-
667
چهارشنبه 2 تیر 1400 18:44
شرایط پیش اومده رو دوست ندارم... داره آزارم میده... روزی چند بار ت.لگ... رام رو چک می کنم به این امید که پیام داده باشه مبنی بر کنسل کردم کلاسش با من... که بشه مثل همون وقتا و فقط من برم برای او.از... دوست ندارم بیشتر از این بهش نزدیک شم... شاید برای اون همین کافی باشه... همین که چند ساعتی پیشش باشم... بهش درس بدم و...
-
666
جمعه 28 خرداد 1400 21:39
دیروز از اون روزایی بود که اصلا حوصله کلاس رفتن نداشتم... این یه هفته وقفه باعث شده بود به حال و هواش خو بگیرم و آرامش نرفتن رو ترجیح بدم به هر چیز دیگه ای... اما فکرشو که می کردم بخوام یه هفته دیگه درس تکراری بخونم می دیدم درستش اینه که برم... با بی میلی هر چه تمام تر رفتم... دو هفته قبل شلغم (ش.بنم)، همون روزی که...
-
665
چهارشنبه 26 خرداد 1400 22:18
اوایل این هفته یه شب خواب دیدم شیخ یه پسر چهار-پنج ساله داره... اسمشم نیما بود... ولی مادر بچه نبود... نبود نه به معنی حضور نداشتن... انگار دیگه تو زندگیش نبود... تعبیرشو خوندم... پسر بچه غم و اندوه بود... چهارشنبه جداگانه بهم پیام داد هر چند جلسه قبل هم گفته بود که میره پیش مادرش... اما پیام داد که ایشالا کلاسمون...
-
664
شنبه 15 خرداد 1400 13:49
نگاه می کنم به این چند سال که چه جوری بهم گذشت... شاید یه روزی آرزوی این شرایط و این لحظه ها رو داشتم... آره قطعا داشتم اما نمی تونم بدون توجه به شرایط پیش اومده بی خیال و رها فقط لذت ببرم... روزایی که میرفتم اص... برای گذروندن دوره میو.ز فکرشم نمی کردم روزگار طوری بچرخه که سالها بعد من و شیخ رو بنشونه دو سر یه میز و...
-
663
جمعه 31 اردیبهشت 1400 20:19
بعضی وقتا تعجب می کنم از خودم که اینقدر مقیدم به نوشتن جزئیات تو این وبلاگ... نمی دونم چرا... ولی شاید روزی داستان من تونست برای کسی مفید باشه و بهش کمک کنه... هرچند هنوز خودم اخرش رو نمی دونم... ...دقیقا یک شبانه روز گذشت تا کمی حالم بهتر شد... شوک حاصل از اون کابوس که هم شامل اثرات جسمی و هم روحی بود خیلی وحشتناک...
-
662
دوشنبه 27 اردیبهشت 1400 22:28
بدترین کابوس عمرم رو دیدم... هنوزم باورم نمیشه یه خواب تا این اندازه بتونه رو ادم اثر بذاره... دیشب شب ارومی داشتم... اتفاقا آخر شب می.ترا پیام دادم بهم که استرس داره بابت امتحان روز چهارشنبه ش و کلی هم اونو اروم کردم... و حال خودمم خوب بود... اما... وقتی بیدار شدم ضربان قلبم خیلی شدید بود... دست و پام داشت بی حس...
-
661
شنبه 25 اردیبهشت 1400 13:50
روز چهارشنبه بعد از دفتر تو راه برگشت بودم که به سرم زد همون وسط خیابون ماشین بگیرم و برم بامیه بخرم برای فرداش. قبلش هال.ه بهم گفت که رفته بوده بامیه بخره از همون مغازه ای که من می خواستم بخرم و پرسیده بوده که روز عید هم بامیه دارن یا نه و بهش گفته بودن نه. خودمم که زنگ زدم گفتن نه. این بود که مستقیم رفتم شیرینی...
-
660
شنبه 18 اردیبهشت 1400 13:41
شبهای قدر امسال برام شبهای خیلی خیلی خوبی بودن... بی نهایت خوب... حس خیلی خوبی بهشون داشتم و چیزای خوبی از خدا خواستم... برای هر کسی که از نظرم میگذشت دعا کردم... از اول ماه رمضون دونفر بیشتر از همه به یادم بودن... و تا حرف دعا میشد اونا اول میومدن جلو چشمام... یکی می.ترا و یکی شیخ... شیخ رو به این علت که دلم می خواد...
-
659
یکشنبه 12 اردیبهشت 1400 14:24
این هفته همون ساعت سه تایم کلاسم بود نزدیکای ظهر رفتم سراغ گوشیم دیدم ازش پیام دارم، بازش کردم دیدم یه فایل صوتیه... ساز زده بود و فرستاده بود و نظرمو خواسته بود... ساز جدیدی بود که هفته پیش تازه دست گرفته بود... این فایلهایی که قبلا می فرستاد و این بار هم فرستاد فوروارد شده نیست... ارسال مستقمیه... وقتی رفتم خودش بود...
-
658
شنبه 11 اردیبهشت 1400 13:05
نه اینکه خبری نبود، اتفاقا خیلی چیزا به روال عادی برگشته اما من مثل قبل نیستم... هیچیم مثل قبل نیست.... سه هفته پیش روز دوم ماه رمضون کلاس داشتم... همه چی خوب بود... من عادی رفتار می کنم... وقتی شوخی می کنه می خندم... فضا رو تلخ نمی کنم... و اون هفته هم همینطور بود... قطعا چون گذشته خیلی چیزاش یادم رفته... کتاب مجددا...
-
657
دوشنبه 23 فروردین 1400 12:47
رفتم... خوب بود... معمولی بود یعنی... هر چقدرم تمرین کنی باز وقتی بعد از مدتی حضوری میری کلاس انگار از روند عادی دور افتادی... نفر اول بودم تو سال جدید... شب.نم هم بود ولی موقع خوندن من رفت تو اتاق و در رو بست!!!... با ماسک خوندم... خیلی سخت بود ولی تو این شرایط بهترین کار همین بود... مثل یه استاد عادی و یه هنرجوی...
-
656
دوشنبه 16 فروردین 1400 12:55
روزا دارن می گذرن و سخت می گذرن... بی حسم... بی انگیزه... بی روح... حتی قادر نیستم بنویسم این مدت چی بهم گذشت... تنها کاری که کردم تمرین بود... نذاشتم وقفه ای توش پیش بیاد... نمی خواستم و نمی خوام روند یادگیریم تحت تاثیر هیچی قرار بگیره... تو این مدت که شده حدودا یکماه هیچ کلاسی برگزار نشد... حتی غیرحضوری... غیر از...
-
655
جمعه 22 اسفند 1399 09:24
این سال هم تموم شد... گفتنی نیست که چقدر برام سخت و پرماجرا بود و مخصوصا این اواخر چی بهم گذشت... انتظار سال جدید رو نمی کشم و توقعی ازش ندارم... فرقی نمی کرد برای خودم چه تاریخی بذارم تا ماجرا رو تموم کنم... دوهفته پیش یا این هفته که میشد اخرین هفته ی کلاس تو این سال... باید تموم میشد بالاخره... خیلی خیلی خوب تمرین...
-
654
یکشنبه 17 اسفند 1399 21:48
به نظرم حکمت بعضی از خوابها اینه که مثل داروی ترک اع.تیاد عمل می کنن... باعث میشن آروم آروم بتونیم تلخی حقیقتهای بیداری رو بپذیریم... شاید جز این نتونم تو شرایط فعلی دلیلی براش تصور کنم... بعدازظهر خواب دیدم با داداش کوچیکه م رفته بودیم خونه ی شیخ تو ولایتشون... در زدیم و رفتیم داخل... خودش تنها بود... حجاب نداشتم......
-
653
شنبه 16 اسفند 1399 13:21
شنبه پیام دادم حالشو پرسیدم.... تصمیم گرفتم و می خوام سرشم بمونم که عادی رفتار کنم... وقتی از کسی می شنوی حالش خوش نیست عادیش اینه که احوالپرسی کنی... جواب داد که بهتر هستم و در جواب شعری که براش نوشتم زدش به شوخی و خنده!... دوشنبه لینک یه کنسرت رو از یو.ت.یوب تو اینستا برام فرستاد... تشکر کردم ولی هر کاری می کردم...
