در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

در ابهام

دیگه ابهام مهم نیست. هر چی خدا بخواد همون میشه. من راضیم.

702

الان باید خوشحال باشم ولی نیستم...

حتی می تونم بگم بعدش خیلیم حالم بد شد...

تو این یکسال روند کلاس اینجوری بود که چون جمعه ها صبح کلاس انلاین بود من پنجشنبه ها صدامو ضبط می کردم و آخر شب می فرستادم و اونم صبح جمعه چک میکرد و نکته ها رو می گفت و من دیگه بعدش هر وقت می رسیدم(چون جمعه صبح ها خیلی درگیرم تو خونه) پیاماشو می خوندم.

البته اینم بگم مدتی هست که خیلی راضی هست از روندم و مدام میگه ولی این هفته دیگه خیلی به قول خودش مرتعش!!! شده بود از صدام...

من تمام این مدت سعی کردم بدون اینکه درگیر چیزی بشم فقط تمرکز کنم رو خوندن... این معنیش این نیست که قبلش این کار رو نمی کردم اما خوب از یه جایی به بعد دیگه وقت نتیجه گرفتن از تلاشهاییه که آدم بی سر و صدا کرده... و انگار الان دیگه موقعشه برای من...

صبح جمعه دیدم پیام داد ولی نخونده رفتم سراغ کارام... مدتی بعد که برگشتم تو اتاقم دیدم اس ام اس دارم ازش!!! اینجوری خطابم کردم بود که سین...(اسم و فامیل کاملم) هنرجوی خفن من! آفرین! فایلهاتو شنیدم برو صفحه تو چک کن...

وسط کار مجبور شدم برم چک کنم... دیدم کلی تعریف کرده بود که درود بر یگانه استاد! واقعا مرتعش شدم و خیلی خیلی ازت راضیم ای بانوی آواز و فلان و این حرفا و اینکه ا.یل.ان ما.سک میگه برای رسیدن به چیزایی که ادمای عادی بهش نمیرسن سطح پذیرش و تحمل درد و رنجت باید از بقیه بیشتر باشه... و تو هستی... آفرین به تلاشت و تحملت...


تنم نلرزید... قلقلکم نشد.. فقط در حدی که رعایت ادب باشه ازش تشکر کردم و گفتم اتفاقا خیلی ترسیدم چون مسئولیتم سنگین تر شده و باید محکم تر پیش برم... گفت همه کار رو خودت کردی و من فقط یه  هادی بودم و در ادامه کنارت هستم... امروز رو هم به خودت حال بده...

آخرشم دوباره اس ام اس داد که یکی از نواخته های خودت رو برام بفرست... گفتم چشم ولی رو گوشی چیزی ندارم چون جدیدا ضبط نکردم ببینم رو لپ تاپ چیزی پیدا می کنم... 

خلاصه اینکه خواستم اینو بگم که خیلی بده آدم به جایی برسه که هیچی خوشحالش نکنه و حالشو عوض نکنه...

شاید این نقطه از مسیر جایی بود که من باید اشک شوق میریختم به خاطر شش سال تلاش بی وقفه و بسیار بسیار سخت... 


701

به نظرم مرگ خیلی نعمت شیرینیه...

دیگه شنیدن مرگ کسی نه متعجبم می کنه نه ناراحت...

بارها و بارها مرگ رو تصور کردم...

به نظرم تو شرایط فعلی دنیا بهترین وضعیتیه که می تونه نصیب کسی بشه... و خوشا به حال هر کی که میرسه بهش... به قول دوست عزیزی که می گفت هر بار میرم تشییع کسی زیر لب میگم مرگ بر تو گوارا باشه...

کاری ندارم به زندگی شخصی خودم... هیچی دنیا سر جاش نیست... هیچیِ هیچی... 

نهایت افق دیدم شده صبح تا شب... هیچ برنامه بلند مدتی ندارم... هیچی برام جالب و جذاب و خواستنی نیست... فقط دلم می خواد بتونم یه کوچولو هم که شده در حد توانم، برای خانواده ام و آرامششون کاری بکنم...

دروغ نگفته باشم تنها چیزایی که بهم اندکی ارامش میده خوردن قهوه و تماشای فیلمه... تنها وقتی که مال خودمه... تنها لذتهای دنیا برای من... اینم اخر و عاقبت یه عمر زندگی کردن، در بدترین برهه ی تاریخ بشریت...

700

واقعا نمیدونم قبلا چطور این همه حرف داشتم برای گفتن!...

شاید این جمله تکراری باشه که حال الانم رو تا حالا تو زندگیم نداشتم... اما واقعا اینبار خیلی فرق می کنه...

مخصوصا شش ماه گذشته چیزایی رو تجربه کردم که تا حالا سابقه نداشته... درسته خیلی محتاط تر و منطقی تر و اروم تر شدم... اما برای خودم خوشایند نیست... چون روح زندگی و تلاش برای آینده رو از دست دادم. دنبالش نیستم که برگرده... دنبال هیچی نیستم... همین که سرپا هستم... همینکه خیلی چیزا به خیر گذشت هزار بار جای شکر داره...

در هر حال وسط این همه بلاتکلیفی که بخشیش شرایط کلی حاکم بر روح و روان و جسم هممون هست و بخشیش شخصی و متعلق به خودم، شدم آروم ترین و بی رمق ترین و بی حال ترین سین تمام عمرم... و چقدر بده این حال...


آخرین جلسه مرداد ماه کلاس گروهی با رفتار بی نهایت بچه گانه و غیرقابل توجیه و زشتِ شیخ شد اخرین جلسه حضور من تو اون مکان...

دقیقا دو شب قبلش (دوشنبه) به حدی ازش صمیمیت دیدم که پیش خودم گفتم از هر چی هم که بگذرم این ادم  انگار دیگه شده جزئی از خانواده ی من... 

اما فقط دو روز کافی بود تا  نه تنها اون دوشنبه که همه ی دوشنبه ها و همه ی این چند سال رو با دستای خودش خراب کنه... و اگر هر کسی دیگه تلاش می کرد اینجوری پیش من شیخ رو سیاه کنه اینقدر موفق نبود که خودش با نهایت وقاحت این کار رو کرد...

تک تک کلماتی رو که به زبون آورد... لحن کلامش... حتی فرم و حرکات بدنش که پر از سرکشی و غرور بود رو تا ابد به یاد خواهم سپرد...

و من صبورانه آخرین تلاشمو هم برای حفظ حرمت خودم و جمع کردم و چیزی نگفتم... اما همون لحظات تصمیمم رو گرفتم و می دونستم اینبار جایی برای گذشت و تخفیف نیست... بلند شدم... از جمع خداحافظی کردم... و بدون کلام اضافه فقط اومدم بیرون... و دیگه برنگشتم...

اون حتی فرصت طلاییی رو که بعد از هر گندکاری وجود داره برای جبران از دست داد... 

به هر حال... درسته که بی نهایت حالم بد بود... ولی مشکل اساسی برام یه چیز بود... مبحث اموزش... تنها کار انسانی که می تونست انجام بده این بود که مسائل رو با هم قاطی نکنه تا بتونم درسم رو ادامه بدم... همینم به اسونی انجام نشد... اما بالاخره اینطور پیش رفتیم که از اون موقع من دارم غیرحضوری کلاسم رو ادامه میدم...

من چیزی برای از دست دادن نداشتم... اگر همین نکته ی ساده رو  هم نمی تونست درک کنه درس رو  به راحتی علی رغم چند سال تلاشم می ذاشتم کنار...

بگذریم که مدتی بعد به انواع مختلف و صدالبته بدون اشاره مستقیم! اظهار پشیمونی کرد ولی دیگه برای من فرقی نداشت...

حتی چندین بار ازم خواست برگردم که هر بار به نوعی بهانه اوردم و دیگه فکر کنم حالیش شده باشه که به هیچ عنوان نمی خوام قدم بذارم اونجا...


