در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

621

درسته که حال هیشکی اینروزا خوب نیست اما خوب یه وقتایی بیشتر خوب نیست...

بعضی وقتا که نمی دونم چه وقتاییه و چرا، بدتر میشم و حوصله هیچ چیز و هیچکس رو ندارم... 

نمی ذارم کارام بمونه و هر جوری هست خودمو می کشونم... واینمیسم که اگه وایسم همونجا روزگار زمین می زندم... اما حوصله هیچ چیو ندارم... مثل این هفته...

سرکار رفتار این دختره و این حجم بی وجدانیش آزارم می ده اما اونی که باید از میدون خارج بشه من نیستم... خودشم می دونه که داره به هر دری می زنه تا عادی سازی کنه ولی من اینبار کوتاه نمیام... به جایی رسیدم که دیدم با این گذشتهای بی مورد دارم به خودم توهین می کنم... بگذریم...

این هفته با این حال و هوای مزخرف گذشت... و دلشوره های عجیبی که نمی دونستم از کجا میاد! اونقدر شدید که انگار قفسه سینه م تنگ میشد یا قلبم یهویی ول میشد...

زیاد تمرین کرده بودم اما دیشب خیلی بد می خوندم و همین باعث شده بود بیشتر استرس بگیرم... طی این چند هفته هیچ پیامی رد و بدل نشد و چیزی هم نپرسیدم ازش...

تو گروه پیام داد که چون شنبه تاسوعاست کلاس شنبه برگزار نمی شه و در عوض بچه های شنبه هم پنجشنبه بیان... یعنی کلاس بچه های پنجشنبه هم قاعدتا فشرده تر میشد... 

بیشتر دلم می خواست نرم... 

تاسوعا و عاشورا رو هم تسلیت گفته بود! که جای تعجب داشت! یعنی من تا حالا این رفتارا رو ازش ندیده بودم... باز دوباره دیشب چند بیتی در باب عاشورا تو گروه گذاشت!...

امروز صبح باز تمرین کردم... بهتر از دیشب بودم اما خودم خوشم نمیومد از خوندنم... از صبح بی حال بودم... کلا حرکاتم کند شده بود انگار... من آدم سریعیم و وقتایی که اینجوری میشم خیلی به چشم خودم میاد... حتی به زور ورزش می کردم...

تصمیم گرفتم زودتر برم... گفتم حالا که اینجوری گفته و هنرجوهای هر دو روز امروز میان قطعا نظم به هم می خوره و همه چی قاطی میشه... بابت همه ی اینا به شدت استرس داشتم... کلی وقت بود لباس پوشیده و اماده بودم ولی برای رفتن هی دست دست می کردم... بالاخره ماشین گرفتم و رفتم... وقتی رسیدم صدای ش.بنم رو شنیدم و این خوب بود... یعنی انگار کلا کلاسا زودتر شروع شده بود... وارد که شدم سریع سلام علیک کردم و رفتم تو کلاس اونوری... ورودی کلاس صحنه عجیبی دیدم... یکی از بچه ها (س.میه)که زودتر اومده بود با یقه باز و چشمای بسته سرشو تکیه داده بود به چهارچوب در... به نظرم صحنه غریبی بود! منو که دید خودشو جمع کرد و گفت وای خوابم برده بود! ( آخه ایستاده!) چند دقیقه ای تو همون کلاس نشستم که شیخ صدام کرد که برم بیرون... کاریم به کار س.میه که زودتر اومده بود نداشت! رفتم بیرون... ش.بنم می خوند و من سرم پایین بود و خودمو باد میزدم... به نظرم حس ش.بنم و چیزی که دفعه قبل گفت درسته... انگار دیگه برای درس رهاش کرده و کاری به کارش نداره... نکته ها رو بهش میگه ها اما دیگه گیر نمیده بهش... تند تند هم درساش داره عوض میشه در حالی که هر بار کلی ایراد می گیره ازش و حتی منِ هنرجو متوجه میشم که دفعه بعدی که میاد رو نکته ها کار نکرده... 

یه جاش بهش گفت این "داد" بود حالا "شکسته" بخون... دستگاهی رو که می خوند خداروشکر تو ذهنم تشخیص داده بودم و همینطور گوشه رو... سریع "شکسته" رو آوردم تو ذهنم... وقتی ش.بنم تعلل کرد بهش گفت اگه نتونی بخونی میگم خانم سین بخونه ها! 

یه کم بعدش س.میه هم بی اینکه بهش بگن اومد بیرون نشست... و چند دقیقه بعد هنرجوی جدید هفته قبل هم اومد... با خودم فکر می کردم اگه شرایط همین طور باشه من چطور جلو این همه آدم بخونم؟!... استرسم بیشتر شد!... گرما داشت بی تابم می کرد دیگه... به ش.بنم گفت رو چیزایی که گفتم کار کن و تمام... ش.بنم پاشد و خداحافظی کرد و رفت... 

شیخ رو کرد به س.میه و گفت هنرجوی جدید رو ببره تو کلاس اونور و باهاش کشش ها رو تمرین کنه ساز هم بهش داد و گفت برو تا خانم سین اینجاست با هنرجوی جدید کار کن و در اتاقم ببند!... (مطمئن بودم برای س.میه خوشایند نبود، مثلا زود اومده بود که زود بره. هر چند طبق برنامه ساعت من قبل از اون بود و یادمه سال گذشته هم چند باری بی جهت نوبتم رو بهش دادم که بعدش دیدم الکی برای زود خوندن بهانه اورده بود و بعد از خوندن نرفت و نشست. در حالی که من از سرکار می رفتم و فوق العاده خسته بودم...)

بعد از اینکه همه رفتن احوال پرسی کرد و درسم رو پرسید و گفت بخون... خوندم و هیچی نگفت... شک کردم نکنه خیلی پرتم که هیچی نمی گه... سکوت کردم... نگام کرد و گفت خوبه خوبه بخون... ادامه دادم... بیت بعد... خوبه... و مابینش یه جاهایی در مورد گوشه ها هم می پرسید و حرف میزد که کمابیش درست جواب میدادم... ولی آتیش بودم... موقع خوندم سرتاپام خیس شده بود... شاید کل خوندنم ده دقیقه طول نکشید... همه رو خوندم و فوق العاده راضی بود... خودم باورم نمیشد... همش می گفتم خوب که دیوونگی نکردم و امروز رو رفتم... جوری راضی بود که ازم تشکر می کرد!!! و خنده م گرفته بود که چرا اون داره از من تشکر می کنه! تا این حد که گفت همین بیت آخر رو بازم بخون و رکورد کن و برام بفرست می خوام بذارم تو گروه... خیلی خوب بود... عالی بود... ممنونم ازت... درود برتو و بر خاندان تو و بر دوستان تو (با لبخند گفت) خندیدم و گفتم زیارت عا.ش.وراست؟! خندید و پرسید خودتم از خوندنت راضی هستی؟ مونده بودم چی بگم؟ با مِن و مِن گفتم راستش نه... گفت خوب خیلی تغییر کردی... گفتم آره نسبت به قبل بله... و گفت می خوام بذارم بلکه بچه ها بشنون و یه کم تلاش کنن... کار نمی کنن... تلاشی نمی کنن... متوجهی چی میگم... 

سم.یه سرشو بیرون آورد از اتاق و دید ما هنوز کار داریم... برگشت داخل... و شیخ هیچ توجهی نکرد... 

من داشتم کیفم رو بر می داشتم که برم گفت امسال محرم حس عجیبی دارم... و برای اینکه اتفاق دو هفته قبل تکرار نشه و فرار نکنم گفت مزاحمت نیستم؟ می تونی بشینی؟ دیدم خیلی زشته اگه ول کنم برم... کیفم رو گذاشتم کنار و نشستم... و حرف زد... حرف زد... گفت و گفت و گفت و گفت... که امسال براش یه جور دیگه ست... گفتم آره متوجه شدم... و چند تا البومی رو که شنیده تو این چند روز بهم معرفی کرد که شنیده بودمشون البته و شعرهایی که خونده بود... حال عجیبی داشت و دوست داشت حرف بزنه... باز می گفت مزاحمت نیستم؟ و بخشهایی از چند تا مثنوی رو برام خوند و حس و شناختی رو که بهش رسیده بود بهم گفت... بیچاره س.میه که دیگه کلافه شده بود هی سرک می کشید و می دید شیخ مشغول صحبته و باز می رفت داخل کلاس... 

یه عالمه حرف زد... حس غریبی داشت...برای خودش خوشحال بودم... خودش می گفت تا حالا اینجوری نشده بودم... و من برای هر جوونی که به این حال میرسه خوشحالم... فقط بهش گفتم دیدید برای بعضی چیزا آدم نباید هیچ تلاشی بکنه... مثل همین مورد... باید سر وقت خودش و تو شرایط خودش پیش بیاد... با تلاش نمیشه بهش رسید... سرشو تکون داد... دوست داشت حرف بزنه و زد... چون هی نگران بود و می پرسید مزاحمتم دلم نمیومد برم... حتی وقتی حرفاش در مورد این شناخت و حس تموم شد بازم نمی ذاشت برم... یه بارش که گفت بیا رو گوشیم نشونت بدم چطور فلان شعر رو بیاری... و بعدشم ازم پرسید این چند روزه تل.گرامت مشکل نداره؟ گفتم بهش که چیکار می کنم و ک.انال پروک.سی رو نشونش دادم و کلی خوشحال شد که چقدر سرعتش خوبه! داشتم می گفتم من خیلی راضیم از این ک.انال خندید و گفت اونم ازت راضیه؟ گفتم نمی دونم دیگه باید ازش بپرسم...

شاید می خواست بیشتر بمونم ولی دیگه نمیشد... مثلا قرار بود روزی باشه که کلاسا فشرده باشه ولی انگار نه انگار... آخرش بهش گفتم ممنونم منو تو حستون شریک کردید... خندید و گفت خواهش می کنم... خداحافظی کردم و اومدم...

امیدوارم این حالش مستدام باشه برای خودش... و یه آن حس کردم چقدر امروز شبیه خوابم بود... پرنده هایی که برام آورده بود انگار حال خوب این روزاش بود... 



و خوشحالم برای خودم که آروم آروم و آهسته آهسته اون همه سختی که کشیدم داره به بار میشینه... راه بی نهایت سختیه و بی پایان... اما همینکه می شنوی رو به جلویی حال خوبی بهت میده....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد