در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

727

روزگار غریبیه...

امید بهبود هیچی وجود نداره...

فقط داریم روز رو شب می کنیم و شب رو روز...

بی امید فردا...

شاید اقتضای سن و سالمه...

خیلی به گذشته فکر می کنم...

اون وقتایی که یه آینده ی روشن و زیبا برای خودم و اطرافیانم تصور می کردم...

اینکه میگن اگر خوشبین باشی و خوب فکر کنی خوب هم برای اتفاق میفته واقعا الکیه...

بین دوستا و همسن و سالهای خودم کسی رو یادم نمیادکه به اندازه ی من مثبت اندیش و امیدوار بود باشه...

هر اتفاق بدی هم میفتاد فکر می کردم که میگذره و قطعا بعدش خوب میشه...

اینی که می گم حتی به این معنی نیست که اینجوری بودم و زود وا دادم...

نه...

من الان چهل و چهار سالمه... 

یه آدم چند سال از عمرش رو باید خوشبین و امیدوار به آینده باشه؟!...

وقتی هی بد پشت بد اومد... وقتی هیچی خوب پیش نرفت... وقتی این همه تاریکی رو هم انبار شد دیگه فهمیدم که خیلی دیر شده...


امیدواری مال دنیای امروز ما نیست... جواب نمیده دیگه... درسته که آدمیزاد تواناییش محدوده اما تو این روزگار صفر صفره...

فقط باید راه بری... راه بری و نیفتی... جایی هم نیست که بری ولی نمیشه بشینی یا بیفتی...

بیفتی زیر دست و پا له میشی...

عاقبتت خیلی رقت انگیز میشه...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد