-
632
جمعه 9 آبان 1399 22:50
چهارشنبه صبح ها.له گفت شب قبلش رفته در خونه ش.بنم براش ظرف ببره برای شیرینی های عروسی و همونجا هم بهش گفته منو می شناسه. گفت اگر خودم با چشمای خودم عکس العملش رو ندیده بودم باورم نمیشد تا این حد رو تو حساس باشه! گفت وقتی اسمتو شنید انگار برق گرفته ها یه قدم پرید عقب و با صدای جیغ مانندی گفت: خانم سین؟!!! ها.له گفت به...
-
631
جمعه 2 آبان 1399 23:12
از روز اولی که سه.گا.ه رو شروع کردم نگران جلسه ای بودم که می خوام مخالف رو بخونم... خیلی تمرین کردم این هفته... ولی حال خودم خوب نبود... سرکار هم دلخوریی پیش اومد که دیگه از توانم خارج بود بخوام باهاش بجنگم... همون روز ده دقیقه مونده به اخر وقت وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون... نه قهر بود نه دعوا... فقط یه لحظه حس کردم...
-
630
پنجشنبه 24 مهر 1399 21:39
هفته خوبی نبود... یه جوری بود... حس می کنم داریم تو دنیای وحشتناکی زندگی می کنیم... دنیایی که روز به روز خالی تر میشه... وزنه های محکمش میرن... میخهایی که چادر دنیا رو باهاش کوبوندن داره کنده میشه... داریم معلق میشیم تو فضا و همه ی دستاوردهای زندگی بشری داره میره... دنیا داره تهی میشه... و ما در بدترین برهه ی تاریخ...
-
629
جمعه 18 مهر 1399 23:07
یه روزایی خیلی عجیبن... پر از حسهای متضاد... اونقدر این تضاد شدیده که آخر روز وقتی میشینی پای حساب و کتاب اون روزت حس می کنی روزهاست حساب کتاب نکردی!... باورت نمیشه یه روز بتونه اینقدر سنگین باشه که این همه حال رو تو خودش جا بده... علی رغم گفته هفته قبلش که قرار بود کلاس پنجشنبه به مناسبت اربعین تعطیل باشه روز...
-
628
یکشنبه 13 مهر 1399 21:35
یادم میاد دیروز صبح چقدر تو راه با خدا حرف زدم... حرف زدم که آرومم کنه... که دیگه چیزی نبینم... نشنوم... نگه... نکنه... برای همین بعد از دو هفته که هر بار ای.نستا رو باز می کردم و دلهره داشتم، دیروز نداشتم... اما وقتی باز کردم پیامشو دیدم!... دیگه انتظار نداشتم... من از خدا خواسته بودم... خاطرات بدی برام مرور میشه......
-
627
شنبه 12 مهر 1399 00:16
دنیای جالبیه... شیرینی پز عروسی ها.له میشه دوست عزیزمون ش.بنم!!! قبل از پنجشنبه متوجه شدم که این هفته سفر هست و نمیاد... نبود و خبری هم نبود... یکی از آرومترین روزها... خوندم و گفت خیلی این هفته تمرین کرده بودی؟ گفتم خیلی... گفت خوبه... گفتم هفته آینده کلاس تعطیله؟ پرسید چه خبره؟ گفتم ار.بعین. گفت بله حتما.... همه چی...
-
626
جمعه 4 مهر 1399 00:46
امروز روز خوبی بود... خیلی تمرین کرده بود... خیلی زیاد... نزدیکای ظهر داشتم تمرینهای اخر رو انجام میدادم که دیدم پیام داد! یه فایل فرستاد... ردیف دستگاه بعدی! منظورش این بود که درس بعدیت اینه... به روی خودم نیاوردم که فهمیدم فقط تشکر کردم... نوشت ایشالا بعدش میریم سه.گ.اه... و بعدش یه فایل یک و نیم ساعته فرستاد که...
-
625
چهارشنبه 2 مهر 1399 21:51
دیشب خواب عجیبی دیدم... تو یه مرکز خرید بودیم با مر.یم... هم با مر.یم بودم هم همزمان یه فضا و مکان دیگه رو می دیدم... می دیدم که تو خونه ی قدیمی مون هستم... همون خونه ای که من عاشقش بودم... قبل از اون اتفاقا... بعد از یه مهمونی بزرگ بود... تو اشپزخونه من و مامان مشغول جمع و جور کردن بودیم... همه ی ظرفا رو گذاشتیم تو...
