در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

697

سلام به دوستان عزیزم

سال نو مبارک

امیدوارم حلول سال نو تحولی باشه تو زندگی هممون

ممنون از پیامهاتون و تشکر که به یادم هستید

نمی دونم چی بگم دیگه و چی بنویسم، ولی ایشالا به زودی شروع می کنم.

696

حس می کنم خیلی وقت گذشته... اونقدر زیاد که برای یاداوریش باید تمرکز کنم... و یا نه...  اونقدر نزدیک که مدام جلو چشمامه...

لزومی  نداره دیگه چیزی بنویسم... الان هم فقط اشاره ای گذرا می کنم به اتفاقاتی که این چند وقت افتاد...


شب قبل از سفرم رفتم کلاس... روز کلاسمون نبود ولی وقتی بهش گفتم فلان روز دارم میرم گفت قبلش حتما بیا... رفتم و برخلاف هفته قبلش که سکوت کرده بود اینبار حرف زد... یه نکته بگم... کل حرفایی که از شروع این ماجرا ازش شنیدم، اعم از اونشبی که با پیام دادن شروع کرد تا همین شبی که الان دارم می نویسمش و تمام طول این حدود یک ماه فقط ابهام به ابهام افزوده و هیچی رو روشن نکرده و موضوع رو بی نهایت پیچیده کرده... تکلیف من روشنه ولی اسیر یه قصه بی سر و ته شدم و بخشی از ناارومیم به همین خاطره... مثل تفاوت کسی که عزیز از دست داده شو دفن می کنه و براش عزاداری می کنه با کسی که فقط با یه خبر روبرو هست... خبری که هم درسته هم نیست... و نمی دونه چیو یا کیو باید دفن کنه و برای کی یا چی باید عزا بگیره...

اونشب خیلی حرف زد... گفت طرفم کی.می بوده... شوک شدم!!!... ولی حرفی نزدم... به روی خودم نیاوردم... هعی... نمی خوام تفسیر کنم و عین به عین بذارم مقابل حرفایی که این چند ماه ازش شنیدم و همین جا هم نوشتمش... گفت پنج سال رابطه داشتن... خانواده ی کی.می می دونستن... ولی طی یه اتفاق (همون شبی که بهم پیام داد) مشکلی پیش میاد و رابطه شون به هم می خوره... البته اونشب که من اونجا بودم (طبق چیزی که می گفت) کمی اوضاع ارومتر شده بود... کی.می رفته بود مش.هد و قبلشم بهش گفته بوده که شیخ با من صحبت کنه تا من براش هتل و بلیط بگیرم... و شیخم بهش گفته بوده من می تونم بگم اما بعدش سین ازم نمی پرسه چرا تو برای کی.می داری دنبال بلیط و هتل می گردی! همینجا بهش گفتم اون از جریان کلاس مشترک ما خبر داشت؟ گفت اره...

خلاصه اونشب خیلی اوضاعشون بد نبود... 

من اما حس می کردم خدا مقابلمه و میبیندم و برای همین می تونم لبخند بزنم و عادی باشم... پشت سرمه و خودش شونه هامو گرفته تا آروم باشم و بتونم بشینم و نیفتم... و مطمئنم چیزایی که گفتم رو هم هدایت کرد... حتی بهش گفتم برای حل مشکل با کی.می صحبت می کنم... و بهش گفتم حالا که اون مشه.ده خودشم بره و همونجا مشکل رو حل کنن... 

تعللل می کرد ولی من اصرار کردم...

بعدش اومدم خونه... فرداش مثلا عازم سفر بودم... بعد از چهار سال داشتم می رفتم که کمی اروم شم... اخرای شب پیام داد باز... که تو میگی برو مشه.د اونوقت اون فلان رفتارو داره و... همین بحث تا سه و نیم ادامه داشت... خودش می گفت فردا مسافری برو... ولی باز حرف میزد... نمی دونم واقعا چطور باید این اتفاقا رو بنویسم...

فردا صبحش بدو بدو چمدونها رو پیچیدم و اماده شدیم و بعد از ناهار رفتیم فرودگاه... 

تا اینجاشم باز تحمل کردم... گفتم میرم و دریا مثل همیشه ارومم می کنه... 

ما عصر رسیدیم... و خوب تا شب می تونستیم بریم بیرون و از اون چند ساعت استفاده کنیم...

اتاق رو تحویل گرفتیم و وسایل روجا دادیم و کمی بعد خواستیم بریم بیرون، مامان گفتن شما برید من امشب رو استراحت می کنم... من و داداشم اومدیم بیرون... کمی گشتیم و چرخیدیم... و برگشتیم هتل...

گوشیم کنار دستم بود رو تخت... داشتم لباسامو عوض می کردم که پیام داد...

یادم نمیره اون لحظه ها رو... نوشته بود که اوضاع خیلی خرابه و حالش خیلی بده... بازم بحث بالا گرفته...

این شروع سفر بود... تا اخرش هر شب و هر روز وضع من همین بود... عذرخواهی می کرد که ببخشید تو سفر هستی ولی باز حرف میزد...

شبا خواب نداشتم... نگاهم به سقف اتاق بود و همش فکر تو سرم بود... خدایا چی شد؟ یهو چه اتفاقی افتاد؟ چرا همه چی آوار شد؟ 

فردا شبش باز همینطور... رفته بود خونه شون (طبق گفته خودش) و با مامان وخواهر کی.می حرف زده بود ولی خودکیم.ی خیلی باهاش بد برخورد کرده بود و صداشو برده بوده بالا و دیگه آخرکار مامانش به شیخ میگه برو پی زندگیت دختر من شکاکه درستم نمی شه... برو به زندگیت برس... (اینا همه نقل قوله (اونشب فقط گفت رفته خونه شون. بقیه شو بعدا برام گفت)... اینکه واقعا چه اتفاقی افتاده، اصل ماجرا چیه؟ تا چه حد صحت داره؟ کجاهاش درسته و کجاهاش دست کاری شده یا به عمد یا سهو؟ هیچی رو نمی دونم...)

فردا شبش جمعه بود... می خواستیم با مامان و داداشی بریم بیرون... گوشیم زنگ خورد!... آخه دیگه هیچ وقت زنگ نمی زد! من که نمی تونستم جلو اونا حرف بزنم! با حالی که داشتم تا اخر سفر نذاشتم هیچکس حالمو بفهمه... جواب ندادم... ولی ذهنم درگیر بود... بیرون که رفتیم تو یکی از بازارا فرصتی شد و زنگ زدم بهش... جواب نداد... مدتی بعد باز زنگ زدم... گفت سین شارژ ندارم برقم رفته بهت زنگ میزنم... 

آخر شب که برگشتیم هتل باز پیاماش شروع شد... حالم بده... قلبم درد داره... حالت غش دارم... تهوع دارم... 

هعی... من که کاری از دستم بر نمیومد... نمی دونستم باید چیکارکنم؟ گفتم می تونم برم پایین زنگ بزنم بهتون... برم؟ گفت نه... گفتم مشکلی ندارما میرم پایین زنگ میزنم تا حرف بزنید... گفت نه... گفتم کسی هست پیشتون؟ گفت ح.امد هست...

اونشبم نتونستم درست بخوابم...

تا اخر سفر وضع همین بود... 

وقتی برگشتیم تا مدتی فقط یه خاطره گنگ و مبهم یادم میومد از سفر... دریا... مامانم... گوشیم... هتل... هوا... انگار که خودم نبودم اونجا... انگار که تمام مدت همینجا بودم... ولی دست و پام بسته بود...

همونشب که برگشتیم از ده و نیم شب تا دو و نیم چت می کرد باهام... نمی تونم ریز صحبتاشو بگم... خودم اذیت میشم... چیزایی می گفت که قلبم اتیش می گرفت اما ارومش می کردم فقط... دیگه کم کم می دونست تو مسیری به این عجیبی افتادن حتما حکمتی داره...

اون هفته نشد برم کلاس... خودش رفت تهران... گفت باید برم... باید فضام عوض شه... 

هفته بعدش تو راه برگشت بود که گفت مامانش سکته کرده...

اما هفته قبل رو کلاس رفتم... بازم خیلی حرفا زد... میشنوم... و فقط حرفایی رو می زنم که به هر کسی دیگه هم تو این وضعیت بود میزدم... هر چند هنوز نمی دونم اصل داستان چیه... یادمه یه بار بهم گفت شیخ... یا یه بار گفت تو رفاقتو در حقم تموم کردی یادم نمیره چقدر ادمیت به خرج دادی برام... 

این هفته اما دوست نداشتم برم... نمی دونم چرا... دست و دلم نمی رفت به رفتن و خوب دم رفتن هم کنسل شد... مامانش هنوز اینجاست... راضی نشده قلبشو عمل کنه... ولی کلا درگیر بیماری مامانش بود... چند باری هم برای وقت دکتر گرفتن و اینا بهم پیام داد... یا یه شب پیام داد خواب عجیبی دیدم... و بعد گفت خواب سه تا نوزاد دیدم تو گهواره که حرف میزدن... 

خلاصه این حال و روز این روزامه... 

راستش خودمم نفهمیدم چی شد...

تا حدی که میشد خلاصه ش کردم... 

همینم دوست نداشتم بنویسم... 

چون حتی یه ذره از حال منو نمی تونه توصیف کنه...


695

چهارشنبه رفتم... از صبحش هم بهم پیام داد که امشب فلان کار رو می کنیم و برنامه موزیک شنیدن داریم و یه البوم انتخاب کن که بشنویم...

منتظر بودم حالش بد باشه و همه ی ماجرا رو تعریف کنه... اما اصلا اینطور نبود... گفت و خندید و مسخره بازی دراورد و موزیک شنیدیم و قهوه خوردیم... کلی حرف زد... به نوعی می تونم بگم اصلا فرصت نداد که من اشاره ای به ماجرا بکنم... که البته هم نمی کردم... تا کسی خودش نخواد من اصرار نمی کنم چیزی بگه... فقط حالشو پرسیدم که بهتر هستید؟ و اونم گفت اره... اخرشم پرسیدم که گفت انگار تو کما هستم... اما فکر نمی کنم با چهل و یک سال سن نتونم تشخیص بدم حال بد رو از چیزی که دیدم... 

کلی وقت تو اشپزخونه بود و داشت برای قهوه درست کردن موکاپ.اتش رو که مشکل داشت درست می کرد... سر همین کلی گفت و خندید... منم جلو اپن رو صندلی نشسته بودم...  کلی با چاقو و قاشق و هر چی دستش میرسید ضربه میزد به قهوه ساز و یه بارم قهوه ش خراب شد اما بالاخره درستش کرد... بعدش هم پشت میزش ننشست... صندلیشو اورده بود کنارم... 

من اما دچار تعارض بودم... نمی فهمیدم چی شده و چی نشده... خیلی چیزا تو ذهنم اماده کرده بودم که بگم... البته نه حرفای دوستام... چون حرفاشون اصلا منطقی نبود... و اینم بگم که تصمیم گرفتم از اینجا به بعد رو با کسی حرف نزنم و از کسی نظر نخوام... نهایتا اینجا می نویسمش فقط... 

باهامم مشورت کرد در مورد یه کار جدید و گفت می خوام نظرتو بدونم... چیزی نبود که به من ربطی داشته باشه... انتظارم نداشتم از من مشورت بخواد... ولی چون خواسته بود نظرمو گفتم... 

حس غریبی داشتم... شاید بعدا بیشتر و بهتر بتونم توضیحش بدم... ولی فعلا نه...

گفتم هفته اینده عازم سفرم... نمی تونم بیام... گفت به جاش یا دوشنبه بیا یا سه شنبه...

ارومم اما... انتظاری از کسی و چیزی ندارم... یه شب که داشت اس ام اس میداد (دیگه بیشتر اس ام اس میده) بحث زندگی شد... پرسید اخرش چی میشه سین... حرف زدیم یه کم... نظرمو گفتم... چیزی که بهش اعتقاد دارم و بیشتر این روزا درکش می کنم... گفت تو باید بری در طریقت...



694

از یه خواب سنگین بیدار شدم انگار...

یه کم هنوز گیجم ولی می دونم که خواب بود و الان  بیدار شدم...

تو این خواب همه چی با هم بود... خوشی بود... تجربه های جدید بود... نگرانی بود... ترس از این بود که مبادا خوشیها خواب باشه... 

ولی هر چی بود این مدت یه رنگ دیگه داشت... من تو همه ی عمرم این شش ماه رو فراموش نمی کنم... هه... شش ماه... دقیقا معادل یه خواب زمستونی... که تو داغترین تابستون عمرم اتفاق افتاد...

همه چی رو اما قبل از بیدار شدنم خدا اماده کرد... همه جوره مهیا کرد من رو... گنجایشم بیشتر و بیشتر شد... مدتها بود که خودمم می دونستم امادگی خیلی چیزا رو دارم... می دونستما اما باور نمی کردم اینقدر ظرفیتم رو بالا برده باشه... الان حیرانم... بیشتر از حال خودم تا اتفاقی که افتاده...

قبل از بیدار شدن روحم به پرواز دراومده بود... یه حس خوشایند داشتم که قابل توصیف نیست... که با همه ی حالهای متفاوت گذشته فرق داشت... چی بگم که نمیشه گفت...


از خواب بگذریم که این چند ماهه مفصل نوشتمش... برسیم به اصل داستان... اینکه راسته یا دروغ!... چقدرش حقیقت داره و چقدرش نه!...چرا هر چی دیدم و شنیدم این مدت (حالا شنیدن به کنار، چیزایی که خودم دیدم) خلاف همچین چیزی بود!... و اصلا دلیل گفتنش به من چیه؟ و خیلی چراهای دیگه رو بگذریم...


من شدم مادرش... شدم مادر عشقم... 

شنبه آخر شب بود که بهم پیام داد و شروع کرد گفتن... 

سین محرمم بودی که گفتم... نتونستم نگم... 

گفت با کسی بوده چند سال و به هم خورده... بدم به هم خورده... 


من فقط شنیدم و دلداریش دادم... 

خوب حتما چیزایی که جور در نمیاد که کمم نیستن به خاطر اینه که همه چیز تو خواب گذشته... 

دنبال پیدا کردنش نیستم...

فعلا همین...


حالم خوبه و از این خوب بودن متعجبم... اگر معجزه نیست پس چیه؟!...


693

راستش خودمم نمی دونم چه اتفاقی افتاد دیشب...

پیام داد بهم و چیزایی گفت و شنیدم که هیچ رد و نشونی تو این چند ماه ندیده بودم ازش... 

واقعا تو شوکم... نمی دونم باید چی فکر کنم... اصلا باید فکر کنم یا نه...

فقط می دونم می تونم صبر کنم... می تونم... 

شاید امروز برم حضوری باهاش حرف بزنم... نمی دونم... شاید...