از دو سه روز پیش می خواستم بنویسم فرصت نشد...
فکر گذشته بدجوری تو سرم افتاده بود. مخصوصا که نمی دونم چرا اما شروع کردم به خوندن ارشیو وبلاگ قدیمیم. خیلی چیزا برام زنده شد و خیلی اتفاقهای ریز که از ذهنم رفته بود با قوت برگشت و دیدم چقدر مهم بودن!...
دلم به شدت پر میکشید برای همون روزای پر از درد. نمی دونم چه جوری بگم. یه زمانی به نظرم برگشتن به گذشته کار درستی نمیومد اما الان اینجوری فکر نمی کنم. ما نمی تونیم یه بخش از گذشته مونو پاک کنیم و بعدش عادی به زندگیمون ادامه بدیم. خلأیی که ایجاد میشه خط زندگیمونو رو با یه برش مواجه می کنه و انگار تا دوباره این خط ممتد و پیوسته نشه نمیشه عادی زندگی کرد. شاید باید برگشت و دوباره دید و شنید و اون خط رو یه جور دیگه کشید. شاید با یه مداد جدید یا شاید با یه نوع خط جدید. ولی باید دوباره ایجادش کرد..... اگر اون خلأ بمونه حالمون هیچ وقت خوب نیست.
از ارتباطش با ساز بگذرم که الان توان نوشتنش رو ندارم.
اما خیلی زیاد یاد ها.دی بودم. کاراش... نگاهای معصومانه و ساده و پاکش.... صدای لرزونش.... نفس تو سینه حبس شده ش.... محبتهای بی دریغش.... ناشی گری ش.... اون مض.راب خوش ساخت و خوش دست هدیه.... تماسهای گاه و بیگاهش.... اون روز کذایی و اون صندلی نیمه پر کنار دست من و نشستن ماهرانه اون روش.... همه ش تو سرم چرخ می خورد....
اونقدر بهش فکر کردم که قانون کائنات کار خودشو کرد....پریروز نزدیکای ظهر سیما گفت خانم سین می خوام برای تولد شوهرم یه سن.... هدیه بخرم آشنا سراغ داری؟ انگار پلی که می خواستم زده شد.... اونقدر به ها.دی بی اعتنایی کردم که حدود یک سال میشد ازش خبری نبود.... بهش پیام دادم پرسیدم ساز اماده داره؟ و همین شد فتح باب یه گپ کوچولو... بعدش از خودم پرسید و منم یه کم ازش پرسیدم. اخرش گفت هر وقت کوک خواستی یا رگلاژ بیا من در خدمتم....
چیز مهمی نبود اما همین که تونستم هر چند با یه نقطه چین کمرنگ دو سر اون خط شکسته رو یه کم به هم وصلش کنم حالمو خوب کرد... یه جوری که قابل توصیف نیست....
انگار لازم داشتم یه بار دیگه ثابت شه گذشته خیال نبوده.... واقعا بوده....
قضیه شیخ و حسم بهش خیلی خیلی رفته تو حاشیه. نه اینکه چون جایگزینی براش پیدا شده که نه نشده، اما شدم یه ادم دیگه...
راستش دلم می خواد برگردم به همون قدیما و کلاسامو شروع کنم... هعی... کاش اون اتفاقا نیفتاده بود...
بعد از دوهفته می خواستم برم کلاس. کلی تمرین کرده بودم. نمی دونم چرا اینبار اینقدر از پ.... شدن وحشت داشتم. وقتی چهارشنبه اخر شب اتفاق افتاد مثل روز برام روشن بود که اوج درد و حال بدم می خوره به ساعت کلاس....
رفتم و تا رسیدم مسکن خوردم.
موهاشو کوتاه کرده بود. سلام کردم و نشستم. همه رسیده بودن کیمی ازم پرسید خوبی؟ گفتم نه... اولش خیلی بد نبودم.... حتی در مورد یه شعر هم کلی حرف زدیم. مثالش رو از یه شعر سعدی اورد که دقیقا پست اخر اینستاگرامم بود! و وقتی اروم زمزمه ش می کردم به دهنم نگاه میکرد و کلمه به کلمه همراهم می خوند...
