خلاصه می نویسم...
تو این مدت کلاس حضوری نداشتیم. شاید یکی از دلایل ننوشتنم همین باشه چون اینجا فقط این بخش از مشکلات و مسائل زندگیمو می نویسم.
اینجوری کلاسمون خوب پیش نمیره. کلاس حضوری چیز دیگه ست. همون موقع می خونی و ایرادتو بهت میگه و همونجا رفعش می کنی. ولی اینجوری که فقط بخوایم ویس بفرستیم بارها رو نکته اشتباهمون تاکید می کنیم و بعد متوجهش میشیم و این خوب نیست.
یه روز ها.له اومد و گفت شب.نم کرون.ا گرفته! و چند دقیقه بعدش گفت همین الان بهش پیام دادم حالشو بپرسم که با تاکید زیاد گفته خانم سین نفهمه ها! بهش نگیا! ه.اله می ترسید. گفت چیکار کنم؟ گفتم هیچی بهش بگو گفتم. نگفتن نداره که! اتفاقا ادم باید خودش بگه. ها.له گفت بعدش بهم گفته خوب حالا که گفتی بهش بگو به کسی دیگه نگه!
من همون روز به ش.یخ پیام دادم. هیچ وقت حرف کسی رو برای کسی دیگه نبردم تو همه ی عمرم مخصوصا وقتی کسی تاکید کنه که نگو. اما این مساله چیزی نبود که بشه مخفیش کرد. بهش گفتم فلانی کر.ونا داره و مراقب باشید و از منم نشنیده بگیرید چون مخصوصا تاکید داشتن که من خبردار نشم. اونم عادی برخورد کرد و چیزی نگفت و درمقابل اصرار من برای اینکه از من نشنیده بگیره گفت چشم... یه کم زیادی عادی برخورد کرد البته!
اوائلِ کلاس غیرحضوری بهتر بود. می فرستادم و زود چک می کرد و می گفت. حتی خودش گفت تو هر شب بفرست. برام چیزای دیگه هم می فرستاد ولی چیزای معمولی بود. اما کم کم دیدم یا دیر جواب میده یا جواب نمیده! خیلی دلخور و ناراحت بودم. خیلی زیاد! به خاطر درسم و اینکه دلم نمی خواست درجا بزنم. یه روز که داشتم با دوستم حرف می زدم گفت فلانی نکنه خودشم گرفته که کلاساشم کنسل کرده و اونجوریم عادی رفتار کرده! بهش پیام دادم و حالشو پرسیدم. یه صبح بارونی بود که جواب داد و در مقابل احوالپرسی من ویس داد و گفت که خودشم گرفته از یکی از بچه های شنبه که چند روز بعدش تستش مثبت شده. خیلی حالش بد نبود ولی خوب بالاخره بی تاثیر هم نبود... گفتم هر کاری ازم بربیاد انجام میدم و بی تعارف بهم بگه. تشکر کرد و گفت اگر خودم نتونستم حتما.
شنبه ش کلاس مثلا انلاین گذاشت که ویس بفرستیم و چک کنه و همون موقع جواب بده تا مشکلاتمون رو حل کنیم. وقتی خوند حس کردم صداش کمی تغییر کرده. اخرش احوالپرسی کردم و گفت بهترم و گفتم که حتما غذای گرم بخوره. یادمه فردا شبش خودمون سوپ داشتیم و وقتی بالای سر قابلمه وایساده بودم همش به یادش بودم. فارغ از هر مساله ای خیلی سخته مریض شی و خودت باشی و خودت. تنهای تنها. اونم این مریضی که ناخوداگاه ترس هم با خودش داره و ادم نمی دونه چی در انتظارشه...
چند روز بعدش مجدد احوالپرسی کردم که خیلی دیر جواب داد ولی گفت خوب شدم دیگه. و گفت یه سر باید برم خونه و دو هفته دیگه کلاس حضوری نیست (منظورش ولایت بود). صدامم شنید و گفت بهتر شده. ولی خودم می دونستم اگر کلاس حضوری بود تا حالا یکی دوتا دستگاه دیگه تموم کرده بودم. یکی از مشکلات صدای من به خاطر شرایط محیط تمرینمه که دراصل مشکل صدا نیست مشکل ضبط هست. به خاطر این شرایط حال خوشی ندارم. خوب پیش نمیرم و این اذیتم می کنه. بماند که این همه تغییرِ حال و هوای اون منو تو برزخی انداخته که خسته م کرده دیگه...
یه روز صبح بعد از مدتها تو ای.نستا باز دایرکت داد... تا حالا همچین پیامی ازش نداشتم! یکی از سخنرانیهای د.ه.لاکو.یی بود در مورد روابط و دوست داشتن و حس و اینکه نباید احساسات رو مخفی کرد و باید به زبون آوردش! حس عجیبی بود! می تونستم خودمو کنترل کنم و مثل دفعه های قبل نبودم و بیشتر به فکر فرو رفته بودم که چرا؟! پشت همچین چیزی منظوری هست یا نه! یه حال عجیبی بودم که تا حالا نداشتم...
یه شب بعد از شنیدن صدام و گفتن نکته ها گفت هفته آینده باید برام با ویدیوکال بخونی... نمی دونم چرا از همون اول بابت این قضیه استرس نگرفتم در حالی که باید موضوع استرس برانگیزی باشه! می دونستم که این کار رو نمی کنم. من تو کمد تمرین می کنم و اونجا نوری نیست که بشه ویدیو کال کرد. روز کلاس از اول ساعتی که اعلام کرده بود آنلاین بودم با وجود تاریکی کمد روسری سر کردم و رفت تو کمد. کمی بعدش تماس گرفت. هر چی وصل می کردم نمیشد. خودمم می گرفتم نمیشد. خیلی زنگ زد و اخرش تو گروه گفت کسایی که نمیشه باهاشون تماس گرفت فرصت کلاس تصویری رو از دست میدن. بهتر! والا! من از خدام بود و چه خوب که مقاومت نکردم... بهش گفتم ویس بدید نمیشه. ویس داد با لحنی که اصلا باورش نکردم و دقیقا مثل کسی بود که داره فیلم بازی می کنه! ویس داد که اااا صفحه ت مشکل داره! ویسم میدم نمیاد! (خوب پس این ویست چطوری اومد که اینو گفتی؟!)
سه ساعت تموم من تو کمد بودم و همه ی سه ساعت رو مدام اعضای گروه رو چک می کردم و کسی آنلاین نبود! ولی وانمود می کرد بقیه هم هستن! باور نمی کنم چون هر چی چک کردم کسی نبود! یه جاش بین صحبتاش منو با بخش اول فامیلم خطاب قرار داد که کسی اصلا بهم نمیگه! و حتی می تونم بگم خیلیا هم نمیدونن. اما خیلی عادی منو خطاب قرار داد جوری که خودم در وهله اول اینقدر تعجب کردم که فکر کردم مخاطبش کسی دیگه ست! و در اخر گفت اگر وقت شد بین هفته باز میام سراغت برای صدات...
تو این مدت سراغی از ش.بم نگرفتم چون خودش اونجوری برخورد کرد. فقط یه بار شهریه پرداخت کردم و فیشش رو براش فرستادم که یه احوالپرسی ساده کردم و تموم...
الان تو حالی هستم که اصلا حوصله ندارم. حال خوشی ندارم. خوب پیش نمیرم. مدام حسای بد میاد سراغم. به همه چی بدبینم...
چیزی دیگه یادم نمیاد... خیلی وارد جزئیات نشدم... سعی کردم خلاصه بنویسم...