در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

350

این روزا حالم خوبه. شاید وقتی می گم کسی تفاوتی تا قبلم حس نکنه. اما مهم اینه که خودم می فهمم. انگیزه م به شدت برای ساز زدن برگشته. به شدت! می خوام یکی از سازهامو که مدتها قصدشو داشتم بفروشم و یکی از اون جدیدا بردارم و ایشالا از سال جدید هم برم پیش ص.لا.
وقتی می گم حالم خوبه معنیش این نیست که گذشته و سختیهاش یادم رفته. فقط آرومترم. همین.
به شدت دلتنگم. دلتنگ سادگی و صداقت. دلتنگ اون چیزی که ازش تا حالا دیدم. اما بهم ثابت شده که آدما همیشه اونی که فکر می کنیم نیستن و حتی اگرم باشن به راحتی می تونن عوض بشن.

349

خواستم تو اون یکی وبلاگم بنویسم اما دیدم اصلا حوصله جواب دادن به بچه ها رو ندارم که منظورت چیه و چی شده و اینا... ترجیح دادم همینجا برای خودم بنویسم. با چیزایی هم که اینجا نوشتم بعید می دونم یه روزی آدرس این وبلاگو به دوستام بدم... این یعنی اینکه اگر من رفتم اینجا هم میره...

امروز اتفاقی با من.صی حرف می زدیم که اشاره کرد به یه ماجرایی که هرچند یادم بود اما اینجوری نگاش نکرده بودم...
امروز داشتم اتاقمو مرتب می کردم که یهو جعبه .مض.راب هادی رو دیدم. جعبه ای که از اون اولش حسم بهش خوب نبود. هنوز خیلی نگذشته بود و تحت فشار بودم. هنوز داغون بودم. اما با حرف امروز من.صی می تونم یه جور دیگه به قضیه نگاه کنم. اینکه حام.د خواسته بوده مثلا یه جوری واسطه شه. و اون سوالشم در مورد اینکه اگه پول اضافه نریخته بود بازم این هدیه رو قبول نمی کردید؟ (عین جمله رو رفتم خوندم تا مطمئن شم) برای این بوده که نظر منو بدونه. به قول م.نصی منم که زدم لهش کردم.
دو سال گذشته و من هیچ وقت اینجوری به این قضیه نگاه نکرده بودم.
حق نداشتم؟! به خدا حق داشتم. کم نکشیده بودم ازشون. دیگه حسم به حا.مد و اون محیط خوب نبود. حس ها.دی رو هم باور نداشتم. یا هنوز آماده نبودم. یا خودشو قبول نداشتم. الان دارم؟! واقعا نمی دونم. اینو می دونم که برام غیرقابل تحمل بود حا.مد بخواد مثلا اینجوری اونم با آوردن ها.دی تو زندگیم گذشته رو جبران کنه و بعدم تو خلوت بشینن بهم بخندن که خوب گذشت و جبران کردیم!
اصلا نمی دونم چرا چند روزه گیر دادم به این. همیشه هم وقتی یه چیزی ذهنتو مشغول می کنه هی شاخ و برگ پیدا می کنه و من قبلا فکر می کردم اینا نشونه است که راه درسته. نمی دونستم فقط نمایش قدرت ذهنه... انگار وسط اون همه بیچارگی می خواد خودشو نشون بده و قدرتشو به رُخت بکشه...
هعی خدا... یعنی واقعا اینجوری بوده؟! یا اون برای همه این کارو می کنه و مثلا جبران می کنه! چرا اون؟! واقعا چرا اون؟! چرا یکی نبود که تو اون شرایط دست و پا زدن بین مرگ و زندگی بتونم بهش به عنوان چراغ سبز زندگی و یه روزنه امید نگاه کنم!
باشه. چرا تو کارت نمیارم... آقا ما تسلیم!

348

از دیروز تا حالا هزار بار همون چند کلمه رو خوندم. راستش تا حالا هیچکس منو اینجوری خطاب نکرده بود. فکرشو که می کنم می بینم اون کارایی رو در موردم کرده که برای اولین بار تو زندگیم اتفاق افتاده و شاید مهمترینش دیروز بود...
شاید پیام من برای اونم غیرمنتظره بوده و حتما هم همینطور بوده و اصلا انتظارشو نداشته...
چه دنیاییه...
فکر می کنم اون دنیا خدا بهم می خنده و میگه لازم نبود این همه سخت بگیریا! میشد یه کم انعطاف به خرج بدی. من گناهی پات نمی نوشتم...

347

دیورز و امروز دارم فکر می کنم به اتفاقهایی که بی اینکه کسی انتظار داشته باشه یهویی پیش میان و کل زندگی آدمو تحت تاثیر قرار میدن و دگرگون می کنن. از اون دسته اتفاقهایی که هیچ بنی بشری منتظرش نیست و نه تنها منتظر نیست بلکه اصلا فکر وقوعشم نمی کنه. اینجور اتفاقها تا وقتی خدا هست هر لحظه می تونه پیش بیاد و کل زندگی آدمو زیر و رو کنه. تو همه ی ابعاد. داشتم به این جور اتفاقها که بعضا می تونه خوب هم باشه فکرمی کردم. اینکه یهو یه شبه یه چیزی عوض شه. یه اتفاقی بیفته. یکی بره. یکی بیاد. یه چیزی جابجا شه. یه چیزی کم شه. یه چیزی اضافه شه. یکی تغییر کنه. یکی بترسه. یکی جرات پیدا کنه و و و...
کدوم ما خبر داریم یه لحظه دیگه چی میشه؟!...

346

زنیکه دیوانه! حتی دلم برای پولی هم که دادم نمی سوزه. یعنی اصلا ارزش فکر کردن نداره! اصلا حرف نزد! فکر می کنم انداختم جلو گدا!

دیشب بدجوری دلم گرفته بود! خیلی خیلی زیاد. گفتم خدایا دیگه وقتشه. اما می دونم که... بی خیال... هیچی...