-
652
جمعه 8 اسفند 1399 22:12
پیش خودم گفتم چرا آخر سال؟... اگه بذارم آخر سال بعدش می خوره به تعطیلات عید و این فاصله افتادن باعث میشه فکر و خیال بهم هجوم بیاره و بازم مثل پارسال نتونم موفق شم... چه روزی بهتر از پنجشنبه... عیده... اونم چه عیدی... تصمیممو گرفتم... خدا رو قسم دادم به علی... حرف زدم باهاشون... هر دو رو قسم دادم... که کمکم کنن... گفتم...
-
651
جمعه 1 اسفند 1399 22:11
زمان چیز عجیبیه.... تو شرایطی قرار گرفتم که نمی دونم چقدر گذشته! یه خلا بی پایان... شبی پیش خودم فکر می کردم تمام! چه پایان نازیبا و دردناکی... همه ی اون هفته لحظه ی رفتنم رو تصور کردم... بعدش... اون... اون دختر... هزار جور فکر کردم... یه هفته لرزیدم... به همه گفتم دیگه حرفی نزنید... دیگه چیزی نمی گم... هعی... اصلا...
-
650
جمعه 17 بهمن 1399 22:23
پنجشنبه رفتم... یک ساعت و نیم منتظر موندم... رو تراس... هر کی میومد می خوند و می رفت... همه رو رد می کرد... همه رو... صداها رو می شنیدم که یکی یکی می خوندن و می رفتن... بعد از کلی وقت اومد تو اتاقی که من منتظر بودم... هوا تاریک شده بود... با شیطنت و خنده احوالپرسی کرد و گفت یه ربع دیگه صبر کن، تمومن دیگه همه......
-
649
سهشنبه 14 بهمن 1399 23:31
چند روز گذشت تا از اون شوک بیام بیرون... بعدش دست و پا زدن شروع شد تو یه فضای پر از ابهام... معلق بودم بین زمین و آسمونی که هر لحظه به یه سمتش کشیده میشدم... از این داستان کوچیک رمانتیک لذت نبردم... چون هیچی رو باور ندارم... میشد عاشقونه ی قشنگی باشه ولی من... نمی تونم باور کنم... امشب حدود ساعت هفت شب یه پیام دیگه......
-
648
چهارشنبه 8 بهمن 1399 11:09
به اتفاقهای عجیب دارم عادت می کنم... چقدر بده... هیچی معلوم نیست... هیچی رو نمی فهمم و با این وجود دارم کنار میام با همه چی... دیروز حدود دوازه و نیم ظهر بود که گوشیم زنگ خورد...دیدم اسم شیخ افتاده رو گوشیم! تعجب کردم! جواب دادم... خیلی ملایم و آروم حرف میزد... بعد از سلام و احوالپرسی گفت سرکاری؟ گفتم نه امروز آف...
-
647
دوشنبه 6 بهمن 1399 09:11
دیروز صبح بعد از مدتهای مدید که یادم نیست چقدره قدرت و توان دستهام خیلی خیلی خوب شده بود. وقتی تمرین مضراب می کردم دستام خیلی روون بود و حس خیلی خوبی داشتم... چه سعادتی دارن کسانی که بدون مشکل ساز میزنن... اینو نوشتم که یادم بمونه بعضی روزا هم می تونه خوب باشه. هر چند می دونم، ولی برای یاداوری خودم نوشتم... دیروز...
-
646
جمعه 3 بهمن 1399 22:38
تمام هفته گروه رو چک نکردم و فقط نوت.یف.یکیشن می دیدم و آخرشم تبریک نگفتم... علی رغم اینکه زیاد پیام گذاشت... نمی دونم چرا اینجوری شده بودم... دلم نمی خواست سر بزنم... روز دوشنبه که کلاس انلاین برای بچه های غیرحضوری بود بود ساعت رو اعلام کرد و از کسانی که تولدش رو تبریک گفته بودن تشکر کرد و موقع شروع نوشت: آغاز...
