتی ادم درگیر ماجرایی میشه رو بعضی موارد کمتر دقت می کنه اما دیگری که دورتر ایستاده بهتر می تونه ببینه و بگه... بابت معرفی هم ممنون...