در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

624

پنجشنبه خیلی بدی بود... خیلی بد... شاید اگر اتفاقای امروز( شنبه) نبود اصلا نمی نوشتمش...


یه شب تو هفته ش.بنم بهم پیام داد... از اون مدل پیامها که انگار برای همه ارسال میکنن... ولی مشخص بود که اینطور نیست و پشتش یه چیز دیگه ست... که قطعا برمیگرده به اتفاق اون هفته... نوشته بود که برای حفظ سلامتی خودتون و استاد لطفا در ساعت اعلام شده تشریف بیارید (ما گروه داریم برای عنوان کردن این نکته ها)... خوندم و جواب ندادم و یکی دوشب بعدش هم شهریه رو واریز کردم و عکس فیش رو براش فرستادم...

بین هفته سر تمرین یه قسمت از یه بیت صدام گرفت... خیلی بالا بود... و دیگه بعدش خوب نشد... 

پنجشنبه صبح که بی نهایت بد بودم... دلم می خواست نرم...

رفتم... 

وقتی رسیدم سر.ور داشت می خوند... آخراش بود... ش.بنم رو ندیدم... تو اتاق خودش بود... رفتم تو اونیکی اتاق... چند دقیقه بعد صدای بسته شدن در ورودی اومد و فکر کردم الان نوبت من میشه... ساعت سه بود... ولی بعدش صدای ش.بنم اومد... ساعت من داشت می خوند! در اتاق رو بستم... کسی که بین هفته پیام میده سرساعت خودتون بیایید ساعت من رو اشغال کرده بود!... گفتم بی خیال... گهگاه صدای شیخ رو میشنیدم که با لحنی ملایمتر از قبل اما نه درکل خوب داره بهش نکته ها رو می گه... و بعدش هم که من رو صدا کردن... تا نشستم ش.بنم پشت سرم رفت تو آشپزخونه پشت اپن ایستاد و تا آخر کلاس من همونجا وایساده بود و خودشو به کار مشغول کرد!... اونقدر حضورش موج منفی داشت که حتی بعد از بیرون اومدن از اونجا هم حس می کردم طرف چپ گردنم، سمتی که اون ایستاده بود گرفته...

من به خاطر راحت بودن اون در اتاق رو هم می بندم ولی اون میاد پشت سرم تمام وقت رو می ایسته... 


چون طول کشیده بود نفر بعد هم اومد و اونم اصلا نرفت تو اتاق و همونجا نشست!... خیلی حس بدی داشتم... من صدام گرفته بود و خوندنم باید بود با احتیاط باشه... در حضور دو نفر دیگه اصلا راحت نبودم... 

شیخ گفت بخون منم خوندم... نکته ها رو بهم می گفت ولی خودم می دونستم خوب نمی خونم... اما اون اعتراضی نمی کرد... هیچی نمی گفت... بهم لبخند می زد... با ملایمت گوشزد می کرد... موارد مشابهش رو در مواجهه با شب.نم دیده بودم که چه جوری باهاش رفتار می کنه... اما با من این کار رو نمی کرد و اون زن  هم تمام وقت حضور داشت... 

صدام نمی کشید... ولی بد نمی گفت بهم... یه جاش گفت اینجوری پیش بری سین جان باید از هفته دیگه بساط منقل و تر.یاک بیاریم سرکلاس... می خندید و می گفت... حتی خودمم خندیدم... راست می گفت صدام بدجوری داغون شده بود... (نگم که دقیقا از همون شبی که تو گروه اعلام کرد که من پیشرفت خوبی داشتم از فرداش من دیگه نتونستم سرکلاس مثل قبل باشم و دلیلشم می دونم)... خندیدم و گفتم از وسط هفته که صدام اینجوری شد نمی تونم درست بخونم... گفت اشکال نداره... 

تحریرام نمی گرفت... مشکل خودم کم بود حضور اون دونفر مخصوصا نفر پشت سری بیشتر شرایط رو برام سخت می کرد...

شاید از کل تایم کلاس فقط یه جا رو تونستم درست بخونم اما با همون صدا، که بعد از تموم شدن بیت شیخ آفرین محکمی گفت و در ادامه ش با خنده گفت درسته صدات الان به درد پای منقل می خوره اما خوب بود...

س.میه از اونور با خنده گفت یکیو می برید بالا بعد یهو می زنیدش زمین... انگار خوشش نیومد که اونا خندیدن گفت دارم راستشو می گم... من اینجا وایسادم که راستشو بگم... داره خوب می خونه... درسته الان صدا خوب نیست ولی گردش ملودی رو درست درآورده... کاملا درسته... نشون میده داره می شنوه و خوبم می شنوه... خیلی خوبه... خیییییییییلی خوبه!