کم کم دردم شروع شد. سرمو انداخته بودم پایین و تو خودم جمع شده بودم و درد شدید امونم رو بریده بود. یهو برای اینکه سرمو بلند کنم یه سوال ازم پرسید. سرمو بلند کردم. فهمیده بود حالم خوب نیست... معلوم بود... اولش لبخند رو لبش بود. بعد که چهره مو دید جدی شد و پرسید خوبی؟ گفتم بله خوبم. گفت اگر نمی تونی بشینی اشکالی نداره کلاس رو ترک کنی. گفتم نه خوبم میشینم. گفت نگو خوبم خوب که نیستی کاملا معلومه رنگت کاملا پریده... اینو که گفت تازه شب.نم برگشت سمت من و چشاش گرد شد! شیخ گفت حداقل برو اشپزخونه چایی نباتی چیزی بخور.... شبنم پرید تو اشپزخونه و من درحالی که به زور سرپا می ایستادم رفتم دنبالش. شبنم گفت یه آن چهره تو دیدم وحشت کردم بسکه رنگت پریده. چی شده؟ فشارت افتاده؟ سرگیجه داری؟ اروم بهش گفتم و خنده ش گرفت... خواستم بگم قطعا اون فهمید تو نفهمیدی؟!
دستام می لرزید. لیوان چایی نبات رو برداشتم و اومدم نشستم. شدیدا ضعف داشتم و بی حس بودم. یه جاشم یادمه که داشت سر یه موضوعی رشته تحصیلی بچه ها رو می پرسید و به من که رسید اینقدر حالم بد بود و نمی تونستم حرف بزنم که خودش گفت.
واقعا بعضی چیزا رو یادم نمیاد. فقط می دونم حسم حس دفعات قبل نبود. انگار که دیگه همه چیزو همه ی فکرم نبود....
کم کم اروم شدم اما ضعف داشتم شدید.... سر کلاس خودمون که رفتم سرشو بلند نکرد همونجور که سرش پایین بود پرسید بهتر شدی؟ و رفتیم سراغ درس. گفتم نمی دونم می تونم بخونم یا نه. گفت اشکال نداره یه کاریش می کنیم با هم می خونیم. جون نداشتم برای خوندن. اون انرژی رو که باید بذارم نمی تونستم بذارم. ولی درکل گفت خوبه. گفت خیلی تغییر کردی و بهتر شدی. ازم پرسید چند بیتشو کار کردی؟ گفتم همش. گفت خوب چرا؟ زیاد بود! بعد خودش ادامه داد که... اهان یه هفته کلاس نداشتید...
نکته های خوبی بهم گفت. در کل با توجه به حالم راضی بودم هر چند نشد اون چیزی که دو هفته براش زحمت کشیده بودم.
اولش می خواستم یه کم بیشتر ازش بپرسم. مثلا احوالپرسی بعد از دوهفته. از سفر و مادرش. ولی نشد. چون به خاطر حالم زود رفت سر درس.
خونه که رسیدم وضع خیلی خراب بود.... همه لباسامو عوض کردم و ریختم تو ماشین.... شلوار جینمم افتضاح شده بود....
اضافه شد:
سرکلاس تو اون حال بدم که حتی ترتیب اتفاقها هم درست یادم نیست حرف امتحان شد و بچه ها هر کدوم به شوخی چیزی می گفتن. تنها کسی که حرف نمیزد من بودم. یادم نیست این بحث مربوط به قبل از افتضاح شدن حالم بود یا بعدش ولی به احتمال قوی قبلش. خلاصه اینکه هر کی یه چیزی می گفت که نهایتا شیخ گفت در مورد تاریخش به اجماع برسید و به من اعلام کنید.
تا جمعه عصر که توی هر دو گروه، هم گروه عمومی هم گروه ردیف خودمون اعلام کرد که به دلیل استرس شدید بعضی دوستان و حرکات ک.ا.تو.ر.ه..ا.ی برخی عزیزان امتحان نمیگیرم و احتمالا تا پایان دوره ردیف این قضیه ادامه داره!
اولش فقط خوندم و تعجب کردم. همین. اما یهو اخر شب به ذهنم رسید نکنه متوجه دلیل حال من نشده بر خلاف چیزی که تصور می کردم فکر کرده استرس امتحان حال منو اونجوری کرده؟! اخه بچه های خودمون که حرفی نزدن! بچه های شنبه هم که یه هفته از کلاسشون می گذشت. ما که از اونا خبر نداریم، اگر به فرض اونا هم امتحان داشته باشن یه هفته از کلاسشون گذشته بود و این عکس العمل به لحاظ زمانی بیشتر می خوره که در مقابل یه اتفاق نزدیک تر باشه. یعنی پنجشنبه!
نمی دونم والا.... علتشو نفهمیدم!....
انگار که یکی در حقم دعا کرده باشه و اجابت شده باشه...
انگار که کسی دستاشو برده باشه بالا و به خدا گفته باشه خدایا خیلی گرفتاره، حالش خوب نیست، بدجوری اسیر شده، خودت رهاش کن از این همه فکر و خیال...
