ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
چیزایی که می نویسم دقیقا کم اهمیت ترین بخشهای زندگیمه...
پریروز مهمون داشتیم... عیادت کننده های مامان... خیلی روز خسته کننده ای بود... خودم دست تنها بودم و واقعا تحت فشار... روز اول پ... بود و همزمان درد و خون.ریز.ی هم داشتم...
آخر شب بعد از مدتها هادی خان پیام داد، احوالپرسی کرد و گفت هنوز فلان جا کار می کنی؟ و بعد مثل سابق خواست چیزی براش چک کنم...
یاد گذشته ها افتادم... یاد سازش... نفس نفس زدناش... ناشی بازیاش... مضراب دست سازش... حرفهای بریده بریده اش... یا اون صندلی که نصفش ساز بود و به زور خودشو رو نصفه ی دیگه ش کنار من جا داد...
هعی... همه چی میگذره...