در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

638

همیشه بدتر از بد هم وجود داره... معنیش این نیست که وقتی برگردی به گذشته بدیهای گذشته رنگ باختن... اونا سرجاشونن... چون در مکان و زمان خودشون بد بودن... اما بعضی وقتا چیزایی پیش میاد که معنای بد رو برات عوض می کنه... رنگ و لعاب جدیدی بهش میده... خوب آخه تجربه ش نکردیم تا حالا... 

نمی دونم می تونم بنویسمش و از پس نوشتنش بر میام یا نه... اما می دونم که باید ثبت بشه...


تصمیمم برای شرکت نکردن تو کلاس قطعی بود... ده روز تموم حتی گروه و مطالبی که می ذاشت رو هم چک نمی کردم... ولی تمرین می کردم... کلاس دوشنبه بود... صبحش پیام داد تو گروه (فقط نوتی.ف.یکی.شن رو میدیدم) که ساعت یک فایلهاتون رو بفرستید و کسانی که نمی تونن بعد از تموم شدن کارشون فایل بفرستن... (!!!) نمی خواستم حتی اطلاع بدم که شرکت نمی کنم... اما دوستم گفت خیلی زشته که بهش اطلاع ندی، بگو شرکت نمی کنی... دلم نمی خواست... اولشم گفتم نه... حتی چت کردن باهاش برام آزار دهنده بود... بازم میگم که حالم و چیزی که باعث شده بود اینجوری بشم قابل وصف کردن نیست... سرکار بودم... می خواستم بهش پیام بدم که...

که...

که...

که...

امید اومد... (یادم نیست اینجا چیزی در موردش نوشتم و معرفیش کردم یا نه... اما مختصری توضیح میدم...)

امید رو سالهاست می شناسم... به تعبیر خودش که خیلی دقیق میگه میشه سیزده سال... محل کار اولم بودم که طی یه اتفاق همکارمون شد... متاهل بود و یه بچه داشت... این آشنایی تا الان ادامه داشته... همیشه زندگی نابسامونی داشت... از بچگیش و خانواده از هم پاشیده و مشکل دارش گرفته تا وقتی خودش بزرگ شد و خیلی زود طی یه ماجرای مسخره ازدواج کرد و بچه دار شد و مشکلاتش با همسر زبون فهم و بی نهایت بدش، و تحمل کردن و صبوریش همیشه باعث میشد تو ذهنم یه مرد خیلی بزرگ باشه... خیلی خیلی بزرگ... کسی که با این حجم از مشکلات قطعا باید یه جایی میزد جاده خاکی... ولی اون خوب مونده بود و همچنان ادامه میداد... کارش با زنش به جدایی کشید... تو تمام مدتی که برام درددل می کرد از مشکلاتش با زنش حتی یکبارم تشویقش نکردم به جدایی... کار درستی نبود... درسته همیشه بهم می گفت مثل مادرمی، مثل خواهرمی... اما دوست نداشتم حتی برای لحظه ای هم حس کنه من از جدا شدنش خوشحال میشم... امید تو این سالها برام همه کار می کرد... هر خریدی داشتم... هر کاری داشتم... اصلا وقتی بود نگران هیچی نبودم... بارها شده بود اخر وقت کاری پیش میومد و مجبور بودم چک بدم و با وجودی که ساعت کار بانک نبود کارمو انجام میداد... کارای محال رو کافی بود بسپری بهش... خیالم راحت بود... منم براش کم نمی ذاشتم... تنها مردی بود که میشد باهاش درددل کرد... باهاش راحت بود... من تا حالا تجربه دوستی با مردی رو نداشتم و ندارم اما رابطه من و امید یه جوری بود ورای این حرفا... خانواده م و داداشا و بابامم می شناختنش... یه جور دوست بود که تو طبقه بندی و تعریف دیگران از دوستی نمی گنجه... تو این مدت از زنش طی ماجراهای مفصلی جدا شد اما به خاطر کارای زنه و اینکه زنش بچه رو مجبور می کرد که نشون بده می خواد خودکشی کنه و به خاطر دعاها و طلسمای مختلف دوباره برگشت سمت زنه و ازدواج کردن...  تا... دو حدود سه سال پیش که از پیشمون رفت... روز رفتنش نمی دونم چی شد... همیشه می موندم وقتی می خواست با رییس حرف بزنه ولی اونروز رفتم و فرداش دیدم کار تمومه... تصمیم گرفته بود بره... به خودم گفتم تو دخالت نکن دیگه... بذار بره پی زندگیش.. شاید اینجوری به نفعش باشه... طولانیش نمی کنم... رفت ولی سر می زد... بعد از مدتی که گذشت دیگه خبری ازش نبود... تا اینکه طی اتفاقی فهمیدم معتاد شده!!!... اونروز خیلی روز بدی بود! باورم نمیشد! بالاخره اون آدم محکم شکست! کشوندمش دفتر و برای اولین بار باهاش بد حرف زدم... و قول گرفتم ازش بره و ترک کنه و یک ماه دیگه برگرده... مطمئن بودم چون من گفتم این کارو می کنه... ولی نکرد... برنگشت... یک ماه شد دوسال!!!... خیلی نگران بودم... نمی تونستم خبری ازش بگیرم... می ترسیدم... بعضی وقتا همه وجودم میشد ترس که نکنه بلایی سرش اومده... ولی فقط و فقط می سپردمش به خدا و می گفتم خودت حفظش کن... تا چند ماه پیش که زنگ زده بود به داداشم و گفته بود میترسه با من روبرو شه ولی دوست داره بیاد ببیندمون... داداشم بهم گفت و منم با روی باز پذیرفتم... امید برگشت... روز اول می ترسیدم ببینمش... نمی دونستم چه ریختی شده... اومد... با کت و شلوار و مرتب ولی با عصا!!!... گفت مصرف مواد فلجش کرده بوده... و الان پیش دکتر میره و دارو مصرف می کنه و داره بهتر میشه... ولی امید همیشگی نبود... می گفت جدا از زن و پسر و دخترش (تو این مدت به دنیا اومده بود) زندگی می کنه ولی هواشونو داره... شرایط کارش جوریه که تو محل کارش زندگی می کنه... امید اون امید نبود... خوشحال بودم برگشته ولی اون امید نبود... یه حسی داشتم... البته همیشه می دونستم حس اون به من ورای حسیه که به بقیه داره ولی مرد مطمئنی بود و می دونستم حدشو می دونه... می دونستم براش مهمم اما... این اواخر دیگه دیدنش برام خوشایند نبود مثل قبل... وقتی میومد با کت و شلوار و کروات و شیک و مرتب و صورت شیو شده دو سه ساعت! می نشست... من کار داشتم... اذیت میشدم... ولی چون حالش خوب نبود چیزی نمی گفتم... می گفتم خوب میشه... یه مدت تحمل می کنم خوب میشه... می نشست روبروم... یه فنجون قهوه براش میریختم و می نشست...

تا... 

تا...

تا...

این دوشنبه ی لعنتیِ سنگین... 




ادامه داره....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد