در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

631

از روز اولی که سه.گا.ه رو شروع کردم نگران جلسه ای بودم که می خوام مخالف رو بخونم... خیلی تمرین کردم این هفته... ولی حال خودم خوب نبود... سرکار هم دلخوریی پیش اومد که دیگه از توانم خارج بود بخوام باهاش بجنگم... همون روز ده دقیقه مونده به اخر وقت وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون... نه قهر بود نه دعوا... فقط یه لحظه حس کردم دیگه نمی تونم بشینم... دیگه نمی تونم تحمل کنم اون حجم از دورویی رو... حتی حوصله نداشتم برای کسی توضیح بدم... روز بعد هم رفتم سرکار... 

این هفته پیامی ندادم... اونم همینطور... فقط یه شب تو گروه چند تا فایل فرستاد... یکیش یه تکنوازی س.نت.ور بود(ساز من) و یکیش یه آواز ا.ب.وعط.ا و یکیش مخا.لف.س.هگاه(درسهای من)... به خودم نگرفتم... ولی همه رو شنیدم... جوابی هم ندادم... 



مثل خیلی از هفته های قبل صبح دیروز اصلا دلم نمی خواست برم هرچند آماده بودم... تو راه راننده اس.نپ حمی.را و ه.ایده گذاشته بود... نمی دونم چرا گریه م گرفته بود... وقتی رسیدم صدای خوندن ش.بنم میومد... در بسته بود... در زدم... در باز شد ولی خودشو پشت در پنهان کرده بود... با چرخش در منم چرخیدم و دیدمش... با حالت بامزه ای سرش رو تکون داد... جواب دادم و سریع رفتم تو اتاق... بین راه به ش.بنم هم نگاهی کردم و سلام کردم... روسریش افتاده بود...

من طبق روال هفته های قبل مشغول شنیدن درس خودم شدم... اما صداشون خیلی بلند بود... داشتن اوج دستگاه رو می خوندن و من هر کاری می کردم که نشنوم نمیشد... بازم داشت دعواش می کرد... اون می خوند و شیخ همش می گفت نه... گوش کن... درست بخون... نه... ببین من چی میگم... گوش میکنی اصلا؟ حواست هست؟ و و و ....

امیدوار بودم بیرون که میرم دیگه ادامه نداشته باشه اما...

شیخ صدام کرد و رفتم بیرون... نشستم و یک ساعت تمام دعوا شنیدم... خوشایند نبود... بدتر از همیشه... حس بدی میگیرم جلسه هایی که اینجوریه... 

نگاهم یه لحظه افتاد به ش.بنم که روسریشو در حضور من جلو کشیده بود و سرش پایین بود... منم دیگه نگاهش نکردم... معذبم وقتی داره اینجوری می کوبدش نگاش کنم... بین حرفها و سرزنشهای شیخ چیزایی شنیدم که یقینم رو نسبت به حسم به ش.بنم قوی و قوی تر کرد... 

 هفته ی قبل وقتی ش.بنم بهم پیام داد و پرسید خودت خواستی ردیف بخونی؟ حدس زدم که در مورد خودش اینطور نبوده که شیخ بهش گفته باشه بخون و خودش خواسته... اونم فقط به این خاطر که من داشتم ردیف می خوندم... حالا بین حرفای شیخ می شنیدم که بهش می گفت شما جایگاه استاد یادتون رفته... نمی دونید کجا و پیش کی دارید میایید... بابا من می دونم به کی بگم چی بخونه و چیکار کنه چرا هی پیام میدید استاد میشه من فلان آواز رو نخونم؟ میشه فلان آواز رو بخونم؟ میشه اصلا آواز نخونم به جاش ردیف بخونم؟ (خوب این حرف فقط و فقط به شبنم بر می گشت چون تنها کسی بود که خبر داشت من دارم ردیف می خونم)

یا علنا با اسم صداش کرد و گفت خدایی اون هفته تا حالا چیکار کردی؟ من فقط یه نکته بهت گفتم، اصلا رو اون نکته کار کردی؟ برای حرف من احترام قائلی؟ من اگه نکته ای می گم چکیده ی چند سال تجربه مه... شما فقط می خواید بخونید... اصلا گوش نمی کنید من چی می گم اگه فقط دوست دارید بخونید برید برای شوهرتون یا دوست پسرتون بخونید؟ ( اینم باز به من بر نمی گشت)

یا مثلا گفت من اینقدر فلاکت و بدبختی کشیدم که این پول هم نباشه اصلا برام مهم نیست (بیشتر منظورش این بود که به ش.بنم بفهمونه اگه این جا رو دادی برای کلاسهام منتی سرم نیست)

یا مستقیم بهش گفت اصلا تو پنجشنبه های منو خراب میکنی... حالم بد میشه اصلا... تا آخرش حالم خوب نیست...


خیلی حرفا زد... بینش س.می.ه اومد و من در رو باز کردم... اونم مستقیم رفت تو اتاق اونوری... (یادم نمیره که مخصوصا وقتایی که ش.بنم نیست همین س.میه تا وارد میشه میشینه سرکلاس من اما الان رفت تو اتاق!.... حسم می گه ش.بنم ازش خواسته این کار رو بکنه...)


یه جا هم بهش گفت فلانی فکر نکنی یادم رفته ها! قرار بود دو تا بیت قبل رو مجدد بخونی بعد بیت جدید رو که نخوندی و از جدیده شروع کردی! می خوای منو گول بزنی! خوشت میاد زود تمومش کنی و بگی تمومش کردم؟


شیخ گفت و گفت و گفت... و آخرش گفت به جایی رسوندی منو که به خودم می گم دیگه چیزی نمیگم بهشون... فقط تعریف می کنم شما هم خوشتون بیاد ولی اخرش هیچی نشید... آره دیگه همین کارو می کنم... 


یه لحظه وسط دعواها این فکر خام به سرم زد که چند هفته ش.بنم از سرکلاس من جٌم نخورد با این وضعی که پیش اومده قطعا این جلسه نمی مونه و میره... و شایدم تا این حد شدت بخشیدن به دعوا...! نه... ولی اتفاق جالبتری افتاد... یهویی شیخ بلند شد  گفت پاشو پاشو خانم سین بریم تو اتاق... از جام تکون نخوردم! مطمئن نبودم درست شنیدم یا نه! کمی مکث کردم و گفتم بیام؟ گفت آره... مطلقا شب.نم رو نگاه نکردم... فکر کنم حال اون خیلی خراب شد...

از وقتی این بیماری اومده ما دیگه کلاسمون تو اتاق برگزار نمیشه!!! پشت سر شیخ رفتم سمت اتاق... س.میه نشسته بود... شیخ بهش گفت لطفا بیرون باش...

رفتم آخر اتاق و شیخ اومد و در رو بست... 

شد یکی دیگه... همچنان می خواست جذبه خودشو حفظ کنه ولی دیگه از اون ترمیناتوری که ش.بنم رو با خاک یکسان کرد خبری نبود... در بالکن رو باز گذاشت...

رو کرد به من و گفت: بد گفتم؟ اشتباه می گم؟ گفتم نه... ولی... ولی اینقدر اعصاب خودتونو خورد نکنید... (دلم می خواست بگم اعصاب بقیه رو هم خورد نکن تو رو خدا!) بازم شروع کرد حرف زدن... حالا بیرون رو تصور می کردم که این مدلی منو برده تو اتاق و صدای خوندنم نمیاد! خیلی حرف زد... مفصله... یه جاش گفت تو و ش.بنم و س.میه استعداد اواز دارید... می تونید خواننده بشید... گفت باور کن پشت سر هنرجو هم خوبشو می گم چند شب پیش با چند تا از بچه ها (چهار تا از اقایون کلاس که یکیشونم مج.تبی بود) بیرون بودیم، جات خالی بود، حرفش شد تعریفتو کردم گفتم تو یه دستگاه رو تموم کردی و دومی رو هم داری تموم می کنی... خوب اخه شماها می تونید... دیگه قرص نیست که بدم بندازید بالا... تلاش خودتونم مهمه... نمی دونم چرا بعضیا گوش نمی کنن...

فکر کنم یه ربع هم تو کلاس حرف زد بعد گفت گرمی یا می خوای گرم کنی؟  هنوز جواب نداده گفت یه کم گرم کن... من برم بیرون یا باشم؟ ( انگار نه انگار این ادم قبلش اونجوری بود... حتی می خندید و شوخی می کرد)

دو سه دقیقه ای رفت و برگشت... خوندم... خوب بود... راضی بود... خوندنم خوب بود ولی بسکه خسته بودم و اون وقت بعدازظهر هنوز ناهار نخورده بودم مغزم کا ر نمی کرد... گوشه هایی که پرسید رو چند تاییشو اشتباه گفتم... 

آخرش خواستم برم بیرون گفتم آرومتر باشید... خندید و گفت یعنی آرومم آرومتر باشم... نمی دونستم در مورد ش.بنم چی بگم که خودش گفت می دونی شب.نم در مورد کلاس و تمرین مثل بچه ها می مونه... هر از گاهی لازمه اینجوری باهاش برخورد کنم... نه استرسی داره برای کلاس نه جدی می گیره... کاملا بی خیاله! اینجوری نبودا! نمی دونم چرا اینجوری شده!... خندید و گفت حالا باشه مفصل با هم حرف می زنیم...

(پیش خودم فکر کردم یه چیزایی فهمیده ولی نه اصل ماجرا رو... شناخته این آدم رو که مثل آدم بزرگا رفتار نمی کنه ولی علتشو نمی دونه... من چیکار می تونم بکنم؟ اصلا باید حرفی بزنم یا نه؟ قطعا دفعه آخر نخواهد بود ماجراهای اینچنینی... من باید چیکار کنم... اون شاید اصلا فکرشم نمی کنه که چقدر ش.بنم درگیرشه و چقدر گرفتار حاشیه شده... نمی دونم واقعا...)

اومدم بیرون... شلوغ شده بود... نوبت کلاسا به هم ریخته بود و همه منتظر بودن... به فاصله و با ماسک نشسته بودن... دم در از ش.بنم خداحافظی کردم و فقط برای عادی سازی حال دستشو که هفته پیش گفت درد می کنه پرسیدم... تشکر کرد و اومدم...


یکی دو ساعت بعد شب.نم پیام داد... طبیعی بود از اتفاقی که افتاده به راحتی نگذره... آخه هفته های قبل هه چیزو زیر نظر داشت و کنترل می کرد اما با این حرکت شیخ کنترل اوضاع از دستش خارج شده بود! پرسید تو هم دعوا خوردی؟ حتما راجع به من گفته که این به درد آواز خوندن نمی خوره و دارم به زور تحملش می کنم... جواب دادم آره ادامه داشت ولی دیگه چیزی در مورد شما نگفتن...

می تونستم بگم هر چی می گه به خاطر خودشه و حرف رو ادامه بدم ولی اولا تمایلی نداشتم ادامه دار بشه و در ثانی نمی خواستم فکر کنه هر وقت ما تنها می شیم در مورد اون حرف می زنیم...

روز سختی بود ولی اصلا دلم برای ش.بنم نسوخت... راستش دیگه چشمه دلسوزی تو وجودم داره می خشکه... مخصوصا در مورد ادمایی که خواسته یا ناخواسته اذیتم می کنن... ش.بنم بارها حالم رو بد کرده... با بدبینیهاش... با کنجکاویهاش... با حضور ناخوشایندش سرکلاسم... با کنترل کردنهاش... با حس مالکیتی که نسبت به شیخ داره و هر کسی رو که به نوعی بهش نزدیک شه می خواد از سر راه برداره...


 خدا به خیر بگذرونه... الهی به امید تو...


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد