در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

79

خانم سین آن شب را یادش نمی رود...
وقتی بعد از چهارساعتِ پاکِ پاک با هم از آن دفتر بیرون آمدند در آسانسور باز هم با هم تنها شدند. اینبار یک فضای کوچک یک در یک متری. اما هر کدامشان چسبیده بودند به دیوار. خانم سین که سرش را هم بلند نکرد...
خانم سین یادش می آید که آقای میم وقتی بیرون آمد گفت که سردش است. گفت دستکشهایش را نیاورده... آقای میم سیگاری روشن کرد و راه افتادند...

78

خانم سین دیشب کلی با دوستش منص.ی درد دل کرد. درست است که خیلی چیزها را نتوانست بگوید اما همین هم خیلی خوب بود برای خودش. خانم سین دوست دارد خیلی کارها بکند اما به دو دلیل نمی تواند. یکی وجود زن بیگناهی که برایش یک عذاب وجدان شدید ایجاد کرده و دوم این حدس که شاید به کل همه چیز یک توهم باشد...
ای لعنت به آن کسی که ریشه ی توهم را در وجودش دواند و به همه چیز بدبینش کرد.

77

خانم سین اصلا یادش رفت یک چیز مهم را اینجا بنویسد! خانم سین یادش رفت بگوید آنشب، همان شبی که بارها گفت و دوست داشت جور دیگری رقم بخورد شبی بود که مدرکش را گرفت. شبی که چهار ساعت مدام امتحان داد.
به قول آقای میم اولین فارغ التحصیل این رشته در کشور است! چیز کمی نیست! افتخار بزرگی ست! اما آنشب و بعدش آنقدر درگیر فکر بود که یادش رفت این مساله را اینطوری اینجا بنویسد.
خانم سین چند روزی ست حالش تعریفی ندارد. خانم سین خودش نمی فهمد و مثل همیشه سعی می کند وانمود کند که خوب است. اما مادرش کسی نیست که به راحتی از کنارش بگذرد...
خانم سین خیلی دلش گرفته. خانم سین اول و آخر همه ی حرفها می داند که خدا همیشه بهترین را برایش رقم زده و میزند اما یک وقتهایی دلش غر زدن می خواهد...
دلش هفته ی گذشته و آن شب را می خواهد... دلش می خواهد حتی اگر تا آخر عمرش هم اتفاقی نیفتد اما مطمئن شود که حس آقای میم همان حسی است که دوست دارد. همین برایش کافی ست...

76

خانم سین باز هم خنده اش گرفت! از وقتی برگشته چندروز تمام با خودش، با احساسش، با همه فکرهایش جنگید تا همه چیز را عادی جلوه دهد.
بعد آنوقت هی دلش تنگ شد. هی دلش تنگ شد. هی آنروز را به خاطر آورد و دردلش آه کشید...
آنوقت آقای میم دیروز یکهو بی هوا اسمس می دهد که: سلام چه خبر؟
خوب آخر خانم سین باید با خودش چه فکری بکند؟! مثلا توی این چند روز چه اتفاقی می تواند افتاده باشد؟!
خانم سین این توجهات را دوست دارد. خانم سین همین چیزهای کوچک را دوست دارد... همین چیزهای به ظاهر کوچک...
آخ... ای کاش...
هیس...

75

خانم سین هی می نشیند برای خودش یک چیزهایی را تحلیل می کند که بعدش خودش همه اش را به هم میریزد. مثلا امروز ویرش گرفته و هی علائم عاشق شدن مردها را می خواند! بعد می بیند همه اش را آقای میم دارد. اما آقای میم یک چیز دیگر هم دارد که همه ی بافته هایش را پنبه می کند... آقای میم تنها نیست...