-
624
یکشنبه 30 شهریور 1399 01:21
پنجشنبه خیلی بدی بود... خیلی بد... شاید اگر اتفاقای امروز( شنبه) نبود اصلا نمی نوشتمش... یه شب تو هفته ش.بنم بهم پیام داد... از اون مدل پیامها که انگار برای همه ارسال میکنن... ولی مشخص بود که اینطور نیست و پشتش یه چیز دیگه ست... که قطعا برمیگرده به اتفاق اون هفته... نوشته بود که برای حفظ سلامتی خودتون و استاد لطفا در...
-
623
جمعه 21 شهریور 1399 01:12
* یه روز تو هفته پیام دادم به ش.بنم حالشو پرسیدم و گفتم روز کلاس خوب نبودید... که حرف شیخ رو هم زمین ننداخته باشم و فردا روزی اگر حرف پیش بینی نشده ای پیش اومد، من رفتار عادی از خودم نشون داده باشم. جواب داد که خوبم و تمام... نمی دونم فردا یا پس فرداش پیام داد و پرسید که چی شد که حالمو پرسیدی و گفتی روز کلاس خوب...
-
622
جمعه 14 شهریور 1399 22:56
بی استخاره کاری نمی کنم... نمی خوام نتیجه پشیمونی باشه... بعد از اینکه چند باری تو گروه شعرهاشو گذاشت در مورد ا.مام ح... و محرم و عا.شورا و پیرو صحبتهایی که باهام کرده بود استخاره کردم که پیامی بهش بدم یا نه... آیه اول سوره ج.معه اومد... پیام دادم حال خوشتون مبارک و جواب داد و کمی صحبت کردیم و خوب هم بود... فرداشم...
-
621
پنجشنبه 6 شهریور 1399 20:19
درسته که حال هیشکی اینروزا خوب نیست اما خوب یه وقتایی بیشتر خوب نیست... بعضی وقتا که نمی دونم چه وقتاییه و چرا، بدتر میشم و حوصله هیچ چیز و هیچکس رو ندارم... نمی ذارم کارام بمونه و هر جوری هست خودمو می کشونم... واینمیسم که اگه وایسم همونجا روزگار زمین می زندم... اما حوصله هیچ چیو ندارم... مثل این هفته... سرکار رفتار...
-
620
پنجشنبه 30 مرداد 1399 21:40
گوشیم به گوشم بود و درسم رو مرور می کردم و تو گرما قدم می زدم... خیلی زود رسیده بودم و نمی خواستم برم بالا... از آرایشگاه کناری دو تا خانوم اومدن بیرون و رفتن تو ماشینی که همون روبرو پارک شده بود... هر دو سیگاری آتیش زدن و مشغول شدن... همچنان قدم می زدم... هنوز مونده بود تا تایم کلاسم بشه... چند باری درسم رو شنیدم که...
-
619
شنبه 25 مرداد 1399 09:22
دوهفته کلاس حضوری نبود... صدامو می فرستادم و تمام مدت می گفت جای صدات درست نیست... خودم دیگه برام عجیب شده بود و علت رو چیز دیگه ای می دونستم... در مقابل همش می گفت جمله هات درسته و خوب حفظشون کردی... بر همین اساس پیش رفتم... ولی بازم متعجب بودم چرا میگه جای صدات درست نیست! آخه من هر چی می گفت رو رعایت می کردم... کم...
-
618
سهشنبه 31 تیر 1399 21:57
استخاره کردم که خوابم رو براش تعریف کنم یا نه... آیه نود و شش س.وره ی.وسف اومد... پس چون مژده رسان آمد آن [پیراهن] را بر چهره او انداخت پس بینا گردید گفت آیا به شما نگفتم که بیشک من از [عنایت] خدا چیزهایى مى دانم که شما نمیدانید (۹۶) براش نوشتم که این خواب رو دیدم... چیزای جالبی شنیدم... واقعا که دنیا اون چیزی که...
