در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

622

بی استخاره کاری نمی کنم...

نمی خوام نتیجه پشیمونی باشه...

بعد از اینکه چند باری تو گروه شعرهاشو گذاشت در مورد ا.مام ح... و محرم و عا.شورا و پیرو صحبتهایی که باهام کرده بود استخاره کردم که پیامی بهش بدم یا نه... آیه اول سوره ج.معه اومد... پیام دادم حال خوشتون مبارک و جواب داد و کمی صحبت کردیم و خوب هم بود... فرداشم برای خودم یه شعر دیگه شو فرستاد... حال قشنگی داشت که بهش غبطه می خوردم... حال خودمم خوب بود... تا.سوعا و ع.ا.شورای قشنگی رو گذروندم... خیلی متفاوت از چندین سال گذشته... یه حال وصف نشدنی...



این هفته هم زیاد تمرین کردم... حتی اون شب کذاییِ وحشتناک با اون حالی که داشتم... یادم نمیره اون شب رو... 

و نمی دونم چرا مدتیه اشتیاقی برای کلاس رفتن ندارم... تمرین می کنم و خوب پیش میرم اما دوست ندارم برم اونجا... انگار یه چیزی که نمی دونم چیه اونجا آزارم میده... ولی ادامه میدم... فقط از عصر چهارشنبه بد استرسی تو تنم میفته و تا پنجشنبه بعدازظهر بشه و برم و برگردم ادامه داره... حتی حس خوب اون هفته هم نتونست مانع این حال بشه... مدتها انتظار کشیدم تا برسم به حدی که ازم راضی باشه و منو هم تو گروه اعلام کنه... نه به خاطر اینکه اسمم گفته بشه بلکه به این خاطر که معنی این اتفاق رضایتش از کارم بود... اونجوری که باید خوشحال نشدم... شایدم مثل خیلی اتفاقهای دیگه تو زندگی وقتی افتاد که دیگه شور و اشتیاقی برام نمونده بود... بازم حکایت هندوانه تابستان طلب کرده زمستان رسیده...


با بی میلی تموم رفتم... صدای ش.بنم از همون پایین دم در هم میومد... رفتم تو کلاس اونوری... کمی که گذشت اون هنرجوی جدید که چند هفته ست میاد هم اومد... 

یه ربع... 

نیم ساعت... 

دعوا... دعوا... 

گوشیم در گوشم بود و درسم رو می شنیدم... رفتم تو تراس... هوا بهتر بود... 

یک ساعت... 

دعوا... دعوا... 

مابینش یه چیزایی می شنیدم... دیگه نه خودتو خسته کن نه منو... کلافه شدم دیگه... من نون خشک هم بخورم برام مهم نیست... ترجیح میدادم نشنوم... این فضا رو دوست ندارم...

 یک ساعت و نیم... 

خانم سین بیا... 

رفتم و ادامه دعوا... نه با خشونت، همش ملایم ولی اینبار دیگه ش.بنم نمی خندید... نیم ساعتی هم در حضور من ادامه داد... دوساعت تمام!... ناهار نخورده رفته بودم... انرژیم ته کشیده بود... خسته بودم... همه خسته شده بودیم حتی خودش... بهش می گفت هر هفته میری و میای بدون کوچکترین تغییر... ش.بنم آروم بود... آرامشی که خوشایند نبود... من هنوز شروع نکرده بودم که اون هنرجوی جدید اومد و به خاطر تاخیر زیاد اعتراض کرد... حق هم داشت... شیخ ش.بنم رو فرستاد باهاش کار کنه... دو دقیقه نگذشت که دختره اومد بیرون و گفت ایشون نمی دونن چی بگن به من می گن نمی دونم هفته پیش بچه ها باهات چی کار کار کردن! (کاملا معلوم بود ش.بنم دلش نمی خواست و حال مساعدی نداشت که این بهانه رو آورده بود...) شیخ خیلی از دختره عذرخواهی کرد و بعدم گفت باشه اشکال نداره شنبه بیا که با یکی دیگه از بچه ها کار کنی و اون خانوم گفت آخه ش.بنم خانم خودشون به من گفتن ساعت سه بیا... (این جمله رو شنیدم ولی فقط به این فکر کردم که آخه ساعت سه که ساعت منه!)  


