یه روز دیگه ها.له رفته بود در خونه ش.بنم اینا که شیرینیهاشو تحویل بگیره. می گفت مثل سری قبل کسی خونه شون نبود جز خودش! می گفت آدم بی نهایت محتاط و مشکوکیه و یهو بین حرفاش ساکت میشه و سکوت می کنه و خیره میشه بهت. معلومه داره فکر می کنه که بی سیاست حرفی نزنه و کاری نکنه...
گفت شیرینیهاش عالی بود ولی خیلی کم شده بود...
بین هفته یه روز شیخ تو گروه پیام داد که این هفته به دلیل اوج گرفتن بیماری کلاس حضوری نیست و جمعه همه ویس بفرستن...
خبر دیگه ای نبود...
دیروز مفصل با میتر.ا حرف زدم و تصمیم جدیدی گرفتم. توکل به خدا. پیش میرم ببینم چی میشه. ولی خیلی محتاط. یه جمله ای بین حرفای میترا شنیدم که منو به فکر برد و پیش خودم گفتم نکنه کوتاهی از منه؟...
دیروز یه مطلب جالب برای شیخ تو ای.نستا فرستادم که صبح دید و لایک کرد...
حالم یه جوری بود... خیلی دلم می خواست یه چیزی بشه... یه چیزی بهم برسه که برام دلیل راه باشه...
امروز بعد از ماهها پنجشنبه کلاس نداشتم... روز آرومی بود... استرس کلاس رفتن نداشتم... تو هفته زیاد تمرین کردم ولی چون بالا می خوندم یه کم به حنجره م فشار اومده بود و دوشب گذشته یه کم گرفتگی صدا داشتم... ولی همین که نمی خواستم حضوری برم و اون بانوی محترم رو تحمل کنم شادی زیر پوستی خوشایندی داشتم...
صبح بیدار شدم... ورزش کردم... یه دور ردیف ش.ور رو شنیدم... ناهار پختم و یه آلبوم شنیدم و حین شنیدنش به آرومی مضراب زدم... خوب بود... نمی دونم چی پیش بیاد... شاید بازم کلاس حضوری برگزار نشه اما بعد از مدتها این تعطیلی چسبید...
بعد از ظهر خوابیدم... خواب جالبی دیدم... شاید همون چیزی که دنبالش بودم رو دیدم... شاید...
...با بچه های کلاس تو یه ماشین بودیم... یادم نیست کیا بودن... فقط ش.بنم رو یادمه... شیخ راننده بود... یه لباس با دامن بلند تنم بود... مثل لباس قدیمیا که روش کمر می بندن... تو خیابونا می گشتیم که رسیدیم حوالی خیابون ما... شیخ خیابون رو رد کرد و وارد کوچه مون شد و دقیقا جلو خونه ما پاشو کوبید رو ترمز و وایساد... هنوز میخکوب شدن ماشین رو حس می کنم... بعد از همه پرسید حالا کجا بریم؟ بچه ها شروع کردن به حرف زدن و پچ پچ کردن... می دونستم جلو خونه ی ما وایساده ولی به این فکر نمی کردم که اون می دونه اینجا خونه ماست... یهو تو خواب صحنه اونروز کلاس یادم اومد که ازم پرسید خونه تون کجاست و وقتی حدودی گفتم س.میه آدرس دقیق خونه مون رو داد... به خودم گفتم وای خانم سین! اون می دونه اینجا خونه ی شماست! همون لحظه از رو صندلی راننده برگشت عقب و منو نگاه کرد و خندید... دیگه مطمئن شدم می دونه کجا وایساده... یهو به خودم اومدم و گفتم خوب بیایید بالا خونه ما... من شروع کردم تعارف کردن که تو همون لحظه اهالی خانواده مون تو ماشین جایگزین بچه های کلاس شدن... مامان و بابا و داییم تو ماشین بودن... شیخ اومده بود عقب نشسته بود و بابا یا داییم شده بود راننده ولی ش.بنم همچنان حضور داشت... من تعارف می کردم و حس می کردم شیخ دلش می خواد بیاد خونه ما ولی شبنم اصلا دوست نداشت و این از سکوت و نگاه خاصش مشخص بود... همه چیز رو در سکوت رصد می کرد... من تعارف می کردم ولی از اهالی خانواده هیچکس تعارف نمی کرد! این وضع برام عجیب بود! به مامانم اشاره کردم که شمام یه چیزی بگید ولی هیچکس تعارف سفت و سختی نکرد... ماشین به راه افتاد... ش.بنم خوشحال بود که نیومدن و شیخ ناراحت... حرفی نمیزد... آروم نشسته بود... پیش رفتیم و چند تا خیابون از خونه دور شدیم... می دونستم که خیلی بد شده... شروع کردم اصرار کردن! همش می گفتم آخه تا اینجا اومدید ولی داخل نیومدید... برگردیم... ولی از خانواده کسی به حرف من گوش نکرد... تا رسیدیم به دور برگردون یه خیابون... یهویی راننده که یادم نیست بابام بودن یا داییم برگشتن سمت خونه... و اینو یادمه که بعدش بهم گفتن دیگه بیشتر از این درست نبود تو بگی و ما کاری نکنیم، یه همچین چیزی... برگشتیم و حالا من همش نگران خونه بودم که تمیز و مرتب نیست و به خودم گفتم تا رسیدیم من سریع میرم بالا جمع و جور می کنم... شیخ حرفی نمی زد ولی خوشحال بود... اما ش.بنم ناراحت بود... وقتی رفتیم بالا خونه مون از الانش خیلی بزرگتر شده بود و کلی از فامیل هم تو خونه بودن... مهمونا نشستن تو هال و من بدو بدو با پودر و برس رفتم که دستشویی رو بشورم! همشم دلخور بودم که چرا کسی کمکم نمی کنه... رفتم تو دستشویی که به طرز بی قواره ای بزرگ شده بود و مونده بودم چطور می تونم به سرعت بشورمش که صدای مامان بیدارم کرد...
خواب عجیبی بود! از یه سری زوائد بی مفهوم و خنده دارش که بگذریم به نظرم خواب بی خودی نبود... چیزایی توش بود که می تونه جواب سوالام باشه... نمی دونم باید چه جوری بهش نگاه کنم... حسم به این خواب خوب بود...