-
5
سهشنبه 24 دی 1392 18:20
هرجوری همه چیزو می چینم کنار هم نمیشه به زور تو کله م فرو کنم که عادیه. خوب وقتی عادی نیست عادی نیست دیگه! موندم به بازیهای روزگار بخندم یا گریه کنم. اصلا تو کجای زندگی منی؟ من کجای زندگی تو؟... نمی خوام سایه باشم. نمی خوام تو ابهام باشم. نمی خوام یه خوب عادی باشم... می فهمی؟
-
4
سهشنبه 24 دی 1392 15:16
اون شب وقتی زنگ زدی و گفتی ایمیل من چیه؟ مونده بودم تو دیوونه ای یا من؟! اما بعد از اینکه برات اس ام اسش کردم و باز زنگ زدی و عذرخواهی که نرسیده مطمئن شدم تو دیوونه ای...
-
3
سهشنبه 24 دی 1392 13:28
انگار نمی تونم ول کنم اینجا رو. چقدر خوبه کسی خبر نداشته باشه از خونه ت. که راحت و بی دغدغه بنویسی. بدون ترس از قضاوت شدن. همه ی دوستامو خیلی دوست دارم. اما دوست دارم اینجا مخفی بمونه. یه سری تجربه رو از گذشته با خودم دارم میارم که می خوام تو زندگی جدیدم هر لحظه همراهم باشه. اما تو یه جوری همه ی قائده ها رو به هم...
-
2
سهشنبه 24 دی 1392 13:18
دلم خیلی تنگ شده برای سفرهام... برای ترمینال با اون همه دود... برای اون نیمکت چوبی که پایه ش لق بود... برای لیوان نسکافه ی صبحگاهی... برای اون کیکهای خوشمزه... برای اون کوله پشتی کوچولو و قدمهای سبک... برای خیابونهای غریب و قریب... برای درختهای حاشیه خیابون... برای اون لهجه ای که همیشه برام غیرقابل تحمل بود و بعدش......
-
1
سهشنبه 24 دی 1392 13:10
یه دنیای جدید... یه قصه ی جدید... و شاید یه من جدید... اینجا می خوام متفاوت باشم و اون بخشی از وجودمو که تا الان مخفی کردم به نمایش بذارم... اینجا کسی منو نمی شناسه... مدتها بود نمی تونستم بنویسم... نوشته هام سهم کاغذهایی می شد که تا پر می شدن پاره میشدن و روانه سطل آشغال... از ترس دیده شدن... از ترس بر ملا شدن... نه...