-
645
دوشنبه 29 دی 1399 12:24
* دوست داشتم اون کادو آخرین کاری باشه که براش انجام میدم... نمی تونم بگم چقدر حیرون و متحیرم از کارای این چند وقتش... شب تولدش مر.یم تو گروه تبریک گفت و به دنبالش فقط دو نفر دیگه تبریک گفتن. این یعنی همه پیام خصوصی بهش دادن ولی من نه تو گروه تبریگ گفتم و نه خصوصی. دلیل این کارمم نمی دونم. فقط می تونم بگم دلم نخواست. *...
-
644
جمعه 26 دی 1399 14:42
خداروشکر که چهارشنبه گذشت... خیلی روز سنگینی بود برام... تا تموم شد کلی آب شدم... من همچین نیتی نداشتم ولی اینقدر م.یترا بهم گفت که پیش خودم گفتم نکنه نمی تونم درست و غلط رو تشخیص بدم و انجام ندادن این کار زشت باشه! امروز یعنی بیست و ششم دیماه تولد شیخه... من نمی دونستم روز دقیقش رو تا پارسال که خودش بین صحبتاش بهم...
-
643
جمعه 19 دی 1399 21:47
نمی دونم اون خواب یا بهتر بگم کابوس رو چطور باید تعبیر کنم... اما همون روز دم دمای رفتنمون امید اومد... وقتی اومد هندزفری تو گوشم بود و موقعی متوجهش شدم که چند متریم رسیده بود!... فقط تو چند لحظه کوتاه کل خواب شب قبل تو ذهنم مرور شد و همه ی بدنم یخ کرد و فرو ریخت... هرکاری که کردم و هر چیزی که گفتم بدون فکر و برنامه...
-
642
چهارشنبه 17 دی 1399 12:25
* آرومتر شدم... مثل کسی که می دونه دیگه نه باید تلاشی کنه و نه کاری از دستش برمیاد... اینجور آرامش رو دوست ندارم... خیلی با خودم فکر می کنم ماجرای امید رو به داداشم بگم یا نه... نمی دونم چه عکس العملی نشون میده... می ترسم بگم و یهو کاری بکنه که اوضاع از اینی که هست بدتر شه و باز می ترسم نگم و امید کاری بکنه که...
-
641
شنبه 13 دی 1399 09:49
خیلی زود یه بیت دیگه خوندم و آماده کردم... یعنی فقط دو شب طول کشید... سه شنبه پیام دادم که بفرستم؟ بعد از مدتی جواب داد که خیلی خسته م بفرست فردا می شنوم... گفتم استراحت کنید همون فردا می فرستم... فرداش فرستادم... ویس می داد و همش می خندید که بی حالی چرا؟ چرا اینجوری می خونی؟ نوشتم دیگه بیشتر از این جون ندارم... بازم...
-
640
دوشنبه 8 دی 1399 00:21
الی حرفای جالبی زد... از همه ی چیزایی که ذهنم درگیرش بود گفت... من استخاره کردم و تماس گرفتم... اینکه اگر چیزی از این طریق دستگیرم میشه خوب بیاد و من تماس بگیرم... از امی.د گفت و اینکه زنی کنارشه که فقط کنارشه ولی چیزی بینشون نیست... انگار فقط زنشه... وقتی ازش پرسیدم که با توجه به چیزایی که شنیدم میگم نکنه برام دعا...
-
639
پنجشنبه 4 دی 1399 23:36
آخر وقت بود... می خواستن دفترو تمیز کنن... بهش گفتم بریم بیرون... رفتیم تو کافه ی خالی کنار دفتر... قبلش ازم قول گرفت که بعد از شنیدن حرفاش همون آدم قبل باشم... یه چیزی بهم می گفت حرفایی که خواهم شنید از جنس حرفایی نیست که یه عمر ازش شنیدم... هنوز هضمش نکردم... اصلا دوست ندارم به یاد بیارمشون... حرفای امید دو بخش...
-
638
پنجشنبه 4 دی 1399 21:48
همیشه بدتر از بد هم وجود داره... معنیش این نیست که وقتی برگردی به گذشته بدیهای گذشته رنگ باختن... اونا سرجاشونن... چون در مکان و زمان خودشون بد بودن... اما بعضی وقتا چیزایی پیش میاد که معنای بد رو برات عوض می کنه... رنگ و لعاب جدیدی بهش میده... خوب آخه تجربه ش نکردیم تا حالا... نمی دونم می تونم بنویسمش و از پس نوشتنش...