تو این مدت حتی یک نفر!!! حتی یک نفر از بچه های کلاس هم حالم رو نپرسیده! در حالی که چند تاشون هنرجوهای خودم بودن! و همین هم به نوعی مهر تاییدی بود بر تصمیمی که گرفته بودم... خیلیا از نبودنم خوشحال بودن و خیلیا فرصت جولان پیدا می کردن و خیلیا هم در همین حد که حرمت همکلاسی شونو نگه دارن نبودن... این جمع ارزش برگشتن داشت؟!


مهم برام اینه که با وجود همچین حال پریشونی تو این مدت تو بحث ا.وا.ز خیلی خوب پیش رفتم و از این بابت خیلی خیلی خوشحالم.


خیلی خلاصه توضیح دادم... چون بیشتر از این ارزش برگشت و مرور رو نداره...  شرح بقیه اتفاقا بمونه برای بعد... 

699

بعد از این همه مدت نمیدونم چی بنویسم. نه اینکه اروم گذشته باشه و خبری نباشه... توان نوشتن نداشتم این مدت. در هر حال گذشت و من الان در شرایط خوبی هستم. تکلیفم با خودم و زندگیم مشخصه و راه خودمو می رم و نمی ذارم دیگه کسی روح و روان و زندگی و انرژیمو به بازی بگیره. علی رغم همه ی مشکلاتی که قشنگ پشتمو خم کرد اما سرپا ایستادم! یه کوه سنگین رو دوشم بود که گذاشتمش زمین و الان به وضوح سبک شدنم رو حس می کنم. از تلاش باز نموندم و خداروشکر الان دارم تا حدی نتیجه این همه تلاش و استقامت و تمرین رو می بینم. 

همه ی حرفم اینه... خدایا شکر... بابت همه چیز... بابت اینکه کنارم بودی در هر لحظه و نمی تونم بگم فقط نگاهم می کردی... قشنگ دستامو گرفته بودی و عبورم دادی و می  دونم دیگه از این به بعد باید چیکار کنم... خیلی راحته... هر وقت نفهمیدم چیکار کنم بگم خدایا کار من نیست... بیا خودت حلش کن... و دخالت نکنم... و بذارم خودت همه چیزو به بهترین نحو حل کنی...

یه چیز دیگه... یکی از بهترین لحظات شبانه روزم وقت نوشیدن قهوه ست... انگار اون زمان همه جوره متعلق به خودمه... 


698

بی مقدمه اومدم

بعد از مدتها

شب بیست و یکم ماه رمضونه و خدا توفیق داد یه بار دیگه این شب رو باشم...

امروز دوم اردیبهشت بود و من چهل و‌ دو‌ ساله شدم...

از دم دمای غروب بدجوری حالم گرفته شده بود...

ذکر مصیبت نمیگم... از این مدت و اونچه که بر سرم رفت بگذریم... سکوت کردم و سکوت... پیش همه... حتی خودم...

اما امشب ترکیدم یهو...

داشتم جوشن کبیر میشنیدم... حس کردم شونه هام درد گرفتن... سنگین شدن... هر چی این مدت سکوت کرده بودم و به روی خودم نیاورده بودم مثل یه کوه نشست رو شونه هام... مرور شد برام سال گذشته... و روزها و‌ لحظه هایی که باورم نمیشه هنوز پشت سر گذاشتمشون... یاد یه اتفاقا و حرفایی میفتادم و می گفتم سین! چطور گذروندی؟ انگار یادم رفته بود و امشب یادم اومد... تحمل تکرار حتی یه لحظه شم ندارم...

اما امشب برخلاف همه ی سالهای گذشته ی زندگیم هیچکس و هیچ چیز نمی خوام ازت جز خودت... 

خدایا مرا به تدبیر خودت از تدبیر خودم بی نیاز کن...

یا هادی المضلین... 

گم کرده راهم... حالا که خانه از غیر پرداختی جز خودت را دیگر حتی برای لحظه ای راه مده...