-
692
جمعه 5 آذر 1400 23:02
قرار بر این شده بود که کلاس مجازی بچه ها از دوشنبه بشه چهارشنبه. گفتم خودم پیشقدم میشم و میگم که منم از این به بعد چهارشنبه ها میام. اما به وقتش. سه شنبه شب برگشت... چهارشنبه حدود سه بعدازظهر بود که پیامک داد من تازه دیشب رسیدم نشد دوشنبه ببینمت. اگر امروز سرکار نیستی حدود پنج و نیم بیا ببینمت و یه نکته هم بهت بگم،...
-
691
چهارشنبه 3 آذر 1400 11:30
تو این چند سالی که می شناسمش اولین سفری بود که رفت و اینقدر طی سفر باهام ارتباط داشت... هیچ انتظاری ازش نداشتم... هم به دلیل تغییرات درونی خودم هم اینکه در کل هر کی میره سفر رو به حال خودش می ذارم که دور شه از فضایی که قبلا توش بوده... تا فرصت میشد بهم پیام میداد... حرف میزد... از این در و اون در می گفت... از مامانش و...
-
690
سهشنبه 25 آبان 1400 10:47
فکر نمی کردم یادش باشه که قبل از رفتن چیزی بگه... خوب انتظاری هم نداشتم... اما یکشنبه شب پیام داد و خداحافظی کرد و گفت فردا ظهر دارم می رم... نشد ببینمت... وقتی برگشتم باهات هماهنگ می کنم... دوشنبه صبح یه تیکه اوازشو برام فرستاد و گفت ببین صدام چه جوری شده! خودمم باورم نمیشه اینقدر تغییر کرده!!!... منم تعریف کردم...
-
689
یکشنبه 23 آبان 1400 10:46
جوری با من هست که با بقیه نیست... و اونجوری که با بقیه هست با من نیست... یعنی یه شرایط خاص و منحصربفرد که هیچکس جز خودم نمی تونه درکش کنه... هفته قبل قرار بود بره سفر که نشد ولی همون دوشنبه برنامه ای داشت با داداشش و بهم پیام داد که اگر می تونی زودتر بیا که من به داداشم برسم اگرم نه که اونو ولش می کنم... تشکر کردم ازش...
-
688
چهارشنبه 12 آبان 1400 14:13
می گذره... همونجوری... و این خوب نیست... اینجور گذشتن اصلا خوب نیست... اگر قرار باشه فقط بگذره بی اینکه اتفاق خاصی بیفته خوب نیست... فکر می کردم حالا که تو آسمون سیاه زندگیم همچین ستاره ای درخشیده و محالی ممکن شده که بعد از عمری به کسی که دوستش دارم طی جریاناتی خارج از کنترل خودم نز دیک شدم نتیجه ش هم متفاوت خواهد...
-
687
چهارشنبه 28 مهر 1400 10:33
مدتیه ننوشتم هر هفته شو کلاس رفتم ولی نتونستم بنویسم الانم فقط می خوام خوابم رو ثبت کنم... چیزی که میشه از این مدت گفت شکل گیری یه ارتباط خیلی صمیمانه است که نمونه شو تا حالا ندیدم... ولی اسمی نمی تونم روش بذارم... مدام می خونه و برام میفرسته... نکته های جدید میگه... تفسیرش می کنه و باز می خونه و میفرسته... قصدم نوشتن...
-
686
چهارشنبه 31 شهریور 1400 11:15
همکارم جمعه تست میده اگر منفی بود شنبه میاد سرکار... خدا کنه بیاد... خیلی سخته برام... هر چند اونیکی دیگه داره میره سفر!... بگذریم... این هفته هم خوب بود... یه کم درگیرم سر ماجرای دوستش و کلاس اومدنش... نمی خوام برم جایی که میگه... اصلا حالت خوشایندی نداره... اون دختر دمنوشیه هم که قرار بود بیاد اموزشگاه بی خبر نیومد!...
-
685
یکشنبه 28 شهریور 1400 13:36
خیلی درگیرم و فرصت نوشتن پیدا نکردم همکارم کرونا گرفته و همه ی کارش رو دوش منه اون یکی هم واکسن زد و دو روز افتاد تو خونه! به حدی سخت می گذره و تحت فشارم که حس می کنم دارم مچاله می شم زیر بار این همه فشار هفته گذشته خوب بود اتفاق خاصی نیفتاد... چون هفته قبلش بهم رطب و عرق داده بود براش چای م.اسا.لا خریدم... خیلی تشکر...
-
684
یکشنبه 21 شهریور 1400 12:47
روزی چندبار رو معمولا ازش پیام دارم... چیزای مختلف می فرسته برام... از هر دری... بعضی وقتا در مورد چیزایی که می فرسته چند دقیقه ای گپ می زنیم نگرانیی بابت اینکه چی بگم و چی نگم ندارم... قبلا خیلی می ترسیدم... ولی بعد از اون اتفاق دیگه حتی نگران از دست دادنش نیستم... اول اینکه چیزی رسما بینمون نیست و تا وقتی حرفی زده...
-
683
سهشنبه 16 شهریور 1400 21:48
یکشنبه شب یه اجرا فرستاد و ازم خواست ببینمش. بعدش در موردش کلی صحبت کردیم... دقیقا دو هفته از اون شب کذایی می گذشت... صحبتامون جو خوبی داشت... کاملا داره جبران می کنه اون ماجرا رو... من دیگه اجازه نمیدم تکرار بشه... مربی هم پیدا کردم برای روز مبادا... درسته تو اواز خودشو بی نهایت قبول دارم ولی دنیاست دیگه... شاید یه...
-
682
یکشنبه 14 شهریور 1400 09:48
خوبه اوضاع... بعضی اتفاقا علی رغم ظاهر خیلی خیلی زشتشون عاقبت خوبی دارن. آروم شدم... دیگه منتظر هیچی نیستم... حتی گوشیمو هم دیگه مدام مجنون وار چک نمی کنم... راستش باورم نمی شد اوضاع عادی بشه و یادم نمیره چیزی رو که عاجزانه از خدا خواستم که تو این ماجرا فقط و فقط بهم ارامش بده... این ارامش رو با هیچی عوض نمی کنم... تو...
-
681
چهارشنبه 10 شهریور 1400 22:48
دوشنبه اما آرومتر از همیشه بودم... تمام هفته رو به سختی تمرین کردم... آواز خوندن با اون بغض سنگینی که تو گلوم بود خیلی سخت بود... اما دوشنبه اروم بودم... یه جوری از ته ته دلم همه چیزو سپردم به خدا... گفتم هر حرفی میزنم و میزنه هر کاری می کنم و می کنه رو به تو می سپرم... چیزی پیش نیاد که پشیمون شیم از گفتار و...
-
680
چهارشنبه 10 شهریور 1400 14:05
هفته ی قبل رو اصلا نتونستم بنویسم... اتفاقی افتاد که برای من پذیرشش خیلی خیلی سخت بود... اونم در شرایطی که مدتی بود ارتباطش با من خیلی زیاد شده بود... شاید همین باعث شده بود توقعم بالا بره... چی بهم گذشت رو فقط خدا می دونه... روزا و شبایی که مثل یه کابوسِ وحشتناکِ ممتد بودن... و من نمی دونستم باید چیکار کنم... نمی...
-
679
دوشنبه 1 شهریور 1400 12:50
یه بحث ساده... خیلی خیلی ساده... یه پرونده ی چند ساله بسته شد... به همین راحتی... خودمم فکرشو نمی کردم اینجوری تموم شه... انگار خدا حوصله نداره... جواب میده ها... ولی یه جوری فقط سر و ته قضیه رو هم میاره... بازم شکر...
-
678
شنبه 30 مرداد 1400 19:06
ترتیب اتفاقها رو یادم نیست... ننوشتم چون اونقدر همه چی داره سریع پیش میره که نمی تونم یه زمانی رو در نظر بگیرم برای فاصله قائل شدن بین نوشته هام... شاید امروز بهترین روز باشه برای نوشتن... از صبح پیامی رد و بدل نشده... خوب دیگه فکر می کنم جزئیات اونقدرا هم مهم نیستن... به حدی ارتباطش باهام زیاد شده که برای خودم باور...