-
617
شنبه 28 تیر 1399 23:14
حرف حساب جواب نداره... بعضی وقتا ادم مجبوره علی رغم میلش کاری رو انجام بده چون منفعتش بیشتره... میت.را گفت به نظرم اشتباه کردی حرف شب.نم رو قبول کردی...نه برای جابجایی ساعت... برای اینکه گفته به شیخ میگه تو خواستی ساعتتو عوض کنی... گفت باعث میشه بابش باز بشه و از این به بعد هی درخواستای الکی ازت بکنه... خلاصه اینکه...
-
616
پنجشنبه 19 تیر 1399 22:26
راستش دیگه از این وضعیت خسته شدم... از دست این زن و حال و هواش کلافه ام حسابی... این هفته بی نهایت درگیر بودم... ماجراهای خونه و درگیریهای هر روزه و خستگی مفرط... با این وجود خوب تمرین کردم... طبق گفته خودش براش ویس فرستادم... البته یکشنبه... فرداش سین کرد ولی جوابی نداد... تا امروز صبح که چند بیت صدای خودشو برام...
-
615
جمعه 13 تیر 1399 22:53
روز عجیبی بود! روزی که بهتره بگم نفهمیدم چی شد... هم نمی تونم تحلیل درستی بکنم و هم اینکه هیچی طبق معمول پیش نرفت... انگار که اونروز مهمونی بود... مهمونیی که میزبان سعی می کرد با روی خوش و لبخند و شیرین زبونی مهمون رو راضی نگهداره... نمی دونم چی بگم... می نویسم شاید یه روزی که همه چی معلوم شد برگشتم و خوندم و تونستم...
-
614
دوشنبه 9 تیر 1399 10:28
دارم به یه چیزایی مطمئن میشم... شاید قبلا حرفای میترا در مورد شب.نم رو علی رغم میلم قبول کردم اما الان دیگه دارم به وضوح خودم می بینم... این زن اصلا حال خوشی نداره و اصلا هم متوجه نمیشه که رفتاراش به حدی تابلوئه که آدم خنگی مثل من هم می تونه پی به حس درونیش ببره... فکر می کنه همین که به زبون یه چیزایی رو رد کنه در نظر...
-
613
جمعه 23 خرداد 1399 10:24
خوب بود همه چی و انگار انتظارشو داشتم خوب تمرین کرده بودم ... خیلی زیاد... و همه چی خوب بود... خودش خوب بود... حالش بهتر بود و این کاملا مشهود بود... گفت و خندید و خارج از درس حرف زد و باز مفصل بابت بل.یط دوستش تشکر کرد و دوستشو کامل معرفی کرد و گفت اگر کاری داشتی بگو بهش بگم و اینکه خیلی زحمت کشیدی و اشاره به نوع...
-
612
شنبه 17 خرداد 1399 10:41
نمی دونم شاید به خاطر شرایط این روزا و به هم خوردن نظم همیشگی زندگیمه که نمی تونم بنویسم... نمی دونم... اما خوب که فکر می کنم چیزیم برای گفتن ندارم... از حاجی که گهگاهی خبری میشه و پیامی می فرسته... کلاس رو هم که هر هفته میرم... رابطه ش با من خیلی خوب و صمیمانه است... خیلی زیاد و مطمئنم که با کسی اینجوری نیست... ساز...
-
611
سهشنبه 2 اردیبهشت 1399 21:43
کل فروردین رو چیزی ننوشتم... عید عجیبی بود... پر از حسهایی که تجربه ش نکرده بودم تا حالا... یه عید از هر جهت متفاوت... نمی تونم ریز اتفاقات رو بنویسم... هر چیزیش الان یادم اومد می نویسم... کوکش کردم تا کل سه...گ.ا.ه رو تو عید بزنم... شروع کردم و بعد از چند روز باز مشکلات دستم زیاد شد و رهاش کردم... هر جوری بود خودمو...
-
610
پنجشنبه 29 اسفند 1398 00:46
فردا شبش عجیب تر شد!... آخر شب بود که دیدم ازش پیام دارم!... ویس بود!... تا بازش کردم آن شد و پرسید چطورم؟... باورم نمیشد... یه تیکه از ساز زدن خودشو برام فرستاده بود... گفتم عالیه دارم می شنوم... و شنیدم و گفت و گفتم... و گفت و گفتم... بگو و بخند... اخرش گفت حلالم کن دارم میرم ولایت و اگر مردم هر ماه سر قبرم...
