در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

626

امروز روز خوبی بود...

خیلی تمرین کرده بود... خیلی زیاد... 

نزدیکای ظهر داشتم تمرینهای اخر رو انجام میدادم که دیدم پیام داد! یه فایل فرستاد... ردیف دستگاه بعدی! منظورش این بود که درس بعدیت اینه... به روی خودم نیاوردم که فهمیدم فقط تشکر کردم... نوشت ایشالا بعدش میریم سه.گ.اه... و بعدش یه فایل یک و نیم ساعته فرستاد که فرصت نشد دانلود کنم و ببینم چیه... فقط تشکر کردم...

عجیب بود!

آخه یعنی چی؟! من که هنوز نرفته بودم کلاس! هنوز نخونده بودم! اصلا معلوم نبود از پس درس این هفته م بر بیام! 

توجهِ در نوع خودش عجیبی بود به شاگرد! یعنی تو درس تک تک بچه ها رو روز کلاس چک می کنی و پیش بینی هم می کنی که از عهده ی درس بر میان و حتی یادت می مونه اخرهای دستگاهه و پیش پیش درس جدید می فرستی؟!


رفتم... کلی دعا خوندم و رفتم که به خیر بگذره...

شب.نم داشت می خوند... در زدم و وارد شدم...

سریع رفتم تو اتاق و در رو بستم و خودمو با شنیدن درسم مشغول کردم... حتی نشنیدم شیخ صدام کرد...

ش.بنم اومد و گفت بیا صدات می کنن...


وقتی رفتم تو هال صحبتهای اخرش بود با ش.بنم که چیزایی که گفتمو گوش کن... رعایت کن... باز هفته دیگه نیای بشینی اینجا همینجوری بخونیا!... ( واقعا قبول دارم افت کردن شب.نم رو... اصلا ادم یکسال پیش نیست... فال.ش می خونه... بد می خونه... کاملا مشهوده...)

نشستم و مثل هفته گذشته سرکار علیه رفت پشت سرم تو اشپزخونه و تا اخر خوندنم ایستاد!... سختمه... ولی سعی می کنم برام عادی بشه... نمی خوام چیزی بهش بگم... اون همینجوری هم رو من زوم هست چه برسه بهش بگم موقع خوندنم نباش!...


می دونست درسم چیه... حتی می دونست کجاست که پیش پیش درس جدید فرستاده بود اما جلو ش.بنم خیلی عادی پرسید درست چی بود؟ کجا بود؟...

خوندم... خوب بود... نکته هایی که گفت خیلی کم بود... بیشتر خودم خوندم... ساز میزد و می خوندم... با وجود حضور ش.بنم و سختیش به خودم مسلط بودم و خوندم... 

یه جاش انگار تو بدنم اتشفشان به پا شد!... از شدت گرما دیگه نتونستم بشینم... مثل فنر از جا پریدم... یهو متعجب شد! با بهت نگاهم کرد و وقتی فهمید از شدت گرما اینجوری شدم خندید... خندیدا!... بلند بلند...

دست خودم نبود... همه ی وجودم اتیش بود... سرشو انداخت پایین و خودشو مشغول ساز زدن کرد و من ایستاده بهش پشت کردم و رو به ش.بنم روسری مو باز کردم و چند لحظه ای خودمو خنک کردم...

نشستم و بقیه رو خوندم... راضی بود... اونقدر راضی که برام عجیبه! من اینقدار خوب نمی خونم که اینقدر خوب میگه!...

گفت خوبه و گفت از هفته اینده فلان دستگاه رو بخون... همونی که صبحش برام فرستاده بود...!!! 

شب.نم خداحافظی کرد و رفت... پیش خودم گفتم چی شده منتظر نموند منو بدرقه کنه و رفت؟! تعجبم یکی دو دقیقه بیشتر طول نکشید...

شیخ مشغول کوک کردن سازی بود که جلسه قبل ازم خواسته بود ببرم و رو کرد بهم و با لبخند از داداشم پرسید... که کجاست و الان چیکار می کنه؟ و و و...

که در زدن... س.میه بود... هِ... پس برای همین ش.بنم رفت... سم.یه و اون هنرجو جدیده رو مجددا انداخته پنجشنبه... رفت چون می دونست اونا میان...

س.میه هم تا اومد نشست تو هال! واقعا تو ادب و نزاکت اینا موندم! من به خودم اجازه نمیدم تا استادم نگفته سرکلاس کسی برم... اون وقت اونیکی که میاد دربست پشت سرم وایمیسه و اینیکی هم که تا وارد میشه میشینه سرکلاس!

کوک کرد و ساز رو بهم داد... تکلیفی که ازم خواسته بود رو نوشته شده بهش تحویل دادم...

یه کم دیگه نشستم و ساز زد و کمی حرف متفرقه و بلند شدم...

بازم گفت خوب بود خوب بود...


پ.ن: امروز صبح فرصت شد اون فایل یک و نیم ساعته رو دانلود کنم. از اول تا اخر یه مباحثه علمی در زمینه کی.هان و سی.اه چ.اله ها بود اونم نه فارسی!

گفتم فکر کنم اشتباه فرستادید امروز دانلود کردم. موزیک نیست.

خندید و گفت نه یه بحث کیها.نی بود فرستادم!

گفتم پس ایشالا درس بعدی کی.هان و سی.اه .چا.له ست...


فکر کنم خل شده!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد