* یه روز تو هفته پیام دادم به ش.بنم حالشو پرسیدم و گفتم روز کلاس خوب نبودید... که حرف شیخ رو هم زمین ننداخته باشم و فردا روزی اگر حرف پیش بینی نشده ای پیش اومد، من رفتار عادی از خودم نشون داده باشم. جواب داد که خوبم و تمام...
نمی دونم فردا یا پس فرداش پیام داد و پرسید که چی شد که حالمو پرسیدی و گفتی روز کلاس خوب نبودم... یه کم چت کردیم و فهمیدم دراصل دنبال اینه که ببینه شیخ ازش به من چی گفته. منم گفتم که نگرانشه و براش مهمه که برگرده به روال قبل. گفتم خودشونم از جریان اونروز ناراحت بودن و اونم گفت یکی از دلایل استرسم حضور دیگرانه و همش تو فکر شماها هستم و اینکه دعواها رو بشنوید و اونروز جلو اون خانوم جدیده خیلی زشت شد و وقتتون تلف میشه و این حرفا... خوب تو حرفاش هم درست پیدا میشد هم غلط و من غلطهاشو به روش نمیاوردم... حتی یه جاییش گفت من بهت مطمئنم که باهات حرف زدم و اطمینانی که بهم داره رو گذاشتم کنار تعقیب کردنش و بپّا گذاشتنش و خنده م گرفت...
حتی بهش گفتم خوب کلاستون رو بندازید وقتی که کسی نیست تا استرس کمتری داشته باشید. یا نفر اول یا اخر. اینم گفتم که بفهمه من رو تنها بودن اون با شیخ حساس نیستم...
* وسط هفته پ... شدم. خیلی زود بود... انتظارشو نداشتم... شوکه شدم اصلا... و حالم خوب نبود...
* دیشب ویس گذاشت تو گروه... تقدیر کرد از چند نفر که روندشون خوب بوده ولی اسم نیاورد... اولین باری بود که اسم نمی اورد و من از این بابت خوشحال بودم... یکیش من بودم... اولینشون... با این توضیح " یکی از خانوما که داره ردیف رو برام می خونه و خیلی خوب می خونه... خیلی خوب... خیلی خوب..."
چقدر دیر.... خیلی منتظر این اتفاق بودم... ولی از اون هفته که به خودمم گفت دیگه برام اهمیتی نداره... حتی کلی تلاش کردم که به یادم بمونه تا بنویسمش...
* یه شب خواب خرید کفش دیدم... تو اون خواب که چیز زیادی ازش یادم نیست خیلی کفش دیدم... اخرش یادمه که یه قرمزش تو پاهام بود و نگاش می کردم... تعبیر خواب کفش رو می دونم... و زیاد این خواب رو دیدم...
* یه شب هم خواب ح.امد رو دیدم... بعد از مدتها که دیگه این خانواده معظم و معزز پاشونو از زندگی و روح و روان و خوابهای من بیرون کشیدن... یه جایی بودیم... منو دید... وایساد کلی سلام علیک و احوالپرسی کرد... و نمی دونم چی تو ظاهر من بود که اینقدر متعجبش کرده بود و حتی ابراز هم می کرد... بعد از رفتنش مریم می گفت چقدر تغییر کرده! شیک و باکلاس شده! اما به نظر من فقط بزرگتر و جاافتاده تر شده بود...
سالها می گذره... یه روزگاری چقدر نزدیک بودیم...
* ساز اح.سان رو دست گرفتم و تا گفت دستتو فلان جور بگیر گرفتم... با تعجب وایساد و گفت به هر هنرجوی جدید باید مدتها بگم!!! تو همون بار اول درست گرفتی!!!...
چیکار کنم... هنوز دلم پیشته ذوزنقه ی محبوبِ هفتاد و دو سیمیِ من... کاش این همه که من به تو وفادار بودم تو یه ذره، فقط یه ذره هوامو داشتی... چهارده ساله اسیرتم...
* تا رسیدم سر.ور رفت و شیخ نذاشت برم تو اونیکی کلاس و گفت بمون... ش.بنم ایستاده بود... گفتم شما نمی خونید؟ گفت نه تو بخون و رفت تو اتاقش... تازه از راه رسیده بودم... نفس نفس می زدم... احوالپرسی کرد و گفت اسپرس داری؟ خندیدم و گفتم آره اسپرس دارم... گفت اسپرس نداشته باش بخون... همین یهویی و هول هولکی شروع کردنم باعث شد مثل دفعه های قبل نباشم ولی بدم نبودم... گفت تمومش که کردی دو جلسه کامل دستگاه رو مرور می کنیم و همه ی نکته هاشو بهت میگم... گفت اولین کسی هستی که دارم باهاش ردیف آ.واز.ی رو کار می کنم...
از پشت میزش اومد اینور... رو مبل با فاصله دو متریم نشست... و شروع کرد حرف زدن... از درسمون و اساتید خودش و اینکه آیا درسته ردیف کار کنه یا آواز درست تره و و و ... ش.بنم تو اتاقش بود... اون خانوم جدیده نیومده بود... خودش پرش داد... اون هفته باهاش کار نکرد و قرار شد شنبه ها بیاد... پس الان بپّا نداشتم... خودش موند... آخرش مقابل شیخ ایستادم که بهش بگم با ش.بنم حرف زدم... کاملا نزدیک هم بودیم و اروم حرف می زدیم... می گفت آخه خیلی مستعده! فلان چیزا رو بلده و درست میگه... گفتم آره فقط خیلی سختشه جلو بقیه دعواش می کنید... داشتیم آروم آروم حرف میزدیم که در اتاقشو باز کرد و بی هوا بیرون اومد...
صحنه خنده داری بود که وقتی از دید اون مرورش می کنم می تونه هر چیزی رو به ذهن آشفته ش بیاره...
شیخ شروع کرد عقب عقب رفتن و از من دور شدن و من که خشکم زده بود سر جام وایساده بودم... شیخ ادامه حرف رو برد یه سمت دیگه البته نه با مهارت...
صدای پچ پچ آروم ما و نزدیک وایسادنمون و اینمدلی با حضور ناگهانیش از هم دور شدنمون فکر کنم به بار اطمینان ش.بنم جون به من کلی اضافه کرد!