الان حالم اونجوریه... این پنجشنبه کلاس نبود ولی دلتنگ هم نبودم... همیشه با هر سختی بود دوست داشتم برم تا حداقل ببینمش... به می.ترا می گفتم برام لازمه که ببینمش، حالم خوب میشه. اما الان اینجوری نیستم... حتی با وجودی که گفت می تونی شنبه بیای جبرانی گفتم نه و نمی رم...
شاید بهتر میشد اگر شرایط جوری بود که مدتی نمی دیدمش... ازش بدم نمیاد ولی این اواخر یه جور بدی از حال خودم کلافه بودم... اصلا ربطی به اون نداره... دیگه ذهنم تحمل این همه انتظار و بلاتکلیفی رو نداشت... مگه نه اینکه هر چی خدا بخواد همون میشه! خوب پس من اروم زندگیمو می کنم... خدایا خودت بهترینها رو برای همه رقم بزن...
امیدوارم این حال بمونه برام...
یهو یادم اومد که پریشب تا صبح خوابشو می دیدم
چیز خاصی نبود... هرچند دقیق یادم نیست...
اما در ارتباط با کلاس بود...
خیلی هم یادم نمونده چی به چی بود.
خوشحالم این هفته کلاس ندارم...
دارم اروم اروم برنامه هامو پیش می برم...
الهی به امید تو...
خیلی سخت بود برام این تصمیم اونم در شرایطی که همه چی داره خوب پیش میره... اونقدر سخت که حالم چند روزه بده... ولی تصمیم گرفتم انجامش بدم و ای کاش خدا کمکم کنه... می سپارم به خودش... من دیگه توان اینو ندارم که ذهنی بجنگم با خودم...
پنجشنبه همه چی خوب بود... تا رسیدم و نشستم شروع کرد از من در مورد درس سوال پرسیدن و منم هیچی نمی دونستم... هنگ بودم و اصلا انتظار نداشتم همه ی سوالاشو از من بپرسه... پشت سر هم می گفتم نمی دونم... نمی دونم... نمی دونم... و اونم فقط می خندید...
از مادرش برامون گفت که البته من این صحبتهاشو پارسال سر یکی از کلاسامون شنیده بودم... بی نهایت عاشق مادرشه و با عشق ازش حرف میزنه... خداییش مادره هم شیرزنیه برای خودش...
رفتیم سرکلاس خودمون... حالم خوب نبود و مطمئن بودم از پس تحریراش بر نمیام... اما خوندم و راضی بود... در اون حد که گفت خیلی ژوست شدی و می تونم بگم هیچی فالشی نداشتی! حتی یه بیت هم خوند که تا حالا نخونده بودم و گفت می تونی بخونی؟ و خوندم...
خیلی خوب بود مثل این چند ماه اخیر که همه چی به نحو شگفت انگیزی خوبه...
اخرش گفتم برای ردیف نمی دونم چیکار کنم چون گوشم مشکل پیدا کرده و نمی تونم دیگه از هندزفری استفاده کنم. گفت تو خونه گوش کن. گفتم دیگه وقت ندارم من بعضی وقتا دوساعت تو کمدم و همه ی وقتمو گذاشتم رو این کار... سری به تاسف تکون داد و گفت خودتو اذیت نکن روزی چهل دقیقه هم گوش کنی کافیه و این کار تو بلند مدت جواب میده و اینقدر براتون تکرار می کنم که جا بیفته... یه چیزیم گفت که نه اون موقع متوجه شدم نه بعدش که ضبط شده شو گوش کردم...
اوازمو عوض کرد و گفت خیلی مسلط شدی رو ا.بو عط.ا.
پرسیدم ازش که هفته بعد کلاس داریم؟ گفت نه می خوام برم یه سری به مادرم بزنم می خوای بری سفر؟(با خنده) گفتم نه می خوام تمرین کنم... گفت اگه خواستی جبرانی شنبه بیا که گفتم نه ترجیح می دم وقت بذارم و بیشتر تمرین کنم...
آخرشم باز گفت سلام برسون حتما... اون شاید در کل دو بار فقط داداش من رو دیده باشه و اینکه مدام میگه سلام برسون جالبه!
گفت بگو یکی از بچه ها برام چایی بیاره... به شب.نم گفتم و برای اینکه زشت نباشه گفتم می خوای خودم ببرم؟ گفت نه خودم می برم... (بهتر خوشمم نمیومد این کار رو بکنم...)
من در حالی این تصمیم رو گرفتم که همه چی اوکیه... اینکه اون خوب شده... این که عوض شده و رفتارش با من نسبت به بقیه فرق می کنه نمی تونه دلیل بر این باشه که حسی این وسط هست...
ممنونم خدا که کمکم می کنی...