-
677
شنبه 23 مرداد 1400 12:03
دوست ندارم در مورد دوشنبه ی گذشته چیزی بگم... هفته قبلش به حدی پیام داد و مطلب فرستاد که دیگه برام عادی شده بود وقتی سراغ گوشیم میرم چیزی ازش داشته باشم... حتی دوشنبه نیم ساعت قبل از رفتنم... سر کلاس مجازی بود ولی برای من ساز می زد و می فرستاد و چت می کرد!!!... این هفته مدل پیاماش یه جور دیگه ست... ما تقریبا وسط روند...
-
676
پنجشنبه 14 مرداد 1400 18:45
روز کلاس روز نسبتا ارومی بود... یه روز کامل درسی و هنری! خیلی مفید و پرتوان کار کردیم... هر چند به خاطر هفته ی قبل نمی دونستم می خواد ادامه بده یا نه اما با خودم قرار گذاشتم ازش نپرسم و اگر حرفی نزد سر تایمی که قبلا توافق کردیم برم... قبل از رفتن بهم پیام داد که کلاسم فلان ساعت تمومه استاد بیا (حول و حوش همون ساعت...
-
675
سهشنبه 5 مرداد 1400 10:56
دیروز بعدازظهر بهم پیام داد و سلام و احوالپرسی گرم و صمیمی کرد و گفت چند روزه به شدت ذهنم درگیره و امروز امادگی کلاس ندارم میشه آیا کلاس رو برگزار نکنیم؟ به خدا اصلا نمی کشم... ولی برای اوازت بیا... شش بیا تا هفت، خوبه؟ راستش اصلا انتظار نداشتم... حس بدی گرفتم... پیش خودم گفتم همش بهانه ست.. این یا کار داره یا قراری...
-
674
یکشنبه 3 مرداد 1400 12:05
بعد از یک هفته تلاطم تازه دیشب یه کم حالم بهتر شد و عادی تر شدم که... که خوب البته یک هفته گذشته و فردا باز باید برم کلاس... زندگیه دیگه... نمیشه باهاش جنگید... دیروز قبل از ظهر ای.نس.تا رو باز کردم یهو دیدم چهل و پنج تا لایک دارم و یه درخواست!!!... شوکه شدم! رفتم ببینم از کیه! آی دی رو نمی شناختم ولی پیدا کردنش خیلی...
-
673
پنجشنبه 31 تیر 1400 12:03
روزگار بازیهای عجیبی داره... این روزا همش به خودم میگم خانم سین ناشکری نکن... می دونم سخته... می دونم داری دست و پا می زنی و نفسات به شماره افتادن اما به اینم فکر کن که تا همین چند ماه پیش آرزوی یکی از این لحظه هایی رو داشتی که الان داره برات پیش میاد... تو تو همه ی عمرت همچین تجربه هایی نداشتی... تو همه ی زندگیت طعم...
-
672
چهارشنبه 23 تیر 1400 09:43
مخصوصا این مدت اخیر بیشتر از هر وقت دیگه ای مدام تو دوره های زمانی کوتاه بین حال خوب و بد نوسان داشتم... البته خوبشم خوب نبوده ولی در قیاس با بدهاش میشه اسمشو گذاشت خوب... دیشب کلی وقت گذاشتم رو درس جدیدم و گوشه ها شو دراوردم و بارها شنیدمش که از امشب بخونمش... شب بهم پیام داد... یه اجرا از همون دستگاهی بود که...
-
671
سهشنبه 22 تیر 1400 09:58
سه ساعت و ربع... از حرفای جلسه قبل خبری نبود... حرفایی که خیلی تند و تیز و بودار بود و کل هفته م رو پر کرده بود از فکر و خیال و توهم... دو شب اصلا نخوابیدم... اما دیشب نمی دونم بگم چه جوری بود... انگار که یکی بهش گفته باشه با این دختر این کارو نکن... ولش کن... آزارش نده... خوب بود همه چی... خیلیم حرف زد اما به نظرم...
-
670
سهشنبه 15 تیر 1400 09:51
هفته خیلی بدی داشتم... وقتی نتونم طبق برنامه م تمرین کنم خیلی استرس میگیرم... یه روز که خودم دکتر بودم و نشد تمرین کنم... یه روز همراه مامان رفتم به خاطر پاشون... روز اخرم که دقیقا همون تایم تمرینم برق رفت!... این حال بد و نگرانی شدید از چیزایی که حتی بعضی وقتا نمی دونم چی هستن و غیر از حضور همیشگیشون تو روز شبها با...
