-
607
یکشنبه 11 اسفند 1398 23:56
همچنان کلاس حضوری نداریم... همچنان بعضی شبا خوابشو می بینم که می دونم در حال حاضر این همه فشار همه جانبه و تنهایی علتشه... که مثلا بیرون ساختمون کلاس وایسادیم و شبه و همه جا تاریک و اصرار داره اسن.پ بگیریم و با هم بریم... می دونم چیزی توش نیست... همچنان میرسم به جایی که بارها رسیدم... اینکه حس کنم عادی شده و حسی نداره...
-
606
چهارشنبه 7 اسفند 1398 11:23
مرض! البته شاید باید به خودم بگم... آره بهتره به خودم بگم... دیشب تو گروه پیام داد که کلاس این هفته به دلیل مشکلات پیش اومده (کرو.نا) برگزار نمیشه و مجازی برگزارش می کنه... هممون فایلای صدامونو براش بفرستیم ایضا تحلیل اون اجرایی رو که گفته بود... آمّا... اولش پیامشو اینجوری شروع کرد... ش.بِ فر.اق که دان.د که تا س.حر...
-
605
سهشنبه 6 اسفند 1398 09:52
باز هم یه خبر بد دیگه... دیگه سِر شدیم... دختر خاله مامان هم رفت... تو مراسم سوم دختر عمه مامانم که هفته قبل بود اومده بود و گفته بود اومدم همه رو ببینم... لیلا پنجشنبه رفته بود خونه شو برق انداخته بود و به خواهرش گفته بوده خونه م شده مثل دسته گل... دخترشو مدتها بود که ندیده بود... اونور دنیا... حتی تصورشم تنمو می...
-
604
جمعه 2 اسفند 1398 13:44
حال خوبی ندارم یه عمر برای همه چی سکوت کردم... هیچ کس نمی دونه که تحمل خونه ی ما چقدر سخته... کاش میشد تنها زندگی کنم... خیلی به تنهایی نیاز دارم... سرکارم مشکلات تموم نشدنیه... مثل همه جا... دیروز رفتم... به موقع رسیدم... خودش بود و شب.نم... هنوز کسی نیومده بود... یه کم که نشستیم نگ.ار اومد... یک و نیم بود که شروع...
-
603
دوشنبه 28 بهمن 1398 12:31
پنجشنبه نزدیکای ظهر بود که خاله م زنگ زد و گفت دختر عمه شون به رحمت خدا رفت!!!! دستام یخ کرد... همه ی وجودم شده بود پر از استرس... رفتم خونه نماز خوندم که راه بیفتم برم... با مامان زیاد چشم تو چشم نمی شدم که نفهمن... امابهم گفتن چرا چشمات اینجوری پر از استرسه... شب قبلش تو خواب از پا درد پریدم... حس می کردم انگشت پام...
-
602
چهارشنبه 23 بهمن 1398 14:21
چند شب پیش اتفاق ناخوشایندی افتاد... یه بار دیگه نامردی آدما رو به چشم دیدم و چقدر افسوس خوردم به خاطر یه پاکی دیگه که از دست رفت... مه.دی بعد از هنرنمایی دوسال پیشش که به زور مدرکی رو که حقم بود بهم داد و به دنبالش حرفای پارسالش که کتاب جدید رو برام نفرستاد و موکولش کرد به پرداخت س.ی میلیون! و گذروندن دوره ی مثلا...
-
601
یکشنبه 20 بهمن 1398 11:56
زود ماشین گرفتم... ولی راننده اون وقت روز مسیر خیلی بدی رو انتخاب کرد... وقتی بهش تذکر دادم دیگه راه برگشتی نبود... افتاده بودیم تو ترافیک بدی که تا چشم کار می کرد ادامه داشت!... استرس شدیدی گرفته بودم و نمی دونستم چطور خودمو از شرش خلاص کنم! هر وقت جایی قراره برم و دیر میشه اینجوری میشم. چون هیچ وقت کوتاهی از من...
-
600
جمعه 11 بهمن 1398 23:09
نه اون موقع نه حتی بعدش... وقتی میت.را داشت ازم سوال می پرسید و داشتم براش می گفتم یادم افتاد به شب قبلش... تا اون لحظه به یاد نمی اوردم... نمی دونم... ولی... واقعا نمی دونم بهتر بود یادم بود و می گفتم یا نه... شب قبلش خوابم نمی برد تا صبح... به شدت فکرم مشغول بود... فکر دخترعمه مامان که حالش اصلا خوب نیست و تو...
-
599
شنبه 5 بهمن 1398 11:21
پنجشنبه خوبی بود... دوست ندارم بی انصافی کنم... من که لذت بردم... ازچیزی که انتظارشو نداشتم... از حرفایی که شیرین بود برام... حال خوشی نداشتم. به نظرم خیلیم بد می خوندم. اصلا دوست نداشتم برم. بی نهایت خسته بودم. این روزا خیلی خسته م. از کار کردن برای مامانم بی نهایت لذت می برم ولی کارای جانبیش مثل مهمون داری و این...
-
598
یکشنبه 29 دی 1398 11:12
هنوز اوضاع خونه رو به راه نشده. مامان بهترن ولی نه در اون حد که بشه تنهاشون گذاشت. هنوز شبا پیششون می خوابم... این هفته موقع ثبت نام بود. تا نشستم پول واریز کردم و اون یه جلسه رو هم کم نکردم. چون جلو چشمای شیخ بود شبنم خیلی ازم تعریف کرد و ده مرتبه گفت تو همیشه اولین نفری که واریز می کنی و این چرت و پرتا... کلاس خوب...
-
597
شنبه 21 دی 1398 10:18
دوهفته گذشت... کمی آرومترم... یعنی باید باشم... چاره ای نیست... اینقدر خسته و له و داغونم که حتی نای نالیدن ندارم...تا جایی که بشه خلاصه می نویسم...اونروز که در مورد ثبت نام به خاطر اون یه جلسه ای که شیخ نیومده بود گفتیم و خندیدیم گذشت... همه چیزم با خنده تموم شد... واقعا فکر کردم تموم شده... دیگه بهش فکرم نمی کردم......
-
596
سهشنبه 3 دی 1398 12:57
همه چی عادی بود... انگار هیچ اتفاقی نیفتاده بود...دیر رسیدم... خیلی دیر... راه بندون اینجوری ندیده بودم... یه وقت دیگه ناامید شدم و تکیه دادم به پشتی صندلی و به راننده گفتم دیگه نمیرسم... بیست و پنج دقیقه دیر رسیدم... امتحان شروع نشده بود... گفتم شاید منصرف شده... داشت راجع به صوت تو چند تا آلبوم حرف میزد ولی بعدش...
-
595
جمعه 22 آذر 1398 21:13
انگار هر چی نخوام بگم و نخوام بنویسم نمیشه...الانم نمی تونم ریز به ریز بگم اما اتفاقی که افتاد حالمو به حدی بد کرده که همش احساس خفگی و نفس تنگی دارم...هفته پیش گفت ممکنه بخواد به مادرش سر بزنه و کلاس کنسل شه و گفت تا دوشنبه خبر میده... و خبر داد... گفت کلاس برقراره... به نظرم رسید یعنی نرفته... اما ویدئویی که تو...
-
594
شنبه 16 آذر 1398 12:21
به مرحله ای رسیدم که فقط مثل یه گیاه زندگی می کنم.... شاید حس گیاه بیشتر از من باشه...فکر نمی کردم رفتن مادربزرگ اینقدر اذیتم کنه... تو اون هفته شومی که همه به نوعی درگیر بودن حال ما خیلی خرابتر بود... یادم نمیره... حتی نمی دونستیم میشه تشییع کرد یا نه... اون طرفا وحشتناک شلوغ بود... هر جوری بود رفتیم... به قول بابا...
-
593
جمعه 24 آبان 1398 17:45
مامان بزرگ هم رفت.... عیدی گرفتم از خدا...
-
592
جمعه 24 آبان 1398 12:18
اتفاقی شد که با نگار تو اتاق بغلی تنها شدیم که صدامونو گرم کنیم. پرسید چند سالتونه و وقتی ازش خواستم حدس بزنه مثل بقیه اونم اشتباه کرد. پنج-شش سال کمتر گفت... خودش ده سال از من کوچیکتره!... " اونی که هستم به نظر نمیام اونی که به نظر میام نیستم " خوب بود همه چی ولی حوصله نوشتن دیروز رو ندارم...
-
591
سهشنبه 21 آبان 1398 13:18
- سلام روزتون بخیر. خوب هستید؟ بهتر شدید؟ حل شد؟ . سلام سین عزیز (فامیل بدون خانم) آره خداروشکر فعلا که کنترل شده. ولی خب این دارو همه بدنم رو خشک کرده. در کل بهترم. خیلی ممنون از احوالپرسیتون و خوشحال شدم. - خدارو شکر که بهترید خوشحالم که رفع شده خیلی به خودتون برسید خواهش می کنم نگران بودم اگرم کاری از دستم بر میاد...
-
590
جمعه 17 آبان 1398 10:24
به خاطر کوک درسم که با صدام جور نبود این هفته خیلی سخت بود برام. باید بالاتر می گرفتم اما نه یه اکتاو و همین کارو سخت می کرد برام. با هر سختی بود خوندمش و رفتم. زود رسیدم ولی در نزدم و چند دقیقه ای دم در منتظر موندم بعد در زدم. نفر اول بودم. نشستم کمی تا بقیه هم اومدن. عجیب این بود که تا مریم رسید اومد باهام دست داد و...
-
589
جمعه 10 آبان 1398 14:17
هفته خوبی نبود... اکثرا مامان خونه نبودن و خونه داییم اینا بودن. منم بیشتر سعی می کردم پیش بابام باشم. سرکار که خیلی تحت فشار بودم.... خیلی خیلی زیاد... تو خونه هم تمرین می کردم ولی اصلا با ارامش نبود. مثل چند هفته ی اخیر اولای هفته مشتاق رفتنم وسطاش کمی بی احساس میشم و از روز چهارشنبه دیگه اصلا دلم نمی خواد برم! کلاس...
-
588
جمعه 3 آبان 1398 14:45
همیشه بدتر از بد هم وجود داره.... همیشه وقتی مشغول شکوه و ناله هستی مصیبتی سرت میاد که می فهمی بدتری هم هست.... دلم خوش بود به تعریفش و یک روز تعطیلی هفته گ ذشته که تمام وقت ردیف کار کنم و با دست پر برم.... صبح شنبه بساطمو پهن کرده بودم کف اتاق و مشغول شنیدن و تحلیل بودم که صدای گریه های مامان.... به همین راحتی داییم...
-
587
پنجشنبه 25 مهر 1398 23:36
روز خوبی بود.... خوشحالم که دوهفته ست حالم خوبه.... (البته فقط سرکلاس! از کار نگم که داغون داغونم...) این هفته خیلی سخت بود. تکلیفی که بهمون داده بود خیلی وقت گرفت و خیلی بابتش اذیت شدم. اما هر جوری بود توانمو گذاشتم که انجامش بدم. درسمم خیلی سخت بود. یه دشتی پر حس و حال و سخت! تو راه پله ها صدای قران میومد.... جوری...
-
586
شنبه 20 مهر 1398 10:56
تمام هفته رو سه گاه گوش کردم... درسمون بود... پنجشنبه هم تا قبل از رفتن داشتم فقط سه گاه می شنیدم. ولی دلم نمی خواست برم. وقتی رسیدم هنوز خودش نیومده بود. با بچه ها یه کم نشستیم تا سر و کله ش پیدا شد! تو قیافه بود مثلا که یعنی حالش خوب نیست ولی می فهمیدم الکیه... تمام هفته تصمیمم بر این بود که روندی رو که می خوام...
-
585
چهارشنبه 17 مهر 1398 09:16
نمی دونم چرا آخرای هفته که میشه دلم نمی خواد پنجشنبه بیاد و برم کلاس. تمرین کردم اما دوست ندارم برم. شاید به این خاطره که نمی دونم چی پیش میاد. یعنی اینقدر همه چی اونجا غیر منتظره ست که از پیشامدها می ترسم. شاید اگه همه چی عادی بود و جو اونجا هم اینجوری نبود راحت بودم... الان که داشتم می نوشتم یادم اومد که دیشب باز...
-
584
شنبه 13 مهر 1398 10:22
چهارشنبه یه مشکل حاد سرکار پیش اومد. بابتش دست و پاش بخصوص دست چپش به کل بی حس شد. بی حسیش تا پنجشنبه شب به شدت ادامه داشت... با این حال بد و با تصمیمی که دختر طی هفته گرفته بود دیگه توان هیچ کاری نداشت... نشست سرکلاس و فقط نوشت و نوشت... گهگاه می دید که مرد وقتی حواسش نیست زیر نظر داردش ولی اونم براش مهم نبود... یه...
-
583
جمعه 5 مهر 1398 22:13
روز خیلی خیلی خیلی بدی بود.... نمی تونم توصیفش کنم اونقدر که اذیت شدم... بارها حتی بین کلاس به سرم زد ول کنم بیام بیرون و دیگه بر نگردم اما نمی دونم چرا این کارو نکردم.... نمی خوام کاری کنم که بعدش پشیمون شم و راه برگشتی نباشه.... دلیل خیلی چیزا رو نمی فهمم.... دیگه دلمم نمی خواد بفهمم. داره اذیتم می کنه خیلی زیاد......
-
582
سهشنبه 2 مهر 1398 11:45
فایلهای مربوط به درسهامون رو برامون فرستاد. یکیش نبود. خودمم هر چی سرچ کردم پیدا نکردم. شنبه عصر بهش پیام دادم که لطفا فلان فایل رو برام بفرستید. گفت چشم تا فردا می فرستم. فردا شب باز چک کردم دیدم نفرستاده. دیروز عصر مجدد پیام دادم که لطفا فلان فایل رو بفرستید. اینو فرستادم و گوشیمو خاموش کردم و رفتم حمام. وقتی برگشتم...
-
581
جمعه 29 شهریور 1398 14:58
از دو سه روز پیش می خواستم بنویسم فرصت نشد... فکر گذشته بدجوری تو سرم افتاده بود. مخصوصا که نمی دونم چرا اما شروع کردم به خوندن ارشیو وبلاگ قدیمیم. خیلی چیزا برام زنده شد و خیلی اتفاقهای ریز که از ذهنم رفته بود با قوت برگشت و دیدم چقدر مهم بودن!... دلم به شدت پر میکشید برای همون روزای پر از درد. نمی دونم چه جوری بگم....
-
580
شنبه 23 شهریور 1398 12:30
انگار که یکی در حقم دعا کرده باشه و اجابت شده باشه... انگار که کسی دستاشو برده باشه بالا و به خدا گفته باشه خدایا خیلی گرفتاره، حالش خوب نیست، بدجوری اسیر شده، خودت رهاش کن از این همه فکر و خیال... الان حالم اونجوریه... این پنجشنبه کلاس نبود ولی دلتنگ هم نبودم... همیشه با هر سختی بود دوست داشتم برم تا حداقل ببینمش......
-
579
سهشنبه 19 شهریور 1398 19:29
یهو یادم اومد که پریشب تا صبح خوابشو می دیدم چیز خاصی نبود... هرچند دقیق یادم نیست... اما در ارتباط با کلاس بود... خیلی هم یادم نمونده چی به چی بود. خوشحالم این هفته کلاس ندارم... دارم اروم اروم برنامه هامو پیش می برم... الهی به امید تو...
-
578
شنبه 16 شهریور 1398 14:31
خیلی سخت بود برام این تصمیم اونم در شرایطی که همه چی داره خوب پیش میره... اونقدر سخت که حالم چند روزه بده... ولی تصمیم گرفتم انجامش بدم و ای کاش خدا کمکم کنه... می سپارم به خودش... من دیگه توان اینو ندارم که ذهنی بجنگم با خودم... پنجشنبه همه چی خوب بود... تا رسیدم و نشستم شروع کرد از من در مورد درس سوال پرسیدن و منم...