ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
یادم میاد دیروز صبح چقدر تو راه با خدا حرف زدم...
حرف زدم که آرومم کنه... که دیگه چیزی نبینم... نشنوم... نگه... نکنه...
برای همین بعد از دو هفته که هر بار ای.نستا رو باز می کردم و دلهره داشتم، دیروز نداشتم... اما وقتی باز کردم پیامشو دیدم!... دیگه انتظار نداشتم... من از خدا خواسته بودم...
خاطرات بدی برام مرور میشه... این خواستنا و نشدنا... یا نخواستنا و شدنا...
بیشتر از ده سال پیش بود...
الانم می ترسم... می ترسم بازم تکرار باشه این ماجراها...
مرور می کنم با خودم... یه جاهایی به نتیجه نمی رسم...
سردرگمم... پریشونم... خوبم و بدم... به آنی دلخوشم و به آنی دل نگرون...
بیشتر از این نمی تونم بگم...
ببشتر از این حتی نمی خوامم با خودمم حرف بزنم...
نباید یه چیزایی گفته بشه...
من خیلی زجر کشیدم تا برسم به اینجا... نمی خوام به توهم سرابی برگردم و باز از نو...
پ.ن: دوشنبه صبح
مجددا دایرکت... یه پست در مورد درمان تنگی نفس... سوالی که برای فری دوستم ازش پرسیدم... همون پنجشنبه پرسیدم و کلی هم جواب داد... و حالا باز هم...