در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

683

یکشنبه شب یه اجرا فرستاد و ازم خواست ببینمش. بعدش در موردش کلی صحبت کردیم... دقیقا دو هفته از اون شب کذایی می گذشت... صحبتامون جو خوبی داشت... کاملا داره جبران می کنه اون ماجرا رو... 

من دیگه اجازه نمیدم تکرار بشه... مربی هم پیدا کردم برای روز مبادا... درسته تو اواز خودشو بی نهایت قبول دارم ولی دنیاست دیگه... شاید یه روزی لازم شد...

دوست ندارم اون اتفاق به هیچ عنوان تکرار بشه هر چند معتقدم حکمتی تو اون اتفاق بود... این ادم از این رو به اون رو شده... نمی دونم چه اتفاقی افتاده اما برخلاف چیزی که فکر می کردم انگار برای اونم نتایجی داشته...

اونشب بین صحبتاش شوخی هم کرد اما آخرش خیلی مودبانه تشکر کرد که باهاش صحبت کردم...


این دوشنبه اروم ترین دوشنبه ای بود که داشتم... یه جور تسلیم و رضا درونم موج میزد... هفته قبل نمی دونستم چی پیش میاد... اروم بودم اما هیچ ذهنیتی از چیزی که پیش روم بود نداشتم...

اما این هفته یه جور دیگه بود... خیلی خوب تمرین کرده بودم... خیلی خیلی خوب... همش دلم می خواست سرکلاسم با همین کیفیت بتونم بخونم... نکته ای که گفته بود بی نهایت بهم کمک کرد... این نکته رو به همه اموزش داد و ازمون خواست روش کار کنیم... من که خیلی نتیجه شو دیدم...


عصر که رفتم صدای خوندنش تو راه پله ها میومد... در زدم و وارد شدم... نشسته بود و اشاره کرد بشینم... ولی همچنان خوند... وقتی تموم شد گفت افتاده بود تو سرم نمی تونستم نخونمش...

گفت حالش خوب نبوده این هفته... و روز قبلش حتی رفته زیر سرم! اما می خندید و می گفت... گفت برام تجربه خوبی شد... خیلی بد غذا خوردم این هفته و جریان رو توضیح داد که چی شد که حالش بد شد... قهوه برده بودم... گفتم اگه هنوز خوب نیستید نخورید... هر چی گفتم گفت نه... ولی نتونست بخوره... یکی دو جرعه که خورد گذاشتش کنار... حال خوبی نداشت ولی کلاسو کنسل نکرد! 


بعدش من خوندم... تا حالا اینقدر رضایت نداشت از خوندنم... نگام کرد و گفت به جرگه آوازخوانان خوش اومدی!!!... تو این چند سال آواز اینجوری ازت نشنیده بودم!... هر چی می خوندم میگفت به به!... به به!... آفرین!... آفرین!... زنگ صدای خودتو می شنوی!... می بینی چه جوری شده! و راست می گفت... خودمم حس می کردم...


نشست روی صندلی و گفت... این هفته داشتم بهت فکر می کردم... خیلی بهت فکر می کردم... خوب پیش میاد دیگه ادم فکر می کنه... (شاخکام جنبید!) گفت پیش خودم گفتم کسی این همه سختی تو زندگی کشیده... تنهایی کشیده... با هیشکی نپریده... وارد هر رابطه ای نشده... تحمل کرده... حتی با هر کسی هم نشست و برخواست نکرده... خیلی سخته ها! کسی نمی تونه... خیلیا وسط راه وا میدن... خوب یه همچین کسی باید یه جا جواب اینا رو بگیره دیگه... می دونی من فکر می کنم تو راهتو پیدا کردی... راه تو اینه... راه تو شغلت نیست... تو خونه بودن و فقط سرکردن با پدر و مادر نیست... صدای تو رو همه باید بشنون... (از این جا به بعدش هزاربار خدا رو شکر کردم که ماسک دارم و خنده های ریزمو نمی بینه! اخه خیلی خنده دار می گفت!) تو باید جدی به اواز فکر کنی...  چرا صداتو بقیه نشنون! چرا کل.هر نزنه تو بخونی؟! چرا عل.یز.اده نزنه تو بخونی؟! هیشکی پیشرفتش مثل تو نبوده! تو این مدت کوتاه از صفر به اینجا رسیدی و مخصوصا تو یه سال گذشته یه صعود فوق العاده داشتی! اگر متفرقه اواز بهت نگفته بودم یکساله ردیف ش.جر... رو تموم می کردی... داری به درک درستی تو اواز میرسی... چیزی که امشب ازت شنیدم یعنی وارد مرحله جدیدی از اوازت شدی... (و من همچنان ریز میخندیدم که این چش شده! حالا خوب می خوندم نه تا این حد دیگه!) و ادامه داد... من هر کاری از دستم بر بیاد برات انجام میدم... هر کاری... رو کمک من حساب کن... هر کمکی... هر زمانی که خواستی... هر وقت خواستی اواز طراحی کنی... کاری بخونی و بدی بیرون رو من حساب کن... بلند شد و رفت سمت اشپزخونه... ادامه داد... تو باید بخونی... منم باید بخونم... خندیدم و گفتم نه فقط شما باید بخونید... به شوخی پرسید تیکه بود؟ گفتم نه آقا تیکه چرا؟! میگم شما باید بخونید ما کجای کاریم!...

نشنیده بودم کسی رو کنار خودش قرار بده... 

شده بود مثل استاد و پیر و مراد دنیا دیده و پیری که خودش همه ی کاراشو تو این دنیا انجام داده و حالا داره یه نوجوون مستعد رو تشویق می کنه...

بابت صحبتاش و انرژی خوبش ازش تشکر کردم و گفتم تعریف همیشه منو می ترسونه و بار سنگین تری رو شونه هام میذاره... همه ی تلاشمو می کنم...

این صحبتا خیلی طول کشید و من چکیده شو نوشتم... 


پرسید سریال خ.اتو.ن رو میبینی؟ گفتم نه... گفت حتما ببین غربت و عشقشون رو ما می فهمیم و می تونیم درک کنیم...


سر کلاس من هم خوب بود... به جاهای خوبی رسیدیم... رعایت حالشو کردم و زیاد بهش فشار نیاوردم... ولی درسمو دادم... گفت دیگه چیزی نمیگم هر چی بگی... می دونم روال کارته... 

پرسید گنج.ینه ال.اس.رار رو خوندی؟ گفتم اره... گفت همشو؟ گفتم آره به سختی کتابشو گیر اوردم... همه جا زنگ زدم نداشتن اخر مجبور شدم از د.یج.ی بخرم... گفت یه کتابفروشی هست فلان جا... هر کتابی که پیدا نمی کنی رو اونجا داره... حالا یه بار با هم میریم میبینی... 

بعد گفت چقدر دیگه از کلاسمون مونده؟ گفتم چیزی دیگه نمونده... چند جلسه دیگه... گفت ببین سین کلاسمونم که تموم شد تو دوشنبه ها رو بیا... گفتم بیام؟ گفت آره بیا می خوام تخصصی رو اوازت کار کنم... چیزی نگفتم...

بعدش ساز زد برام... البته تا حدی می خواست نتیجه کاری رو که این مدت رو دستاش انجام دادم ببینم... و چقدر روون و خوب میزد... گفت سین کاش استاد سه تارمم بودی... باز چیزی نگفتم...

و گفت همونجور که گفتی بهم عود رو هم یکی دو روز تو هفته میزنم... گفتم خیلی خوبه فکر کنار گذاشتنشو اصلا نکنید...

بعد گفت سین دوست دارم ساز زدنتو ببینم... گفتم من که دیگه... گفت بزن برام... هفته دیگه سازتو بیار... گفتم تقدیرم این بود... ولی هر کی خوب میزنه لذت می برم... هر کی با کلاس اومدن نتیجه میگیره من جوری لذت می برم انگار خودم دارم میزنم... نگام کرد و گفت تو خیلی خوبی...

چون نتونسته بود قهوه بخوره تو کیفم چای ما.سالا داشتم بهش دادم... کلاسمون تموم شده بود... این بین دوستش هم اومده بود و بیرون نشسته بود... رفتیم بیرون... با دوستش سلام علیک کردم و اونم یه لیوان ابجوش گذاشت و ریخت رو چای کیسه  ای م.ا.سالا... هی می گفت چی بخوریم حالا... تشکر کردم و گفتم ممنون چیزی میل ندارم... رفت و از تو یخچال یه ظرف بزرگ رطب ولایت خودشونو اورد و گفت سین اینو ببر... گفتم ای وای نه ممنون... گفت مامانم فرستاده... گفتم خوب برای شما فرستادن! گفت نه ببرش... فکر کردم چون نخوردم میگه ببر... گفتم ممنون میل نداشتم وگرنه می خوردم... گفت نه اینو ببر حتما... بعدم رفت در اتاقشو باز کرد و یه بطری بزرگ عرق ن.ست.رن اورد و گفت اینم ببر... گفتم چرا اخه... نمی برم... ممنون... از اون اصرار از من تعارف که نه... زورش چربید بالاخره گفت هدیه ست... 

اینشم برام جالب بود که جلو دوستش منو با اسم کوچیک صدا می کرد...


من ماشین گرفته بودم و ماشین داشت نزدیک میشد... گفت سین از کدوم مسیر میره ماشین؟ گفتم من مسیر نمیدم بهشون از هر سمتی خلوت تر باشه خودشون میرن... گفت اگر از فلان مسیر میره ما باهات میاییم فلان جا پیاده میشیم... گفتم باشه... سریع جوراب و کفش پوشید... ماشین رسیده بود و نتونست چای شو بخوره... فلاسکمو دادم گفتم بریزید تو این تو مسیر بخورید...

رفتیم پایین... من عقب نشستم و خودش کنارم نشست... دوستشم رفت جلو... به راننده گفتیم و گفت از همون مسیر میره... تو راه اروم اروم چای می خورد و حرف میزد... یهو دوباره پرسید سین گفتی چند جلسه دیگه داریم؟ گفتم نهایتا سه چهار جلسه... گفت بعدش بیا بازم حتما... دوشنبه هامون سرجاش باشه... پنجشنبه ها هم بیا... 

کم کم رسیدیم به جایی که می خواستن پیاده شن... گفتم می خواید برسونیمتون؟ انگشتاشو به حالت قدم زدن تکون داد و گفت نه پیاده میریم... اینم که گفتم میام می خواستم بیشتر باهات باشم...



امروز صبحم چیزایی رو که دیشب گفته بود برات می فرستم فرستاد و کمی در موردش حرف زدیم... حالشو پرسیدم گفت بهترم و تشکر کردم بابت هدایاش و گفتم مامانم هم تشکر کردن...


بماند به یادگار... دستمال... فلاسک...


682

خوبه اوضاع...  بعضی اتفاقا علی رغم ظاهر خیلی خیلی زشتشون عاقبت خوبی دارن.

آروم شدم... دیگه منتظر هیچی نیستم... حتی گوشیمو هم دیگه مدام مجنون وار چک نمی کنم... راستش باورم نمی شد اوضاع عادی بشه و یادم نمیره چیزی رو که عاجزانه از خدا خواستم که تو این ماجرا فقط و فقط بهم ارامش بده...

این ارامش رو با هیچی عوض نمی کنم... تو این چند سال هر اتفاقی هم که افتاد حتی روزای مثلا خوبش اینقدر ارامش نداشتم...


چهارشنبه آخرای شب بود که پیام داد... اتفاقا همون موقع انلاین بودم... دقیقا شده بود مثل گذشته... با همون لحن شوخی و صمیمانه...

اینجوری شروع کرد که سلام استاد می خوام نظرتو بدونم... و در مورد ساز تخصصیش پرسید و ساز جدیدش... می خواست بینشون یکیو انتخاب کنه و نظرش روی سه تار بود... ولی من بهش می گفتم که هر دو رو درکنار هم داشته باشه و ادامه بده... هی اون گفت هی من گفتم... آخرش با یه لحن خنده دار گفت بگو نه و بذار به اوازم برسم... بعد گفت معلومه که عود خیلی دوست داریا! گفتم اره... و بهش گفتم برنامه هفتگی برای تمرینش بذاره که خیلی هم بهش فشار نیاد... بعد گفت اینطور که بوش میاد باید ساز تخصصیمو عوض کنم و بکنم عود! (خوب این حرفش خیلی می تونست معنی داشته باشه ولی راحت از کنارش گذشتم... چی از این بهتر...)


فرداش پنجشنبه بود... قرار بود یه سر برم... عصر رفتم... وقتی رسیدم سه نفر مسلح به ماسک نشسته بودن...  یه دستگاه تهویه هم روشن بود... بعدم یه نفر دیگه اومد... 

داشت یکیشونو دعوا می کرد... مثل اینکه طرف بی تمرین میاد سرکلاس و این داشت می گفت که جدی نمی گیرید...

تا وارد شدم و سلام کردم گفت سلام خانم بفرمایید بشینید...

حرفاش طولانی شد و وقتی تموم شد همون تازه وارد که پسر جوونی هم بود و تا حالا ندیده بودمش شروع کرد به خوندن... صدای خوبی داشت و معلوم بود از اوناییه که حسابی تمرین می کنه و مشتاقه... 

دوشنبه یه جا بین حرفاش پاش گرفت به پدال صندلیش و یهو رفت پایین و خودش کلی خندید... اونروزم همونجور که داشت حرف میزد یهو مجدد همین اتفاق افتاد... همه خندیدن ولی هر دو یاد اونروز افتادیم... با خنده برگشت سمت من و گفت خانم سین! و همه با هم خندیدیم... 

بعدش رو کرد به اونایی که بودن و گفت ایشون از بهترین مربیای م.ی.وز تو ایران هستن و استاد بنده هستن و کارشون حرف نداره... توصیه می کنم اونایی که ساز می زنید حتما برید پیششون و استفاده کنید... خیلی خیلی بهتون کمک می کنه...

انتظار نداشتم اینو بگه... اونم اینمدلی!!! خنده م گرفته بود... ازش تشکر کردم و بچه ها هم همه تعجب کردن! خوب شاید اینا نمی دونستن که من تدریس هم می کنم... 

همون پسره که می خوند خیلی استقبال کرد و گفت من حتما شرکت می کنم... اسمش محمده... 

بعد دیگه چند تاییمون بلند شدیم که بریم... خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون... اتفاق خوبه اونجا افتاد... س.میه رو تو راه پله ها دیدم! بهترین زمان ممکن... هم منو دید هم چون موقع رفتن بود متوجه نشد که نخوندم و فقط اومدم و رفتم... همین کافی بود... اگه شلغم بخواد پیگیری کنه و پرس و جو کنه این بهترین حالتی بود که ممکن بود اتفاق بیفته... 

تو همون راه پله محمد خودشو رسوند و شماره مو گرفت که برای کلاس باهام هماهنگ کنه.


فرداش که میشد جمعه نزدیکای ظهر یه اجرای پ.رلم.ن برام فرستاد و تشکر کردم... عصرشم من یه سوال در مورد درسم داشتم که پرسیدم و همون لحظه جواب داد...



رسیدم به این آیه که میگه... "چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید حال آنکه خیر شما در آن است. و یا چیزی را دوست داشته باشید حال آنکه شر شما در آن است. و خدا می داند و شما نمی دانید."

681

دوشنبه اما آرومتر از همیشه بودم...

تمام هفته رو به سختی تمرین کردم... آواز خوندن با اون بغض سنگینی که تو گلوم بود خیلی سخت بود...

اما دوشنبه اروم بودم... یه جوری از ته ته دلم همه چیزو سپردم به خدا... گفتم هر حرفی میزنم و میزنه هر کاری می کنم و می کنه رو به تو می سپرم... چیزی پیش نیاد که پشیمون شیم از گفتار و کردارمون...

قصد نداشتم به هیچ وجه از اون شب حرفی بزنم... هر چند هزار تا حرف تو دلم بود... گفتم اگرم اون خواست حرفی بزنه نمی ذارم دیگه...


قهوه درست کردم و مثل همیشه راه افتادم...


نمی دونم به اون چی گذشته بود و چی تو سر و دلش بود... اما من ارامش عجیبی داشتم... 

زنگ زدم... چند ثانیه طول کشید تا در رو باز کرد... رفتم بالا... ضربه زدم به در ورودی و داخل شدم... تو اشپزخونه بود که در امتداد در ورودی هست... به محض ورودم اونقدر با جملات گرم و صمیمی بهم تاخت که فرصتی برای حرف زدن من نذاشت...

موکاپاتش اماده بود و داشت می ذاشت رو اجاق که گفتم نذارید قهوه اوردم... گفت آخه تو تلخ دوست داری... گفتم اینم تلخه... گفت آخه این تلخ تره تو اینجوری دوست داریا، الان اماده میشه... گفتم نه ممنون این اماده ست...

پشت سر هم حرف میزد... از بچه های کلاس... از سر به هوا بودنشون... از کسی که گفت اسمشو نمیارم و رفته پیش یه مربی دیگه و پشیمون شده! (اینجا حس کردم انگار باد به گوشش رسونده که من دنبال مربیم)... من فقط راه میرفتم و خودمو در مسیر باد کولر قرار میدادم...

خیلی هم کلامش نمی شدم... 

قشنگ حس می کردم این حجم حرفای ربط و بی ربط فقط برای اینه که اصلا حرف دیگه ای به میون نیاد...

اومد نشست و دو تا لیوان اورد... براش قهوه ریختم... سرشو می کرد تو لیوان قهوه و می گفت واااااای چه بووووویییی داره... وای چقدر خوشمزه ست... چه طعمی!

از سختیای کار گفت... من که ماسک هم داشتم و حرف هم نمی زدم اما اون اونقدر حرف زد که مجبور شدم چند کلمه همراهی کنم...

تو اون لحظه ها به این فکر می کردم که همه چی خراب شده... حداقل اگر کسی رو پیدا نکردم به عنوان مربی بذارم این جو اروم بمونه...

منم از کارم گفتم که بفهمه شرایط سختی دارم و همیشه در دسترس نیستم که هر وقت بخواد روز و ساعت کلاسو عوض کنه...

مجددا اسمم رو صدا می کرد...

بعدش خوندیم... بعد از اولین بیت یه نکته اساسی گفت و گفت تازه بهش رسیدم... همون چند لحظه کوتاه که انجامش دادم کلی صدام تغییر کرد...

بعد گفت من اگه یهو چند روز پیدام نمیشه دارم رو یه چیزی فکر می کنم... مثلا همین نکته... (بلی بلی بلی این هفته که قطعا دلیلش همین بوده!...)

یا گفت دیشب تا صبح خوابم نبرد... هفت صبح تا نه خوابیدم... و چهره شم اینو نشون میداد... خودش گفت داشتم ریاضی حل می کردم... (خواستم بگم والا منم بودم خوابم نمیبرد با دسته گلی که به اب دادم)

بخوام تو یه جمله دوشنبه رو تشریح کنم اینجوری باید بگم که فقط به زبون اقرار نکرد اوه خوردم وگرنه همه کاری کرد... 

بعد از خوندن گفت امیدوارم از نکته خوشت اومده باشه این چیزی بود که از دستم بر میومد...

یه جاشم اسمم رو زنجیروار پشت سر هم ردیف کرد و با حالت اواز خوندش...

مدام یادم میفتاد به حال بد هفته ی گذشته م... وگرنه این رفتاراش حسابی دست و پامو شل می کرد... اما الان فقط دلم براش می سوخت... یه جورایی انگار احساس خطر کرده بود... از چی نمی دونم... 

اون آدم با اون همه ادعا که تهدید می کنه از این به بعد ببینم کی می تونه جو کلاس منو تحمل کنه! و همه با شج.ریان مقایسه ش می کنن الان مقابل من نشسته بود و می پرسید صدام خوبه؟ اول فکر کردم اشتباه شنیدم! گفتم چی؟ گفت خوب می خونم؟ با حالت سردرگمی گفتم خوب اره...

حالش یه جوری بود... نمی دونم شاید حتی فکر نمی کرد برم... من برای خودم رفتم و تعهدی که برای کلاس اون داشتم... وگرنه اون رفتار به حدی برام توهین امیز بود که اگر هر کسی دیگه بود تا ابد دورش رو خط می کشیدم...

بعدش اومد کنارم نشست... یه کم حرف زد و بهتره بگم منو به حرف گرفت... از کارم پرسید... اینکه چند ساله کار می کنم... که خسته نشدم؟ که نمی خوام رهاش کنم؟ چه روزایی شیفت هستم تو این ایام... و یهو پرسید حقوقت چنده؟  به خانواده هم کمک می کنی؟ و اینکه تو این سالها برای خودت چیزی کنار گذاشتی یا نه... درسته این سوالا خصوصیه و درست نیست پرسیدنش اما همون لحظه یادم افتاد که  خودش چند وقت پیش همه این سوالا رو بدون اینکه من بپرسم در مورد خودش بهم گفته بود...  به  هر حال نمی خوام نتیجه گیری کنم از چیزی... فقط مثل یک راوی می گم...


کلاس منم خوب بود... حسابی به کار گرفتمش... دستاش قوی تر شدن... نرمشای حرفه ای و سخت رو داره روز به روز بهتر انجام میده... 

بعدش دو تا نرمش جدید بهش دادم... حسابی درگیرش شد و خوشش اومد... 

بین انجام حرکات یهو گفت... سین می دونی... این روزا با هر کسی که حرف میزنم حالت تهوع می گیرم... یه جوری جمله شو گفت که خنده م گرفت و پیش خودم تصور کردم زبونش تو دهنش جوری می چرخه که می خواد بالا بیاره... گفتم چرا؟ گفت انگار حرف زدن فایده نداره... نمیشه با کسی حرف زد... خیلی خنثی گفتم شما هم که زیاد حرف نمی زنید... گفت اره اما... و دیگه ادامه نداد...

بهش گفتم باید یه فکری به حال شلغم بکنید... خیلی جدی گفتم... گفتم کنجکاویاش که دیگه اگه بشه اسمشو گذاشت کنجکاوی داره از حد می گذره و اگر پی ببره به قضیه برای اونی که بد میشه منم... اون که جو اینجا رو نمی دونه... قطعا فکر بدی می کنه... گفت اره درسته... مگه قرار نبود تو پنجشنبه بیای؟ (انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود!) منم گفتم شما این همه تو گروه به بچه ها تاکید کردید اوضاع بده و هر کی میاد زود با ماسک بخونه و بره و کسی نشینه، من برای چی میومدم؟ گفت نه منظورم تو نبودی... تو بیا... بهشم بگو پنجشنبه ها حدود پنج-پنج و نیم میام... گفتم من یهو همینجوری بگم که درست نیست... گفت اره باشه خودم میگم... وقتی تایم کلاسا رو چک می کنیم بهش میگم فلانی فلان ساعت میاد... گفتم اگر بیام به گوششون خواهد رسید... به گوششون میرسونن... گفت تا این حده؟ گفتم آره بیام وبچه ها ببیننم به گوششون خواهد رسید... گفت با این وجود منم بهش میگم...


از اتاق اومدیم تو هال... بلافاصه گوشیمو دستم گرفتم که ماشین بگیرم... بدو بدو رفت سمت یخچال که میوه بیاره... گفتم نه زحمت نکشید نمی خورم... گفت باشه شربت بخور... یه لیوان و شیشه شربت البالو رو گذاشت رو اپن که درست کنه گفتم نه به خدا نمی خورم... اصرار کرد... گفت چرا میگی نه... الان اماده میشه! گفتم ممنون

گفت پس یه کم بمون یه چیزی درست کنم با هم بخوریم... تشکر کردم و گفتم باید برم ممنون...

رفت سراغ همون شیشه روغن که براش خریده بودم... باز گفت خیلی عالیه اصلا دلم می خواد بخورمش! دیگه داشت چرت و پرت می گفت! گفتم خوردنی نیست که!

اینم بگم که گفت فلان دوستم رو می خوام بفرستم پیشت برای کلاس... مطمئنم خیلی به دردش می خوره...

درسمم گفت فلان اواز رو بخون... پیام بده تا بفرستم برات... گفتم فکر کنم خودم دارمش... گفت حالا شاید نداشته باشی... کاری نداره که... الان می فرستم برات... بذار... آهان... صوتیشم کردم برات... و همون موقع فرستاد...


ماشین اومد... هر چی اصرار کردم نیاد پایین اومد... خداحافظی کردم و برگشتم... تا حالا زیر سه ساعت کلاس نداشتم... اما اونروز شد دو ساعت! خودم نذاشتم... همه چیز اونروز دست من بود... بدجور پشیمون بود... هیچی به زبون نیاورد... اما رفتارش گویای همه چیز بود... اخر کلاس گفت کلاست امروز برای من خیلی خوب بود امیدوارم اواز هم برای تو خوب بوده باشه...

دوست ندارم ادما مقابلم ضعف نشون بدن... عذرخواهی دوست ندارم... اما ای کاش نذاشته بود هشت شب بگذره... هشت شب خواب درست نداشتم... اگه یکی دو روز بعدش تماس گرفته بود و یه جوری از دلم در میاورد اینقدر پیش چشمام خودشو سیاه نمی کرد... 


اون شب بعد از هشت شب اورم شدم... نمی تونستم بخوابم... ولی اروم بودم... حس کسیو داشتم که بی گناه میفته زندان و هیچ جوری نمی تونه بی گناهیشو ثابت کنه... اما بعد یهو معجزه میشه... ثابت میشه بی گناهه و آزاد میشه... این لذت رو هیچ کس نمی تونه درک کنه... 

تو راه برگشت تو ماشین با بغض همش می گفتم خدایا شکرت خدایا شکرت الحمدالله الحمدالله... اونقدر گفتم که نفسم به شماره افتاد... تو این چند روز همش میگم خدایا یادم نمیره چیکار کردی براما... ازت ممنونم... یادم نمیره... یادم نمیره...


680

هفته ی قبل رو اصلا نتونستم بنویسم... اتفاقی افتاد که برای من پذیرشش خیلی خیلی سخت بود... اونم در شرایطی که مدتی بود ارتباطش با من خیلی زیاد شده بود... شاید همین باعث شده بود توقعم بالا بره... 

چی بهم گذشت رو فقط خدا می دونه... روزا و شبایی که مثل یه کابوسِ وحشتناکِ ممتد بودن... و من نمی دونستم باید چیکار کنم... نمی دونستم تقصیرم چیه... بارها مرور کردم اون لحظه ها رو... هر چی فکر می کردم جایی خودمو مقصر نمی دیدم... 

یه بحث ساده بود...

هفته قبلش قرار شد اگر خواست کنسل کنه (اونم فقط در صورتی که بخواد بره پیش مادرش) تا یکشنبه ظهر بهم خبر بده...نداد...

رییس داشت می رفت سفر می خواست شیف چهارشنبه ما رو با دوشنبه عوض کنه... منم چون دیگه خبری از شیخ نشد و قرار رو بر این گذاشتم که کلاس پا برجاست گفتم من کلاس دارم و نمی تونم... هر چی هم اصرار کرد گفتم واقعا نمی تونم...

یکشنبه شب پیام داد و با همون لحن شوخی همیشگی گفت استاد نظرت چیه کنسل کنیم یه کم مغزمون هوا بخوره...

وای که اصلا حوصله نوشتن ندارم... حتی مرورشم عذاب اوره...

خیلی بهم برخورد... من دارم میرم پیش اون! اونم به خاطر خودش! از روز کلاسای خودم گذشتم و جاسوس بازی شلغمو به جون خریدم و هزار تا ماجرای دیگه... و این چندمین باره که هر وقت میلش می کشه با لحن شوخی و خنده کلاس رو کنسل می کنه...

بابا اخه من دخترم! اونجا هم خونه ی توئه! تو بگی کنسل و من اصرار کنم پیش خودت نمیگی عجی دختریه ها! میگم نه به زور می خواد بیاد!

با دلخوری جوابشو می دادم... هر چی شوخی می کرد (که خیلیم شوخی می کرد) من سرد جواب می دادم... حتی گفت بیا اواز بخون یه کم گپ بزنیم و یه چیزی بخوریم... گفتم نه دیگه باشه هفته بعد... چند بارم حرف تر.کیه رو پیش کشید... (شرح چت ها بمونه فعلا)

آخرش بهش گفتم یه چیزی می گم قضاوت با شما

از دوازده خرداد میایید کلاس... هشت جلسه حضور... سه جلسه غیبت! حکمش چیه تو کلاس اواز...

کمی مکث کرد تا جواب بده...

بعدش انگار بهش فحش داده باشن جواب داد حکمش اینه که منم می تونم سخت گیر باشم از این به بعد ببینم کسی می تونه کلاسمو تحمل کنه! و خواهم بود...

گفتم من که از اول گفتم سخت بگیرید...

یه کم تحمل کنید کلاس من تموم میشه...

گفت منظورت چیه از این حرف؟! من فکر نمی کنم بد حرف زده باشم... باشه از این به بعد دیگه شوخی نمی کنم...

و رفت...

هر چی توضیح دادم دیگه سین نکرد!

 ای بابا!!! بدهکارم شدم! این همه اون شوخی کرد... در مقابل فقط یه بار من به چالش کشیدمش...

این چه برخوردی بود؟! 

مطمئن بودم منظورمو نفهمیده... دچار سوتفاهم شده... 

من طاقت ندارم چیزی تو دلم بمونه تا آخر شب... دوست دارم این جور مسائل حل شه...

شاید هر کی دیگه باشه بگه دیگه نباید پیگیری می کردم... ولی زنگ زدم بهش...

یکبار... دوبار... سه بار... چهاااار بار!!!  آخه چرا؟

پیام داد... شرایط جواب دادن ندارم...

گفتم لطفا... لازمه توضیح بدم... جواب بدید...

گفت توضیح نمی خوام... من هفته بدی داشتم و برای همین همه ی کلاسا رو کنسل کردم... اگر میو.ز تعطیله به تبعش اوازم تعطیله... حالا نمی خوام توضیح بدم... ممنونم بابت وقتی که می ذاری و جبران می کنم و از این به بعد منظمم...

گفتم جواب بدید لطفا

زنگ زد... 

نمی ذاشت من چیزی بگم... گفت دیگه فهمیدم نباید با کسی حرف بزنم... کی مثل من ازت تعریف می کنه ولی خوب من همه ی کلاسا رو کنسل کردم و الانم جواب ندادم داشتم اواز می خوندم (!!!!!!!) و و و... حتی نذاشت من توضیح بدم... بعدم گفت مامانم پشت خطه...  گفتم منتظرم زنگ بزنید...

چهل دقیقه بعد پیام داد که تا الان با مامان حرف میزدم... گفتم زنگ بزنم؟... گفت بذار فردا حرف بزنیم... 

مجدد عذرخواهی کردم و گفتم چون استادمید و احترامتون واجب عذرخواهی می کنم با وجودی که دچار سوتفاهم شدید... 

جواب داد ذهنتو اروم کن تو این دنیا پکیدیم دیگه... فردا حرف می زنیم...


فکر کنم لازم نباشه بگم چی بهم گذشت...

فرداش خبری ازش نشد... زنگ نزد... منم دیگه زنگ نزدم... اگر همون فردا یا نهایتا پس فرداش ازش خبری شده بود می تونستم بپذیرم و بگم اون موقع حالش خوب نبوده و از همه ی حرفاش بگذرم... ولی وقتی چند روز گذشت و خبری نشد حال من خرابتر شد... حس می کردم تا حالا اینجوری بهم توهین نشده... چه فکرایی تو سرم بود خدا می دونه... چرا باهام اینکارو کرد؟ هیچ جوابی نداشتم... بریدم دیگه... یه جوری ازش بریدم که دیگه نمیشد درستش کرد... یه جوری خودشو خراب کرد که اباد شدنی نبود... 

با داداشم حرف زدم فقط برای اینکه یه مربی دیگه پیدا کنم... می دونستم اینجا پیدا نمیشه ولی گفتم پرس و جو کنه... حدسم درست بود... کسی در این حد نبود و اگه می خواستم برم پیش کسی که پایین تر باشه سه سال و نیم زحمت خودمو به باد می دادم... چند نفرو تهران پیدا کردم که انلاین کلاس بگیرم... بهشون پیام دادم... جواب درستی نگرفتم... گفتم پیگیری می کنم و چیزی بهش نمیگم... من به کارم متعهدم... میرم کلاسشو تموم می کنم و درساشو میدم و بعدش دیگه اواز رو پیشش ادامه نمیدم... دیگه فقط اوازم برام مهم بود... می گفتم کاش این ادم استادم نبود که راحت می رفتم و پشت سرمم نگاه نمیکردم... ولی خوب زندگی بعضیا اینجوریه... بدجوری همه چیش در هم تنیده ست...


جمعه نزدیکای ظهر پیام داد...

چطوری؟ رو به راهییی؟ آواز چطوره؟ این روغن گل بفشههه خیلی خوبه هاااا! (یه بار حرف روغن شد گفتم تو راهم روغن گیریه و براش خریدم)

من این پیامو از طرف اون نمی دونستم... می دونستم کار خداست که فقط کمی من رو اروم کنه... بعد از پنج روز! و اینکه تکلیفم برای کلاس دوشنبه مشخص شه و بدونم کلاس هست... 

خیلی بی تفاوت جواب دادم و گفتم دارم فلان درس رو می خونم و اره روغناش با کیفیتن...

جواب داد خوبه اواز رو ببند تموم شه... گفتم حتما ایشالا...


نظرم برای پیدا کردن استاد جدید سر جاش بود و هنوزم هست... 


دوشنبه رو به محض اینکه مجددا فرصت شد می نویسم...

679

یه بحث ساده...

خیلی خیلی ساده...

یه پرونده ی چند ساله بسته شد...

به همین راحتی...

خودمم فکرشو نمی کردم اینجوری تموم شه...

انگار خدا حوصله نداره... جواب میده ها... ولی یه جوری فقط سر و ته قضیه رو هم میاره... 

بازم شکر...