یه جا بین کلاس یه جرعه از ماگی که رو میزش بود نوشید و بعد گفت یه کم ضربان قلبم بالاست... لرزش بدن دارم... ش.بنم پرسید چی می خورید مگه؟ گفت قهوه... (قهوه خور نیست و تا حالا چند باری با من در موردش حرف زده چون می دونه قهوه می خورم. قهوه به من می سازه و ارومم می کنه. البته منم زیاده روی نمی کنم ولی به اون نمی سازه) تو کیفم گشتم قرص پیدا کردم گفتم می خورید؟ پرسید چیه؟ گفتم فلان قرص برای طپش قلب خوبه. گفت نه من قرص نمی خورم... بعد خندید... گفت سین جان قهوه که می خوری ضربان قلبت میره بالا بعدم مجبور میشی قرص همراهت باشه بخوری حالام که تر.یاک! (نمی دونم حس می کردم داره فضا رو ملایم تر می کنه با این حرفاش چون اصلا خوب نبودم) کلی خندیدم... گفتم آره دیگه مشکلات زیاد شده قهوه و قرص جواب نداد رو آوردم به مواد...

با خنده ادامه داد میگم از اونورا رد میشم بوی تر.یاک میاد نگو تویی؟ خندیدم و گفتم از نزدیک خونه ما؟ گفت اره کجا بودید شما؟ حدودی گفتم... س.میه چون یه بار اتفاقی منو در خونه مون دیده بود اصرار داشت آدرس دقیق بده!... ولی شیخ بی توجه به حرف اون ادرس حدودی که من گفته بودم رو مجدد تکرار کرد و گفت کجا؟ و باز با همراهی س.میه! گفتم بهش...

با هر فلاکتی بود تمومش کردم... 

اینم بگم که برای اینکه اون ساعت خالی نباشه ش.بنم جون هم س.میه هم اون هنرجو جدیده رو مجدد انداخت پنجشنبه! روز کلاس من و تایم من...


شیخ بهم گفت س.ه تار داری؟ گفتم آره... گفت از جلسه دیگه بیار کار دارم باهات... یه یکی دو ماهی می خوام رو یه نکته هایی که می گم کار کنی... حالا بیار ساز رو تا بهت بگم... و یه تکلیفم بهم داد...

خوشحال بودم که تموم شده و دارم می رم ولی از بد خوندنم خیلی ناراحت بودم... ایستادم دم در که برم که باز چند تا نکته گفت و در فرصتی با نگاه دزدیده از بقیه زیر لب بهم گفت خوب بودی... خوب... ولی نبودم... خودم که می دونستم...


اومدم بیرون... تو راه برگشت تو ماشین سرگیجه و حالت تهوعی که از صبح داشتم شدت گرفت... حرکت ماشین رو نمی تونستم تحمل کنم... خودمو ولو کرده بودم رو صندلی... تا نه و نیم شب نتونستم چیزی بخورم... ناهارم نخورده بودم...

بسکه ناراحت بودم شبش بهش پیام دادم که نمی دونم چرا اینجوری شدم و خیلی بد بودم امروز... با شوخی جوابمو داد که نه نًوًگو راضی بودم ازت به صدات فشار اورده بودی خوب، خودتو اذیت نکن...


بدجور فکر این زن اذیتم می کنه... و این به خاطر فکر من نیست... من قبلا هم رفتاراشو می دیدم و تا این حد مشکل نداشتم... این اونه که انرژی منفیش داره بیشتر و بیشتر میشه... و اونروز تمام وقت می دید که شیخ من رو دعوا نمی کنه و قطعا می ذاشتش پیش رفتار شیخ با خودش و این یعنی واویلا خانم سین! اماده باش...


فاکتور می گیرم بقیه مشکلات این چند روزه رو...

 امروز صبح بین کارام تو دفتر یه لحظه اینستا رو چک کردم دیدم پیام مستقیم دارم... نگاه کردم و درکمال ناباوری چشام گرد شد! از شیخ پیام داشتم!!!!! به حدی شوکه شدم که فقط دویدم سمت میز ه.اله و گوشیمو نشونش دادم! اونم خشکش زد! گفت واقعا؟ مگه فالو داره تو رو؟ گفتم نه ولی من چون استادمه دارمش... گفت واقعا؟ سین رنگت پریده! دستم رو قلبم بود... ضربانم بالا رفته بود شدید! تا حالا سابقه نداشت تو اینستا پیام بده! هاله گفت آخه کسی که تو اینستا پیام میده... و حرفشو خورد...

بعد از کلی بازش کردم... دکلمه یه شعر طنز بود که کلی خندیدم... جواب دادم که همینجوری دارم می خندم سرکار... 

امروز تا دیر کلاس داشت هنوز ندیده... خیلی نمیره اینستا...

به ه.اله گفتم اسکرین بگیرم بفرستم برای ش.بنم؟ خندید و گفت سکته می کنه... آتیش می گیره...


بعدازظهر بیدار شدم دیدم یکی از بچه های کلاس ر.دیف ویس گذاشته... باز کردم... گفت استاد گفتن شما به طرز شگفت انگیزی! ردیف رو خوب می خونی و گفتن که من ازتون راهنمایی بگیرم...


واویلا خانم سین... وا اسفا... ش.بنم.... شب.نمممممممممممممم.... بفهمه که بعید نیست بفهمه خونم حلاله... حلاااااااااال!


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد