در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

692

قرار بر این شده بود که کلاس مجازی بچه ها از دوشنبه بشه چهارشنبه. گفتم خودم پیشقدم میشم و میگم که منم از این به بعد چهارشنبه ها میام. اما به وقتش.

سه شنبه شب برگشت... 

چهارشنبه حدود سه بعدازظهر بود که پیامک داد من تازه دیشب رسیدم نشد دوشنبه ببینمت. اگر امروز سرکار نیستی حدود پنج و نیم بیا ببینمت و یه نکته هم بهت بگم، قهوه هم بیار با خودت (خنده)

پیش خودم گفتم تا گفت قبول نکنم... 

گفتم نه امروز تعطیل نیستم فکر نمی کنم اون ساعت بتونم بیام ولی کلا باید برنامه مو هماهنگ کنم از این به بعد برای چهارشنبه ها...

پرسید کی تمامی سرکار؟

گفتم نیم ساعت دیگه

گفت پس پنج و نیم جایی کار داری؟ بیا، استرس خوندن نداشته باش، نمی خوام بخونی.

گفتم نه کاری ندارم... می خواستم گرم کنم و تمرین کنم بعد بیام برای همین گفتم نمی رسم. باشه میام.

گفت خودمم ساعت هفت باید برم ولی یه ساعتم خوبه...


خلاصه رفتم...


اون نکته تنفسی که البته خیلیم مهم و کاربردی بود و الان چند هفته ست هی میگه بیا بگم بهت فقط دو دقیقه وقت لازم داشت... :)))) میشد ویس بده و بگه.

که اخر اخر کلاس گفت...


تموم مدت حرف زد... مثل کسی که این مدت تو قفس بوده...

از ولایت گفت و مامانش و سفرش... همشم فشرده و تند تند...

باند و کی.ب.ورد خریده بود... باند رو نه میلیون خریده بود... می خواد همون کتابی رو که پارسال بهش هدیه دادم عملی رو ک.یبورد پیاده ش کنه...

با باندهای حرفه ایش کلی موزیک شنیدیم و کیف کردیم... قهوه هم خوردیم...

قهوه شو زود خورد بعد یادش رفت خورده!... گفت سین لیوانم کو؟ قهوه م کو؟ جدی جدی پاشده بود دنبال لیوانش می گشت! :))) 

خودمم حرف کلاس که شد گفتم دیگه چهارشنبه ها میام... گفت نه هر وقت تو راحتی... هر روزی تو بگی... گفتم خوبه چهارشنبه... قرار شد چهارشنبه ها باشه از این به بعد...

گفت خوبه سین... بیا... چند ساعتی موزیک می شنویم و حرف می زنیم و یه چیزی می خوریم با هم... بعد یه کم اواز می خونیم... میوز کار می کنیم...

خیلی اصرار داشت که منم باند بخرم... گفتم به کار من نمیاد... من میرم تو کمد می خونم که صدام بیرون نیاد... باند به دردم نمی خوره... گفت بخر سین نصف پولشو خودم میدم... (اون جدی می گفتا ولی من کلی خندیدم به این حرفش)


بعد بدو بدو رفت تو اشپزخونه در یخچال و کابینتا رو باز کرد و شروع کرد که از هر چی با خودش اورده بود برام بذاره... نذاشتم که! مامانش کلی خوراکی براش اماده کرده بود... به زور فقط ارده اوردم و نون محلی... نونه همون بود که موقع پختنش عکس از مامانش برام فرستاده بود...


بعد اومد نشست... گفت سین جان خیلی دوست دارم این جلساتمون رو... برای من خیلی حس خوب داره... بعضیا عجیبن... حس و حالشون... و یه مثال شج.ریا.نی زد و ربطش داد به من که مثلا یعنی تو باعث شدی خیلی تغییر کنم...

احساسی نکردم فضا رو و گفتم برای منم خیلی خوبه و لذت می برم...

اما حقیقتش خودمم حس می کنم خیلی تغییر کرده... منظورم حسش به من نیست... یه چیزایی درونش تغییر کرده که حسش می کنم...


مسیرمون یکی نبود... هر کدوم جدا ماشین گرفتیم... اومدیم پایین و خداحافظی کردیم... تا نشستم تو ماشین پیامک داد... ای وای می خواستم برات ساز بزنما! نشد... ولی خوش گذشت... ایشالا دفعه بعد...


بیشتر از اون چیزی که فکر می کردم بهم وابسته شده... 

میت.را گفت ببین... قبل از رفتنش همه ی تلاششو کرد ببیندت که نشد... و تو سفرم که اونجوری... وقتیم برگشت هر جوری بود برنامه گذاشت ببیندت...

اره... می دونم... ولی همینه فقط... 

691

تو این چند سالی که می شناسمش اولین سفری بود که رفت و اینقدر طی سفر باهام ارتباط داشت...

هیچ انتظاری ازش نداشتم... هم به دلیل تغییرات درونی خودم هم اینکه در کل هر کی میره سفر رو به حال خودش می ذارم که دور شه از فضایی که قبلا توش بوده...

تا فرصت میشد بهم پیام میداد... حرف میزد... از این در و اون در می گفت... از مامانش و رابطه شون و چیزایی که پیش میاد... از حرفای داداشش... از کارایی که کرده... از تغییرات روشش در آواز و از حسش به ساز زدن... 

بعضی وقتا هم سر به سرم می ذاره و یه اجرای خاص رو که یه بار بهش گفتم دوسش ندارم یهو بی هوا برای بار چندم برام فوروارد می کنه و غش غش می خنده...

رابطه ش با مامانش خیلی جالبه و قشنگ متوجه میشم این مدت چقدر تغییر کرده و چقدر صبورتر شده... درک می کنه مادر پیرش رو و دل به دلش میده... 

پنجشنبه ی گذشته اینقدر بهش فشار اومده بود که پیام داد و گفت هر جوری هست شنبه بر می گردم ولی موند به خاطر مادرش... 

مادرش شخصیت جالبی داره...

دیروز تا ظهر حدود دوساعت داشت چت می کرد باهام... قرار بود عصرش برگرده دیگه... تو حیاط پیش مامانش بود... از مامانش در حالی که داشت نون محلی می پخت عکس گرفت فرستاد برام... 

سرقضیه تدریسمم کلی حرف زد که سین هنرتو ارزون نفروش... اینقدر راحت همه چیزو در اختیار همه قرار نده... کسی قدر نمی دونه... آدما اینجورین... اونجورین...


به قول میترا میگه سین اون خیلی خیلی بهت وابسته شده... 

خودمم اینو می دونم... 


دارم به جاهای خوبی تو زندگیم می رسم... بی نهایت زیاد درگیر احوالات شم.س و م.ولانا شدم... حتی اخرین پست اینستامم در همین مورد بود و جالب بودکه  فرداش بی اینکه بدونه اول صبح یه غزل مول.انا برام فرستاد... 

یه چیزایی دارم حس می کنم و تجربه می کنم این روزا که تو این همه سال زندگی نکردم... به یه چیزایی در مورد خودم به اطمینان رسیدم... زندگی من شبیه زندگی هیچکس نیست... زندگی هیچکس شبیه زندگی دیگری نیست... اما می دونم از این به بعد زندگیم قراره اتفاقایی بیفته که به شدت حسش می کنم و در انتظارشم... مشتاقم برای اونچیزی که تقدیرمه... 


690

فکر نمی کردم یادش باشه که قبل از رفتن چیزی بگه... خوب انتظاری هم نداشتم...

اما یکشنبه شب پیام داد و خداحافظی کرد و گفت فردا ظهر دارم می رم... نشد ببینمت... وقتی برگشتم باهات هماهنگ می کنم...

 

دوشنبه صبح یه تیکه اوازشو برام فرستاد و گفت ببین صدام چه جوری شده! خودمم باورم نمیشه اینقدر تغییر کرده!!!... 

منم تعریف کردم ازش... بعدش گفت می دونی یه تکنیک تنفسه که تازه بهش رسیدم... خیلی تاثیر داره...

بعدش ویس داد... که من معلوم نیست چه ساعتی برم... اگر دیدم دیر میشه رفتنم میگم بهت که قبلش بیای این تکنیک تنفسو بهت بگم...

وای که مردم از خنده بابت این حرفش... هر وقت یادم میاد خنده م میگیره...

تشکر کردم ازش...

البته نشد برم ولی همین که گفت جالب بود برام...


بعدش دیدم این همه مثلا لطف به خرج داده زشته من چیزی نگم... 

تازه هوا تاریک شده بود که بهش پیام دادم.... حدس زدم تو جاده باشه و نت نداشته باشه... این بود که پیامک دادم... 

حقیقتش رو هم گفتم... یه بار که رفتم بهم قهوه داده بود و یه مقدارش مونده بود... گفتم جاتون خالی الان از همون قهوه ای که بهم دادید یه مقدارش مونده بود درست کردم... گفت نوش جان برگشتم برات زیاد می خرم... و چند تا جمله دیگه...

 احتمال میدم هفته آینده هم کلاس نباشه... چون تازه رفته...

689

جوری با من هست که با بقیه نیست...

و اونجوری که با بقیه هست با من نیست...

یعنی یه شرایط خاص و منحصربفرد که هیچکس جز خودم نمی تونه درکش کنه...


هفته قبل قرار بود بره سفر که نشد ولی همون دوشنبه برنامه ای داشت با داداشش و بهم پیام داد که اگر می تونی زودتر بیا که من به داداشم برسم اگرم نه که اونو ولش می کنم... تشکر کردم ازش و زودتر رفتم... 

بهم گفت سین بهت عادت کردم... به دوشنبه ها... به این که بیای... نمی تونم دوشنبه ها رو کنسل کنم... میگن آدم باید با آدمای بزرگ رفت و آمد کنه... چند بار گفت بهت عادت کردم... و وقتی گفت قراره به جاش این هفته بره سفر پرسید یکشنبه سرکاری؟ گفتم آره... گفت اگر میشد قبل از رفتنم میومدی می دیدمت...

خوب لازم نبود بگه... خودمم می دونم عادت کرده... منم عادت کردم... 

خدا اونجوری که خودش بخواد زندگی رو پیش می بره... من اصلا فکرشو نمی کردم کار بکشه به اینجا... به عادت... فقط به عادت... و ما آدمها خوب می دونیم که هر عادتی رو میشه کنار گذاشت... هر چند سخت باشه...



سرکار اوضاع خوب نیست... خراب شدم از درون... دیگه اباد نمیشم... سین ی که فروریخته حتی اگرم سرپا شه یه سین دیگه ست... 

688

می گذره...

همونجوری...

و این خوب نیست... اینجور گذشتن اصلا خوب نیست... اگر قرار باشه فقط بگذره بی اینکه اتفاق خاصی بیفته خوب نیست...

فکر می کردم حالا که تو آسمون سیاه زندگیم همچین ستاره ای درخشیده و محالی ممکن شده که بعد از عمری به کسی که دوستش دارم طی جریاناتی خارج از کنترل خودم نزدیک شدم نتیجه ش هم متفاوت خواهد بود... 

بله ما نزدیک شدیم... خیلی نزدیک... ولی وقتی نمی دونم کجای زندگی هم هستیم هیچ فایده ای نداره... شاید برای اون جایگاه من مشخص باشه... دوست باشم براش یا رفیق یا محرم یا استاد یا شاگرد یا هر کسی... اما اونی که می خواستم باشم نیستم... من به نتیجه  ای که می خواستم بعد از پنج ماه نرسیدم... به نظرم دیگه کافیه... خواب و خیال و حرف و حدیث و دیدن نشونه های بی معنا و مفهوم بسه... واقعا بسه... و اینا رو در حالی دارم میگم که هیچ اتفاق بدی نیفتاده... همه چی هم خوبه... جز نتیجه... البته نتیجه مدنظر من!...

خسته م... در اولین فرصتی که هوا مناسب شه میرم سفر... 

هنرجوی جدید دارم... کی؟ شلغم...

ماجراش مفصله... 

فهمیده بود که شیخ با من دوره گذرونده... اولم که هنوز درست و حسابی نفهمیده بود و فقط یه بوهایی برده بود ازش خواسته بود با هم بیان کلاس پیش من! و می خواست که من برم دفتر...

ولی من زیربار نرفتم... بعدشم شیخ بهش گفت که دوره شو با من گذرونده و میومده دفتر داداشم... و خودشم ازم خواسته بوده به کسی چیزی نگم...

این بود که مصمم شد بیاد اموزشگاه کلاس... من که هدفشو می دونم... ولی همه ی تلاشمو کردم و موفق هم شدم که کلاسش رو به گونه ای برگزار کنم که انگار یه هنرجوی عادیه و چنان ذهنیتی ازش ندارم...

این هم از این...