دختره هم یه کم وقتمونو گرفت و بعد رفت... شیخ بهم گفت چیکار کنم از دست این؟ خسته م کرده؟ وقتی دیدم اینجوری گفت گفتم به من ارتباطی نداره و قصدم دخالت نیست اما فکر نمی کنید شاید مشکلی دارن! آخه ایشون کسی بودن که شما خیلی ازشون راضی بودید و مدتیه که اینجوری شدن... انگار از اول امسال... خوب شاید دلیلی داره!... یه کم به فکر رفت...

خودشم متحیر بود و رفتار این جلسه ش خیلی چیزا رو برام روشن کرد... 

من خوندم... بین خوندنم مج.تبی اومد... سرشو پایین انداخت و نشست... خوب خوندم، فقط چون توانم ته کشیده بود اوج اوج رو نتونستم بخونم که خودش خندید و گفت اشکال نداره... از اول تا آخرش رو بدون مکث و با همراهی سازش خوندم... آخرش گفت راضی هستم ازت... ممنونم... آفرین... روندت خوبه...

و آروم گفت باهاش صحبت کن... بهش نزدیک شو... گفتم نهههه.... به نظرم درست نباشه... فکر می کنن دخالت و کنجکاویه.... گفت نه حالا خودمم باهاش حرف می زنم اصلا با هم تمرین کنید... (نمی تونستم چیزی بهش بگم... فقط گفتم باشه.... واقعا فهمیدم از جانب شیخ نسبت بهش هیچی نیست... وگرنه این عکس العمل رو نشون نمیداد... متوجه حالش می شد... یا اگرم نمیشد کسی رو وارد ماجرا نمی کرد... اون روحشم خبر نداره... هیچِ هیچ... به این قضیه مطمئن شدم... از حس بد ش.بنم به من... رفتارهای موذیانه ی زیرزیرکیش و هیچ چیز دیگه... و من چی می تونستم بگم؟!...)


بازم تعریفاش و اعلام رضایتش شد بخشی از روند پیشرویم... حسی نداشتم... ندارم... نمی دونم شاید باید بگم کاش چند ماه زودتر گفته بود... اونوقت یه عالمه انرژی می گرفتم...

حدود ساعت شش بود که خونه رسیدم... انگار معده م جمع شده بود تو خودش... خیلی داغون بودم... از اونشب کذایی تو هفته انگار همه ی رمق تنم رو کشیدن... یه سرمایی دویده تو تنم که پژمرده م کرده... بعد از اینکه ناهار خوردم یه کم دراز کشیدم...


یه چیزی تو گوشم صدا کرد..." آخه خانم ش.بنم به من گفتن ساعت سه بیا...."

ساعت سه!...

ش.بنم!... 

باورم نمیشد!...

 آره!... 

برای همینه که هر سه جلسه ای که این دختر اومده دقیقا سر ساعت کلاس منه... و ش.بنم هم به راحتی بعد از خوندنش میره... و من می گفتم چی شده که دیگه نمی مونه و زود میره... به عمد به این دختر با وجودی که بعد از من کسی نیست و مدتی طول میکشه تا نفر بعد بیاد گفته ساعت سه بیاد که سر ساعت من باشه!.... به خیال خودش کسی رو گذاشته اونجا که ما تنها نباشیم!... از این رفتارش و فکر مریضش حالم بد شد... هیچ جور دیگه نمیشه فکر کرد... بعضی وقتا به واسطه همین دختر جدید می مونه که باهاش کار کنه و بعضی وقتام میره...

فکر مریض... روح مریض... خدایا.... کمکش کن... خدایا این تا کجا می خواد پیش بره... اونوقت شیخ می خواد منو بهش نزدیک کنه که مشکلش حل شه! اون از هیچی خبر نداره....

کاش این زن می فهمید... کاش واقعا می فهمید چیزی این وسط نیست... من خطر نیستم... برای هیچکس... حتی وقتی می سوختم خطر نبودم...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد