در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

713

این فکر چند روزیه به سرم زده... نمی دونم اصلا باید پی اش رو بگیرم یا اینکه ربطش بدم به مشکلات اخیرم که بی نهایت داره ازم انرژی و توان میگیره و موکولش کنم به گذر زمان و یه وقت دیگه راجع بهش فکر کنم و تصمیم بگیرم...

دلم می خواد آ.وا.ز رو ول کنم... یا اینکه حداقل برم سراغ کسی دیگه... مشکلی بینمون نیستا... بعد از این همه مدت همه چی برگشته به روال عادی و دارم کارم رو می کنم اما یه جورایی زده شدم... و چند روزیه همش دارم به این موضوع فکر می کنم...

712

خیلی دردناکه وقتی می بینی می تونی به پدر و مادرت کمک کنی که بعضی از مناسبتهای این روزگار رو بفهمن و راحت باهاش مواجه شن، اما اونا نمی تونن بپذیرن و درک کنن...

شاید مشکلِ نسل پدر و مادرهای ماست که همیشه تا ابد خودشون رو دانای کل می دونن و بچه هاشون رو بچه...

بعد مجبور میشی سکوت کنی و در کنارشون  به لطمه ی روحی و روانی و حتی بعضی وقتا مالی که می خورن نگاه کنی...

در حالی که می دونی اونا هیچ وقت به حرفت گوش نمی کنن... در عین حال دنیا هم داره راه خودش رو میره و این ادما هستن که باید خودشون رو با تغییرات روزگار هماهنگ کنن...

این جنس دردا خیلی درده...


711

یه جاده ی کویری...
یه بابای جوون و پرشور و مهربون...
یه مامان صبور و آروم و عاشق...
یه پسر بچه ی شیطون و مغرور...
یه دختر کوچولو با سری که تو جاده گیج میره و عشق سفر...
شیشه ی پایین ماشین و هوای گرم جاده...
و نجوای " بتی دارم که گرد گل ز سنبل سایبان دارد..."

چقدر زود میگذره...
چی انتظارمون رو می کشید و خواب بودیم...

710

بعضی روزا آدم الکی حالش خوشه... سرش مصیبت هم بباره یه چیزی ته دلشو قلقلک میده...

دیروز من همینجوری بودم...

مخصوصا که هوا هم ابری بود... از اون ابر قشنگا...

تصمیم گرفتم برای سالی که گذشت به خودم یه جایزه بدم... این بود که تماس گرفتم با یه کتاب فروشی و دوره سه جلدی تاری.خ بی.ه.قی رو سفارش دادم...

هر چند که رئیس بازم مثل همیشه اعصابمو به هم ریخت ولی حال من خوش بود... 

کلی برای کتابام ذوق داشتم... 

عصر هوای غریبی بود!... آسمون تیره و نارنجی رنگ بود و دمِ باریدن... بالاخره هم بارید و سبک شد... 

ای کاش از این بارونا تو سالی که گذشت زیاد داشتیم...


خلاصه اینکه همیشه هم نباید نالید یه وقتایی هم حال ادم الکی خوشه...

709

مدتهاست که یا خواب نمی بینم یا اگر می بینم یادم نمی مونه.خیلی کم شدن خوابهایی که یادم می مونن. البته بهتر هم هست. خیری از خواب دیدن اونم خوابهایی که تو زمان خودش خیلی بهشون دل خوش می کردم و حس خوب ازشون می گرفتم، ندیدم...

دیشب خواب دیدم و خوب یادم مونده...

خواب دیدم باردار بودم... اما تو همون خواب بچه م به دنیا اومد... مثل اینکه قبلشم یه بچه دیگه داشتم... هر دو پسر بودن... البته تو اون لحظه پدر نداشتن... ولی یادمه که هم خودم هم بقیه می دونستن که بچه هام پدر دارن و من یه مدتی با پدرشون که شوهرم بوده زندگی کرده بودم،ولی اینکه چی شده بود که دیگه با هم نبودیم رو نمی دونم... انگار برام مهم هم نبود...... 

حس خیلی خوبی داشتم... آروم و سبک بودم... خیلی هم زود سرپا شدم و داشتم به این فکر می کردم که سریع برگردم سر کار و زندگیم...

خوب البته تا حدی دلیل دیدن این خواب رو می دونم...

خواب هم دنیاییه برای خودش...

شاید دنیایِ نزیسته ی خیلی هامونه...