-
609
سهشنبه 20 اسفند 1398 14:00
کلاس حضوری همچنان تعطیله... پنجشنبه تنهایی دفتر بودم... روز قبلش به خاطر وایتکس زیادی که زدن حالم بد شد... اما پنجشنبه که کسی نبود پنجره اتاق کناری رو باز گذاشتم و بدون غرغر بچه ها از سرما برای خودم تنها نشستم... روزه هم بودم... اخرین روز از روزه های قضای پارسالم... با صدای بلند موزیک گوش کردم و بعدش قصد داشتم خودم...
-
608
چهارشنبه 14 اسفند 1398 22:30
این روزا رو می گذرونم... فردا میرم که به قولی که به خودم دادم عمل کنم... هدیه برای خودم بخرم به پاس این همه مدت صبوری و خویشتنداری و بگذرم ازش... رهاش کنم... این شبها مکرر در ارتباطم باهاش... ولی نه از پای غذا بلندم کردی و شب بخیر زیبا و تو می تونیِ دیشب و نه فقط توضیح درس امشب تصمیممو عوض نمی کنه... به خودم قول...
-
607
یکشنبه 11 اسفند 1398 23:56
همچنان کلاس حضوری نداریم... همچنان بعضی شبا خوابشو می بینم که می دونم در حال حاضر این همه فشار همه جانبه و تنهایی علتشه... که مثلا بیرون ساختمون کلاس وایسادیم و شبه و همه جا تاریک و اصرار داره اسن.پ بگیریم و با هم بریم... می دونم چیزی توش نیست... همچنان میرسم به جایی که بارها رسیدم... اینکه حس کنم عادی شده و حسی نداره...
-
606
چهارشنبه 7 اسفند 1398 11:23
مرض! البته شاید باید به خودم بگم... آره بهتره به خودم بگم... دیشب تو گروه پیام داد که کلاس این هفته به دلیل مشکلات پیش اومده (کرو.نا) برگزار نمیشه و مجازی برگزارش می کنه... هممون فایلای صدامونو براش بفرستیم ایضا تحلیل اون اجرایی رو که گفته بود... آمّا... اولش پیامشو اینجوری شروع کرد... ش.بِ فر.اق که دان.د که تا س.حر...
-
605
سهشنبه 6 اسفند 1398 09:52
باز هم یه خبر بد دیگه... دیگه سِر شدیم... دختر خاله مامان هم رفت... تو مراسم سوم دختر عمه مامانم که هفته قبل بود اومده بود و گفته بود اومدم همه رو ببینم... لیلا پنجشنبه رفته بود خونه شو برق انداخته بود و به خواهرش گفته بوده خونه م شده مثل دسته گل... دخترشو مدتها بود که ندیده بود... اونور دنیا... حتی تصورشم تنمو می...
-
604
جمعه 2 اسفند 1398 13:44
حال خوبی ندارم یه عمر برای همه چی سکوت کردم... هیچ کس نمی دونه که تحمل خونه ی ما چقدر سخته... کاش میشد تنها زندگی کنم... خیلی به تنهایی نیاز دارم... سرکارم مشکلات تموم نشدنیه... مثل همه جا... دیروز رفتم... به موقع رسیدم... خودش بود و شب.نم... هنوز کسی نیومده بود... یه کم که نشستیم نگ.ار اومد... یک و نیم بود که شروع...
-
603
دوشنبه 28 بهمن 1398 12:31
پنجشنبه نزدیکای ظهر بود که خاله م زنگ زد و گفت دختر عمه شون به رحمت خدا رفت!!!! دستام یخ کرد... همه ی وجودم شده بود پر از استرس... رفتم خونه نماز خوندم که راه بیفتم برم... با مامان زیاد چشم تو چشم نمی شدم که نفهمن... امابهم گفتن چرا چشمات اینجوری پر از استرسه... شب قبلش تو خواب از پا درد پریدم... حس می کردم انگشت پام...