-
669
چهارشنبه 9 تیر 1400 13:31
گفتنش سخته... توضیح دادن اینکه حالم چطوره بی نهایت دشواره... نه به خاطر بیان کردنش... به خاطر اینکه خودمم نمی دونم... مثل کسی که برای لحظاتی تو بهشته و همه جور خوشی و لذتی مهیا، اما انگار نشتری مدام داره بهش زخم میزنه و یاداوری میکنه تو تمام لحظات که اون خوشی بلاتکلیفه... نمی دونم چی؟ کِی؟ کجا؟ باید تکلیف این خوشیِ...
-
668
شنبه 5 تیر 1400 19:12
چندروزه تو سرم غوغاست... همه جور فکری تو سرم میاد... یه طیف از بی نهایت تا بی نهایت... همه جور فکری... همه هم به قدری قوی که انگار حقیقت دارن... و لحظه ای بعد دیگه چیزی از اون فکر باقی نمونده... به شدت بی حوصله م... سعی می کنم خودمو نندازم و هر جوری هست مشغول باشم... اما متاسفانه تحت هر شرایطی ذهنم درگیره... رفتم سراغ...
-
667
چهارشنبه 2 تیر 1400 18:44
شرایط پیش اومده رو دوست ندارم... داره آزارم میده... روزی چند بار ت.لگ... رام رو چک می کنم به این امید که پیام داده باشه مبنی بر کنسل کردم کلاسش با من... که بشه مثل همون وقتا و فقط من برم برای او.از... دوست ندارم بیشتر از این بهش نزدیک شم... شاید برای اون همین کافی باشه... همین که چند ساعتی پیشش باشم... بهش درس بدم و...
-
666
جمعه 28 خرداد 1400 21:39
دیروز از اون روزایی بود که اصلا حوصله کلاس رفتن نداشتم... این یه هفته وقفه باعث شده بود به حال و هواش خو بگیرم و آرامش نرفتن رو ترجیح بدم به هر چیز دیگه ای... اما فکرشو که می کردم بخوام یه هفته دیگه درس تکراری بخونم می دیدم درستش اینه که برم... با بی میلی هر چه تمام تر رفتم... دو هفته قبل شلغم (ش.بنم)، همون روزی که...
-
665
چهارشنبه 26 خرداد 1400 22:18
اوایل این هفته یه شب خواب دیدم شیخ یه پسر چهار-پنج ساله داره... اسمشم نیما بود... ولی مادر بچه نبود... نبود نه به معنی حضور نداشتن... انگار دیگه تو زندگیش نبود... تعبیرشو خوندم... پسر بچه غم و اندوه بود... چهارشنبه جداگانه بهم پیام داد هر چند جلسه قبل هم گفته بود که میره پیش مادرش... اما پیام داد که ایشالا کلاسمون...
-
664
شنبه 15 خرداد 1400 13:49
نگاه می کنم به این چند سال که چه جوری بهم گذشت... شاید یه روزی آرزوی این شرایط و این لحظه ها رو داشتم... آره قطعا داشتم اما نمی تونم بدون توجه به شرایط پیش اومده بی خیال و رها فقط لذت ببرم... روزایی که میرفتم اص... برای گذروندن دوره میو.ز فکرشم نمی کردم روزگار طوری بچرخه که سالها بعد من و شیخ رو بنشونه دو سر یه میز و...
-
663
جمعه 31 اردیبهشت 1400 20:19
بعضی وقتا تعجب می کنم از خودم که اینقدر مقیدم به نوشتن جزئیات تو این وبلاگ... نمی دونم چرا... ولی شاید روزی داستان من تونست برای کسی مفید باشه و بهش کمک کنه... هرچند هنوز خودم اخرش رو نمی دونم... ...دقیقا یک شبانه روز گذشت تا کمی حالم بهتر شد... شوک حاصل از اون کابوس که هم شامل اثرات جسمی و هم روحی بود خیلی وحشتناک...